برای تو می‌نویسم

جام جم آنلاین: برای تو می‌نویسم. تویی که هنوز نمی‌دانی چه اتفاقی افتاده است. برای تو، که می‌گویند بزرگ شده‌ای اما خودت هنوز نمی‌دانی بزرگ شدن یعنی چه.

وگرنه دیروز وقتی برای اولین بار رفتی که پشت میز کلاس اول بنشینی نمی‌گفتی: بابا حالا که بزرگ شدم دوست دارم با تو بیام سر کار. که بشنوی: نه پسرجان، زندگی قاعده و قانون دارد. تو بزرگ‌ شده‌ای اما این بزرگ شدن هم قانون دارد. تو هنوز در ابتدای بزرگ شدنی.

تو تازه از دیروز و امروز و همین روزهاست که کم‌کم خواهی فهمید دنیا بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. خواهی فهمید که دنیا به اندازه کلاس درس و حیاط مدرسه بزرگ است.

برای تو می‌نویسم که دیروز و همین روزها برای بار اول دست پدر و مادر را رها کردی و رفتی تا بزرگ شدن را دست در دست روزگار درک کنی. این روزها که تو آماده دانش آموز شدنی خیلی از ما با تو دوباره دلمان پر می‌کشد تا روزهای مدرسه. دلمان تنگ می‌شود برای روزهایی که کلاس اولی بودیم.

دلمان برای معلم کلاس اولمان تنگ می‌شود و تو چه زود خوب و چه زیبا دلخوش می‌شوی. آنقدر که همه ما باز دلمان می‌خواهد که کلاس اولی باشیم. بسیاری از ما خاطرات کلاس اولمان تنها در محدوده ذهن خودمان است.

بسیاری از ما برای کلاس اولمان و سال‌های دانش‌‌آموزی و میز و دفتر و کلاس مدرسه خاطرات ثبت شده نداریم.

اما کافی است تو را ببینیم که چه کودکانه و معصومانه با خنده و گریه پشت میز و نیمکت دبستان می‌نشینی، آن وقت است که باز دلمان هوای آن سال‌های مهر و مهربانی را می‌کند و در حالی که به تو می‌گوییم پسرجان تو دیگر بزرگ شده‌ای خودمان دلمان می‌خواهد کودک باشیم. دلمان می‌خواهد کسی بیاید و به ما درس‌های خوب بدهد. خیلی از ما از درس‌های بد روزگار اشباع شده‌ایم.

حالمان خوب نیست و دلمان می‌خواهد از تو بنویسیم که حالت خوب است. تویی که هنوز نمی‌دانی چه اتفاقی افتاده است.

تویی که پر از کودکی هستی و دنیای بزرگی ما را معصومانه و کودکانه می‌بینی. خدا تو را حفظ کند کودک کلاس اولی. دلمان می‌خواهد بعد از این که تو را به مدیر و معلم مدرسه سپردیم تا دبستان و کلاس اول خودمان راه برویم و در و دیوار آن را ببینیم.

خیلی از ما می‌رویم و می‌بینیم نه از دبستان ما خبری هست و نه کسی آن حوالی یادش می‌آید که روزی و روزگاری ما هم کلاس اولی بودیم. امروز برای تو می‌نویسم اما خودم می‌خوانم.

تو که هنوز سواد خواندن نداری. تو دیروز و امروز و همین روزها تازه و به یکباره وارد مدرسه‌ای می‌شوی که صدها نفر مثل تو آنجا هستند.

و تو هنوز نمی‌دانی میز و نیمکت چیست. تو هنوز دلت می‌خواهد پدر و مادرت را صدا بزنی. دلت می‌خواهد زود گریه کنی. اما نمی‌دانی که دیگر از دیروز و امروز و همین روزهاست که دوره گریه‌های کودکانه تمام می‌شود.

به تو می‌گویند مرد یا زن شده‌ای و باید خودت باشی و مدرسه و همشاگردی‌هایی که آنها هم مثل تو هستند. تو بعدها خواهی فهمید که ما تمام این حرف‌ها را برای دلخوش کردن نگفته‌ایم.

صولت فروتن – جام‌جم


jamejamonline.ir – 22 – RSS Version

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.