گردآوری توسط گروه سیاسی ممتاز نیوز
ایران > سیاست – امیر حسین صالحی:
وقتی بین ۲ خط زاویهای ایجاد شود هرقدر که جلوتر روند فاصله آنها از هم بیشتر میشود و گاهی آنقدر زیاد میشود که دقیقا مقابل هم قرار میگیرند.
قضیه سازمان مجاهدین خلق که بعدها بهعنوان گروهک تروریستی منافقین شناخته شدند با خط انقلاب اسلامی همینطور است. زمانی مسعود رجوی داعیهدار این بود که قرار است سازمان مجاهدین خلق منطبق با ایدئولوژیهای انقلاب رفتار کند اما عطش قدرت، مانع از ادامه مسیر او و همراهی گروهش با حرکت اصیل انقلاب شد و در برهههای مختلف پس از انقلاب تا الان همه امکانات خود را به میدان آوردند تا در راستای خواستههای ابرقدرتهایی که از آنها حمایتهای مالی و تجهیزاتی میکنند به انقلاب و مردم ایران ضربه وارد کنند. کم نبوده همکاری گسترده با صدام در جنگ، ترور شخصیتهای طراز اول انقلابی، بمبگذاری در اماکن مذهبی و به شهادت رساندن زنان و کودکان بیدفاع که در کارنامه این گروه ثبت شده است. اما یکی از ننگینترین قسمتهای این کارنامه، حمله به ایران در سال ۶۷بود که پس از اعلام آتش بس در جنگ ایران و عراق، مسعودرجوی با حمایتهای صدام به راه انداخت. در عملیات «فروغ جاویدان» قرار بود تا با خیال خام منافقین ظرف یک هفته تهران به تصرف دربیاید اما روز ۵ مرداد و نام سپهبد صیاد شیرازی برای آنها روز و نام ماندگاری شد. به مناسبت سالروز عملیات مرصاد با سیدمحمد حسینی و زهرا امینی از اعضای سابق گروهک تروریستی منافقین گفتوگو کردهایم. آنها از زندگی در اسارت میگویند؛ از روزهای تاریکی که رجوی برای آنها ساخته بود و سازمانی که از اشرف برای آنها یک زندان ساخته بود.
۱- سال ۶۵ بود. نوجوانی ۱۵ساله بودم و به همراه اعضای خانوادهام به گروهک منافقین پیوستیم. نخستین عضوی که از خانواده ما وارد سازمان شد خالهام بود که بهخاطر رابطهاش با یکی از اعضای سازمان و بعد ازدواجش با او، سایر اعضای خانواده ما نیز مشتاق شدند که به این گروه بپیوندند. با تحقیقاتی که بعدا انجام دادم و سعی کردم ریشهیابی کنم که چرا خانواده ما و خیلی خانوادههای دیگر که زمینه مذهبی داشتند وارد این تشکیلات شدند به این نتیجه رسیدم که از حیث اصول مذهبی عناصر اولیه سازمان مانند حنیفنژاد و ناصرصادق روزههای مستحبیشان ترک نمیشد و بیشتر حقوقشان را به فقرا میدادند اما مردم از پشت ماجرا خبر نداشتند که آنها یک تشکیلات زیرزمینی دارند. آنها هستههای ایدئولوژیک تشکیل دادند و معتقد بودند برای اینکه سازمان ما یک سازمان اسلامی باشد باید روی قرآن و نهج البلاغه مطالعه داشته باشد و در کنارش، کتاب شناخت مائو- رهبر انقلاب کمونیستی چین- بهعنوان مبانی علمی مبارزه و مطالعات اقتصادی یا مبارزات سیاسی در آمریکای لاتین و کشورهای مختلف که عمدتا گرایش سوسیالیستی یا کمونیستی داشتند را توصیه میکردند. جالب این بود که بعد از مدتی سازمان حتی خواندن قرآن و نهجالبلاغه را هم ممنوع کرد و اگر برحسب اتفاق فرصت این را داشتیم که مطالعه کنیم، فقط میتوانستیم کتب منتشر شده خود سازمان مجاهدین خلق را بخوانیم که آنها نیز فقط قربانصدقه رفتن برای مسعود و مریم رجوی