امیر قادری برای علی کسمایی: یک خاطره از شبی که «بچه نمایش» در ۹۰ سالگی چند لحظه‌ای فرصت کرد از میان فرهنگی‌های دولتی و روشنفکرهای سبیل کلفت متعهد، بگذرد و چند لحظه‌ای هم که شده، سرگرم‌مان کند

چهارشنبه, ۰۷ تیر ساعت ۰۳:۲۸ کافه سینما

فرستادن به ایمیل چاپ

+ ۴۷

+ ۲

کافه سینما-امیر قادری: (این یادداشتی است برای مدیر دوبلاژ بزرگ سینمای ایران، علی کسمایی که امروز از میان ما رفت.) یکی از جشن‌های تقدیر خانه سینما بود. چهار – پنج سال پیش. دقیق یادم نیست کی. و در کنار شخصیت‌های فرهنگی و دولتی،‌ تصمیم گرفته بودند از علی کسمایی هم به عنوان مدیر دوبلاژ با سابقه ایرانی تقدیر کنند. یادم هست که تا آن موقع سخت گذشته بود. به رسم همیشگی، آدم‌ها یا از خودشان حرف زده‌ بودند، یا از جناح و مسلکی که به‌اش تعلق داشتند، یا رنجی که برای فرهنگ سرزمین‌شان برده بودند، یا تسویه حساب می‌کردند یا رفیق نوازی. معلوم بود خلاصه که همه آقایان روشنفکر و دولتی، حواس‌شان به کارهای مهم‌تری است.

بعد نوبت به علی کسمایی- که امروز از میان ما رفت – رسید. نود سال‌ای سن داشت و راه نمی‌توانست برود و پشت‌اش خمیده بود و از گوش‌هایش سیم آویزان کرده بودند که بهتر بشنود. رفت آن بالا و لوح تقدیرش را به‌اش نشان دادند و چند کلمه‌ای حرف زد. و بعد یادم هست که حال همه خوب شد. آقایان روشنفکر معترض و فرهنگیان دولتی رفته بودند و حالا برای لحظاتی جا برای «بچه نمایش» باز شده بود. یک فرصت مغتنم و کمیاب، برای یکی از همان‌ها که بخشی از صنعتی بودند که برای تفریح بعد از شام مردم و رفقا و زوج‌ها کار می‌کردند. یکی از آن‌ها که با فیلم و صدا و نئون و موسیقی بزرگ شده‌ بودند، فارغ از هر چیز با اهمیت‌تر دیگری. علی کسمایی مثل هر «بچه نمایش» دیگری در آن لحظه می‌دانست که او روی سن است، و چند لحظه وقت دارد، و ما مخاطب‌هایش هستیم. پس می‌دانست که با آن حال و وضع (خب، یک کم دیر نوبت‌اش شده بود)، باید سرگرم‌مان کند. باید کاری کند تا به‌مان خوش بگذرد. که الان وقت گفتن از آرمان‌ها، یا گله از مسئولان و همقطارها، یا گذر عمر، یا نمایش سبیل و کلفتی رگ‌های گردن، یا تسویه حساب با این و آن جناح، و متلک انداختن به سانسور یا دفاع از آن، و از این قبیل نیست. سال‌ها در خانه نشسته بود و حالا می‌خواست از فرصتی که به دست آورده‌ بود، برای خوشحال کردن و شاد کردن ما آدم‌های خسته حاضر در آن جا استفاده کند. چند لحظه آن بالا بود و حرف زد و خندیدیم و خوش گذشت و سرحال‌مان آورد و آمد پایین.