بود و اینکه به اعضا القا کنند که همهچیز باید حول محور این دو نفر بگردد. بهخاطر اینکه سن و سال نسبتا کمی داشتم به اردوگاه اشرف منتقل شدم و بقیه اعضای خانوادهام از من جدا شدند. آن زمان اشرف بسیار نظاممندتر بود و برای بچههای همسن و سال من امکان فراگرفتن دروس مختلف هم وجود داشت. حتی مدرک خود سازمان هم به ما داده میشد که هیچ جایی اعتبار نداشت! من۲۰سال از جوانی خود را در اشرف به سر بردم بدون اینکه واقعا در این اتفاق مقصر باشم و خودم بخواهم در منجلابی اینچنینی بیفتم که هر روز آن از جهنم بدتر بود اما الان خوشحالم که توانستم به لطف خدا از این مهلکه فرار کنم و به میهنم بازگردم.
زمانی که از ایران خارج میشدم کم سن و سال بودم و خاطرات چندانی از رفتاری که مردم با ما داشتند، ندارم اما یادم هست آن زمان هر روز یکی از اعضای خانواده من تحت تعقیب بودند. ما مجبور بودیم که مدام نقل مکان کنیم. مثلا کلاسهای درسی من ۲ماه در یک مدرسه بود و ۳ یا ۴ماه دیگر را مجبور بودم به مدرسه دیگری بروم. وقتی به اشرف رفتم و طی مدت ۲۰سالی که در آنجا بودم تمام سرکردههای سازمان تلاش میکردند اینطور به ما القا کنند که مردم ایران چون نظری خلاف نظر مسعود رجوی بهعنوان رهبر این جریان دارند پس با ما دشمن هستند و هر موقع که آنها را دیدیم میتوانیم بکشیم مگر اینکه به ما بپیوندند! این نگاهی بود که سازمان برای آن هر هفته جلسات چند نفره تشکیل میداد و تکتک اعضا باید در این رابطه نظرهای خود را مطرح میکردند و فقط کافی بود یک نفر نظری مخالف این داشت؛ روزی ۶ الی ۷ساعت با او جلسه میگذاشتند که مسیر فکریش را تغییر دهند و او را مجاب کنند که مردم ایران و مسئولان جمهوری اسلامی دشمنان ما هستند. اما در ذهن من هیچوقت چنین چیزی شکل نگرفت. وقتی هم که به ایران بازگشتم این نظر به واقعیت تبدیل شد و دیدم که مردم به خوبی شرایط ما را درک کردند و به لطف خدا توانستم ازدواج کنم و الان از زندگی لذت میبرم.
بهطور کلی و عمومی محیط سازمان بهشدت بسته بود. در سالهای اخیر نیز درون تشکیلات سازمان، کتابخانهها برچیده و یک کتابخانه مرکزی ایجاد شده بود که ۹۰درصد کتابهای آن را کتب و نشریات با موضوعات سازمانی تشکیل میدادند. باوجود کنترلهای کامل بر همان ۱۰درصد کتب غیرسازمانی بازهم امکان رفتوآمد به همان کتابخانه کذایی و مطالعه نبود. مردان از رفتن به کتابخانه ممنوع شده بودند و زنان نیز هفتهای یکبار در زمانبندی مشخصی باید مراجعه میکردند. با این حال با توجه به برنامهریزیهای فشرده کاری فرصتی برای مطالعه نبود. گاهی بعضی افراد از این سد عبور و مثلا شبها کتابی برای مطالعه پیدا میکردند. کافی بود بفهمند. در جمعهای ۵۰ تا ۱۰۰نفره آنها را مواخذه میکردند که چرا شبها دیر میخوابند یا اینکه چرا قرآن و نهج البلاغه میخوانند! به همین دلیل اکثر نفرات عطای آن را به لقایش میبخشیدند. بهدلیل عدماطلاع از پیشرفتهای بیرون، نوآوری و تفکرات جدیدی نیز در سازمان شکل نمیگرفت و مهمتر از همه مخالفتهایی بود که با آن میشد. حتی نوآوریهای افراد در تکنیکهای کاری نیز اگر خلاف سلیقه مسئولان بود مردود شمرده میشد و اجرا نمیشد.
۲- یکی از دلایل اصلی پیوستن من به گروهک منافقین رابطه عاطفیای بود که بین اعضای خانواده ما وجود داشت؛ برادرم بعد از انقلاب به زندان افتاد و آنجا رابطه گستردهتری با اعضای سازمان پیدا کرد. وقتی که از زندان آزاد شد خیلی از ایدئولوژیهای سازمان برای ما میگفت. من و خانوادهام تحتتأثیر او بودیم، حرفهایش برایمان جذابیت داشت تا جایی که رسما از سال ۶۶ به ترکیه رفتیم. در ترکیه تقریبا تمام آموزشهایی که به ما میدادند مربوط میشد به مسائل ایدئولوژیک که خیلی از آنها حتی با مبانی اسلامی منطبق بود و من چون خیلی به دکتر علی شریعتی علاقه داشتم این مطالب را به خوبی درک میکردم و متوجه خیلی از تطابقهای آن بهخصوص در حوزه تکثرگرایی دینی میشدم. این مسئله برای من که دختری جوان بودم جذاب بود. وقتی برادرم اعدام شد؛ مصممتر شدم که در سازمان بمانم و فعالیت کنم. البته ناگفته نماند که واقعا نمیشود اسم این مسئله را جذابیت گذاشت بلکه اگر دقیقتر بخواهیم بیان کنیم نوعی هیجان بود که آن زمان بهوجود آمد و ما هم در این مسیر قرار گرفتیم. بعد از ترکیه به اشرف منتقل شدم و مانند خیلی از افراد دیگر در آنجا ماندم تا اینکه در سال ۸۹ موفق شدم از اشرف فرار کنم. من تحتتأثیر تبلیغات این گروهک، نظام جمهوری اسلامی را قبول نداشتم و تنها با تکیه بر شوری که شعور چندانی در پشت آن نبود و تنها بر شعارها و ادعاهای آنها تکیه داشت، بر این باور بودم که این سازمان میخواهد برای مردم ایران برابری و برادری و آزادی بیاورد! اما وقتی به درون این سازمان رفتم، به مرور متوجه شدم که واقعیت درون این فرقه با آنچه ادعا میکردند بسیار متفاوت است و در این مناسبات نهتنها خبری از برادری و برابری و آزادی نیست بلکه از ابتداییترین حقوق انسانی خود نیز محروم شدیم. در این گروهک حتی دسترسی به وسایل ارتباطی یا وسایل ارتباط جمعی بدون اجازه تشکیلات و بدون کنترل تشکیلاتی یک جرم محسوب میشود. رؤیایی که مسعود و مریم رجوی برای ما ساخته بودند واقعا سراب بود و اشرف هم زندانی بود که آنها ساخته بودند تا تشنگی قدرت را در خودشان سیرآب کنند اما هرگز نتوانستند و سرانجام اشرف که پایگاه استراتژیک این گروهک بود منحل شد و برای من که ۲۳سال از عمرم را آنجا گذراندم میدانم که این یعنی اضمحلال گروهک منافقین.