و این چند لحظه روی سن پس از سال‌ها، برایش (و برای ما) فرصتی بود تا یک بار دیگر خاطره «بچه‌های نمایش» را زنده کند. نسل‌ای که دیگر منقرض شده‌اند. نسلی که بلد بود مردم را به چه اندازه‌ای از حروف روی آگهی‌های فیلم‌ها، بکشاند پای فیلم. (من که سن‌ام نمی‌رسد، پوسترهای قدیمی را توی کتاب‌ها و روزنامه‌ها دیده‌ام.) نسلی که روی آگهی فیلم می‌نوشت: «استیو مک‌کوئین. مردی که بازنده بود در عشق، و وقتی می‌خواستند او را وسیله‌ای قرار دهند برای حمله به…» نسل نمایش‌گری که اسم زمخت عاشقانه لطیف «تعطیلی رمی» ویلیام وایلر را موقع نمایش در ایران گذاشت: «شبی در رم». نسلی که می‌دانست چه متنی توی آنونس فیلم‌ها بخواند: «این مرد سی و هفت سال دارد…»… نسلی که حالا همه می‌خواهند این روزها ادای‌شان را درآورند، و چون ناخالصی توی ذهن و کار وجود دارد، همه این تبلیغ‌ها و دادها و فریادها و رنگ‌ها، به تن خودشان و فیلم‌های‌شان زار می‌زند. نگویید ما دیگر فهمیده شده‌ایم و نمی‌خواهیم. اتفاقا همه زورمان را می‌زنیم و عرضه‌اش را نداریم. کی دیگر قدش به اندازه سرگرم شدن و سرگرم کردن خلق، بلند است.

کسمایی اما از آن چند لحظه‌ای که در نود سالگی فرصت‌اش را به دست آورده بود، در میان صف آقایان متعهد و مسئول و متصدی و روشنفکر، استفاده کرد یا یک بار دیگر کاری کند تا آن چند دقیقه به‌مان خوش بگذرد. به یاد دوبله بانوی زیبای من و آوای موسیقی. که مدیر دوبلاژشان بود. به یاد صحنه‌ای که آدری هپبورن، وسط فیلم به فارسی می‌زد زیر آواز که: «تو صبر کن هنری هیگینز، تو صبر کن…»، و صحنه‌ای که جولی اندروز برای آموزش موسیقی به بچه‌ها کاپیتان فون‌تراپ، می‌خواند: «DO، دو شب نخوابیدم/ RE روی ماه‌ات دیدم…» به یاد وقتی ابوالحسن تهامی جای کریستوفر پلامر به بچه‌هایش (که ازش می‌خواستند تیم موسیقی‌شان را در یک جشنواره شرکت دهد) می‌گفت: «نه، نه، نه…. نه… نه… نه، نه، نه.» به یاد وقتی دختر کوچیکه وسط مهمانی خودش را روی پله‌ها مچاله می‌کرد و می‌‌خواند: «خورشید رفته… من‌ام می‌رم بخوابم…»

این‌ها را تعریف کردم تا بگویم که همه این سال‌ها پزش را داده‌ایم که به چیزهای مهم‌تری برای نمایش و سینما فکر کرده‌ایم. دست‌مان نرسیده علی کسمایی باشیم، که یک خانواده را موقع تماشای یک فیلم بعد خوردن‌ شام‌شان خوشحال کنیم، جوری که پسره دست پدر قهرمان‌اش را بعد بیرون آمدن از سینما محکم‌تر فشار دهد؛ که بتوانیم یک کاری کنیم به یک جمع برای چند دقیقه هم که شده موقع تقدیر از یک آدم از دست رفته نود ساله خوش بگذرد و بخندانیم‌شان. پس با چماق کم فهمی و کم درکی که برعکس ماهیت‌اش، اسم‌اش را گذاشته بودیم علم و دانش و تعهد و مسلک و مرز و عام و خاص و طبقه، زدیم توی سرشان… تحقیرشان کردیم و… ادامه دادیم و… و این شد که دیگر علی کسمایی نداریم.

امیر قادری/کافه سینما

(تصویر مربوط به صحنه‌ای است از ابتدای فیلم آوای موسیقی به مدیریت دوبلاژ کسمایی.)

Tags:

افزودن نظر

جوملا فارسی توسعه و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری جوملا
حامی پروژه ملی جوملا فارسی شرکت نوید ایرانیان


کافه‌سینما-سینمای ایران

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.