کشتن احساسات و از بین بردن شخصیت افراد یکی از ترفندهای اصلی گروهک منافقین بود. ایجاد تشکیلات آهنین که دیسپلین و ضوابط خاصی بر آن حاکم بود عناصر و کادرهای تشکیلاتی را به مرور به افرادی بیاراده و فاقد قدرت تصمیمگیری مبدل کرد. «انقلاب ایدئولوژیک» که ناشی از تراوشات ذهنی مسعود رجوی رهبر خودشیفته و خودکامه منافقین بود سکوی پرش اعضای گروهک به ابتذال در رفتار و پدید آمدن بیماری چندگانگی شخصیت در عناصر تشکیلاتی شد. مبانی و اصول انقلاب ایدئولوژیک آنها، توجیهگر سرکوب عریان و آشکار نیازهای غریزی، جنسی و عاطفی افراد در تشکیلات رجوی است؛ هر چند در ذهن انسان آزاداندیش و دیندار همه بحثها و نظریههای رهبر عقیدتی منافقین در توجیه مذهبی و آرمانی انقلاب ایدئولوژیک، امری مضحک، مخرب و ویرانگر تلقی میشود. برای من که یک زن بودم همیشه حس و علاقه مادر شدن وجود داشت اما ما مجبور بودیم که این احساس را سرکوب کنیم و در جلسات «غسل» که پنجشنبه هر هفته برگزار میشد درباره عواطف و احساسات درونی خود بنویسیم که بعدها متوجه شدیم که سازمان از این نقطه ضعفهای ما برای کنترل هرچه بیشتر استفاده میکند.
اگر مقابل عملکردهای سازمان میایستادیم ابتدا با تطمیع و بعد با تهدید و شستوشوی مغزی تلاش میکردند تا فرد را از مواضعش عقب ببرند و کاری کنند که هیچ صدای مخالفی از درون به گوش نرسد. سالهای آخری که آنجا بودم بهشدت با رفتارهای نامناسب سازمان بهخصوص زیر سؤال بردن انسانیت ما مخالفت میکردم و برای فرار از جلسات توجیهی خودم را به بیماری میزدم و میگفتم که من نمیتوانم بیشتر از این فعالیت داشته باشم. بعضی از دوستان من را مجاب میکردند که به من بگویند اگر فرار کنم قطعا توسط نیروهای آمریکایی اشغالگر عراق یا نیروهای اطلاعاتی ایران کشته خواهم شد. سرانجام یک شب از غفلت نگهبانها استفاده کردم و از در غربی اردوگاه اشرف فرار و خودم را به پلیس عراق معرفی کردم. بعد از آن به بغداد رفتم و پس از طی مراحل قانونی به کشور بازگشتم و امروز بین مردم به خوبی زندگی میکنم.
روزی روزگاری اشرف
برنامه روزانهای که در پادگان اشرف برای زن و مرد درنظر گرفته میشد بخشی از گفتوگوی ما با زهرا امینی و محمد حسینی بود.بیدار باش در پادگان اشرف همزمان با ساعت نماز صبح بود؛ زن و مرد نیم ساعت فرصت داشتند تا پس از نماز به نظافت خود برسند و بعد هم باید همه به خط و درست مانند پادگان سربازان به خط شوند. صبحگاه برگزار میشد و همه برای سلامتی مسعود رجوی دعا میکردند. بعد از برپایی مراسم صبحگاه، نوبت به این میرسید که دستورات صبح که معمولا تا شب هم ادامه داشت به نیروها داده شود و همه مشغول کار شوند تا مبادا لحظهای بیکار بمانند و «فکر» کنند.
نوع کارهایی که اعضا انجام میدادند جنسیت نمیشناخت و همه بهصورت مشترک کارها را انجام میدادند. اینکه به چهکسی چه نوع کاری محول شود بستگی به روانشناسی آن فرد از سوی سازمان داشت که آنها با کندوکاو متوجه میشدند چه تحولاتی در افراد ایجاد میشود، تلاش میکردند با وظایف جدید آنها را در مسیر اهدافشان نگه دارند. نظافت تانک و سلاح، جابهجایی انبار مهمات و آذوقه، تعمیر و شستوشوی ماشینهای اعضای اصلی گروه، مرتب کردن باغچهها و علفزارهای دور پادگان، برق انداختن پوکه گلولههای زنگ زده، شستن زمین پادگان و دستشویی و حمامها، نگهبانی در اطراف محوطه پادگان و… از کارهایی بود که توسط سازمان برنامهریزی میشد تا اعضای پادگان اشرف انجام دهند و مبادا وقت اضافهای داشته باشند تا به بطالت بگذرد.
از نماز ظهر تا یک ساعت و نیم بعد از نماز معمولا زمان ناهار و استراحت بود و بعد هم دوباره برنامهها شروع میشد و تا غروب ادامه داشت. غروب تا شب هم برنامه به این منوال بود و بعد هم جلسات «عملیات جاج(قضاوت)» شروع میشد که همه اعضا باید خود را محکوم میکردند و مانند یک دادگاه، اتهامی بهخود وارد کنند و بعد هم در این دادگاه خودساخته محکوم میشدند. این روند کاری و هر روزه اعضا بود که بدون هیچ تفریح و زمانی برای مطالعه درنظر گرفته شده بود و هر کس هم مخالفتی با این رویه داشت آنقدر مورد آزار و اذیت قرار میگرفت و او را خوار میکردند که در نهایت مجبور میشد در صبحگاه و جلوی جمع از همه معذرت خواهی کند که چرا با اهداف سازمان مخالفت کرده و به این برنامه که در حد قرآن شمرده میشد بیاحترامی کرده است.
برپایی مراسم خاص سازمان، از بزرگداشت تاریخهای سازمانی مانند سالروز تاسیس سازمان گرفته تا مناسبتها عمومی مانند اعیاد در شکل و شمایل فرقهای، با صرف هزینههای سرسام آوری برگزار میشد. البته این جشن و سرورها برای اعضا جز مصیبت چیز دیگری نبود. گاه بین یک تا ۲ماه حدودا ۳۰۰-۲۰۰نفر از اعضای نگونبخت را اجیر میکردند که از بام تا شام حمالی کرده و سالنها، میزها، صندلیها، دکوراسیون، تدارکات، تجهیزات و… را آماده کنند تا یک جلسه چند ساعته برگزار شود و مصیبت بزرگتر هم خود جلسه بود که بایستی چندین ساعت نفرات بهصورت نظامی و خشک روی صندلیها میخکوب میشدند یا دهها بار به اجبار برای تشویق و دست زدن برپا و برجا میدادند و به این ترتیب و با هرسختی و هر طور بود هرماه و هفته یک مراسم برپا میکردند.
مرصاد؛ غروب جاویدان منافقین
یکی از عملیاتهای غرورآفرین نظامی در تاریخ ۳۳ساله جمهوری اسلامی ایران عملیات مرصاد است. این عملیات سال ۶۷به فرماندهی شهید صیاد شیرازی در دفاع مقابل حمله گروهک تروریستی منافقین صورت گرفت که باعث کشته و زخمی شدن بیش از ۴هزار و ۸۰۰نفر از اعضای این گروهک شد. «سید محمد حسینی» که خود در این عملیات و در جبهه منافقین حضور داشته آن روز را اینطور تعریف میکند: «من ۲ سال بود که به سازمان پیوسته بودم و طی این مدت فقط آموزشهای ایدئولوژیک میدیدم. طبیعی است که جوانی مانند من ذوق عملیات نظامی داشت و همان موقع بود که طی یک دوره کوتاه من را به بخش پشتیبانی فرستادند و کمتر از ۲ هفته هم به گردانی برای عملیات فروغ جاویدان اعزام شدم. خیلی از کسانی که در عملیاتهای دیگر سازمان در زمان جنگ حضور داشتند معتقد بودند که از نظر استراتژیک سازمان موفق نخواهد شد این عملیات را به پیروزی برساند اما بلندپروازیهای مسعود رجوی به حدی بود که فکر میکرد واقعا میتواند خیلی سریع و بدون دردسر به تهران برسد!»
گروهک منافقین با تجهیزاتی که از صدام به عاریه گرفت وارد خاک ایران شد اما در تنگهچهارزبر در ۳۵کیلومتری غرب کرمانشاه مورد حمله نیروهای ارتش جمهوری اسلامی قرار گرفت و تلفات گستردهای داد. اما چرا لشکری که سالها در حال آموزش دیدن بود اینطور تار و مار شد،پاسخ فردی که خودش در آن زمان عضو منافقین بوده، خواندنی است. آقای حسینی در جواب میگوید: «به خاطر انقلاب ایدئولوژیک یا همان طلاق اجباری که رجوی در سازمان بهوجود آورد خیلی از زوجها از هم جدا و خانوادهها پراکنده شدند. این عملیات فضایی را ایجاد کرد که همسران و فرزندان و اعضای خانوادهها کنار هم جمع شوند و از موقعیت استفاده کنند تا با هم باشند. همین مسئله آنها را بهشدت سرگرم کرده بود. از طرف دیگر سازمان فقط روی آموزشهای ایدئولوژیک متمرکز بود و از آموزشهای نظامی غافل؛ خیلی از اعضا مثل من آموزش کار با نفربر یا تانک که نیاز به ماهها زمان دارد را ۲ هفتهای دیدند که این نتیجهاش عدمکارآمدی نیروها شد و سرانجام هم عده زیادی کشته شدند و عدهای هم مانند من بازگشتند به اشرف. انگار رجوی میخواست از عمد ما را جلوی گلوله ببرد!» فروغ خیلی سریع تبدیل شد به غروبی که بر پیشانی آسمان سربی منافقین نشست و بعد از این توجیهها و عملیاتهای روانی مسعود و مریم رجوی روی اعضا آغاز شد.
زهرا امینی که در این عملیات حضور نداشت درباره وضعیت اشرف پس از شکست در عملیات میگوید: «اوضاع خیلی نابسامان بود. همه بهطور کلی ناامید شده بودند. مسعود رجوی بعد از این عملیات جای قبول اشتباهاتش، شکست در عملیات را به گردن کمکاری اعضا بهخصوص زنها میانداخت. میگفت زنها باعث تحریک مردان شدند و خودشان هم به بازیگوشی مشغول بودند. مردم هم هرگز چنین اعضایی را برای آزادی خودشان قبول نمیکنند. مریم رجوی هم در ادامه صحبتهای مسعود میگفت از این به بعد باید نام تنگه چهارزبر(تنگه مرصاد) را «تنگه توحید» بگذاریم به این معنی که خداوند خواسته تا ما پاک شویم تا بتوانیم برای رهبرمان مسعود جان بدهیم و بمیریم.» اعضای این گروهک حتی از بردن نام شهید صیاد شیرازی وحشت داشتند؛ خانم امینی درباره این هراس میگوید: «ما فقط یکبار از اعضا شنیدیم که شخصی به نام صیاد شیرازی مسئول عملیات ایران بود و بعد از آن برای اینکه فکرمان مشغول نشود و درگیر این نشویم که چطور ایران این قدر توانمند وارد عمل شده است هرگز نام شهید صیاد را نبردند تا سال ۷۸که شهید شد. آن روز برای مسعود و اعضای ارشد سازمان روز عید بود که توانستهاند او را شهید کنند. حتی خاطرم هست که آن روز شیرینی و شربت در اشرف پخش کردند و این نشانه عمق کینه و دشمنی اعضای اصلی گروهک با مسئولان و فرماندهان جمهوری اسلامی ایران بود.»
— .
RSS
منبع: همشهری
باز نشر: سایت خبری تحلیلی ممتاز نیوز www.momtaznews.com