بیماری، زندگی‌ام را دگرگون کرد

بیماری، زندگی ام را دگرگون کرد

سال ها بود که زندگی دیوید خلاصه شده بود در کار و مسائل مالی اش. هر روز صبح زود و قبل از این که کسی در خانه از خواب بیدار شود، به محل کارش می رفت و شب هم تا دیروقت همان جا می ماند. نه همسرش را می دید و نه دوقلوهایی که تازه به دنیا آمده بودند. چندان هم برایش مهم نبود؛ چون فکر می کرد همین قدر که نیازهای مالی شان را تامین می کند، کافی است.

همسرش گاهی با گله و ناراحتی به او می گفت ​چقدر به وجودش نیاز دارد، ولی دیوید تصور می کرد تنها وظیفه یک شوهر خوب، پول درآوردن است. سال ها زندگی شان همین طور گذشته بود و هر دو نفر هم به این وضع عادت کرده بودند. گاهی در طول هفته دیوید و همسرش فقط چند دقیقه یکدیگر را می دیدند و بچه ها هم که هنوز او را به عنوان پدر نمی شناختند​ برای همین وقتی بغلشان می کرد، گریه شان بلند می شد.

روزهای تعطیل هم چندان فرقی با روزهای کاری نداشت. دیوید برای کسب درآمد بیشتر، پروژه های متفاوتی را قبول می کرد و روزهای تعطیلش را به آنها اختصاص می داد. اگر هم روزی پروژه ای در میان نبود، انبوهی از کاغذهای حسابداری، چک هایی با تاریخ های مختلف و برگه های سفارش کالا روی میز خانه پهن می شد تا او به کارش برسد.

دورا بارها با همسرش صحبت کرده و به او گفته بود چقدر از این وضع ناراحت است؛ ولی متأسفانه این صحبت ها هم اغلب نیمه تمام باقی می ماند؛ چون دیوید خیلی کار داشت و نمی توانست وقت گرانبهایش را صرف این موضوعات بی اهمیت کند! بنابراین دورا هم تصمیم گرفته بود کاری به او نداشته باشد و زندگی خودش و بچه ها را از او جدا کند. حالا دورا هم بیشتر به خودش فکر می کرد و آینده بچه ها.

روزها، هفته ها، ماه ها و سال ها به همین شیوه سپری شد تا این که یک روز وقتی دورا از خواب بیدار شد، دید دیوید هنوز در آشپزخانه است. ساعت را نگاه کرد و با تعجب پرسید: «چرا هنوز نرفتی؟ اتفاقی افتاده؟»

دیوید کاملا نگران و عصبانی بود و با این که سعی می کرد این حالت را از همسرش مخفی کند، موفق نمی شد. دورا نزدیک تر رفت و کنار دیوید نشست: «اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمی زنی؟»

ـ از صبح سرگیجه دارم. حالم اصلا خوب نیست.

ـ خب، خیلی خوبه، امروز را استراحت کن. مطمئن باش هیچ اتفاق بدی نمی افته.

دیوید عصبانی تر شد و با صدایی به نسبت بلند به همسرش یادآوری کرد که نمی تواند حتی چند دقیقه هم وقتش را تلف کند. این جمله را گفت و به سختی از روی صندلی بلند شد و رفت. دورا تا کنار در همراهی اش کرد، ولی دیگر چیزی نگفت.

چند ساعت بعد، تلفن زنگ زد. دورا گوشی را برداشت و شروع به صحبت کرد. بالاخره دیوید تسلیم بیماری اش شده بود و همکارانش او را به بیمارستان نزدیک شرکت رسانده بودند تا پزشکان بیماری را تشخیص دهند.

نزدیک ظهر بود که دورا هم به بیمارستان رسید. دکتر وقتی او را دید، گفت باید با هم صحبت کنند. دورا خیلی هم نگران نبود، چون می دانست دیوید در هر شرایطی فقط کار خواهد کرد؛ چه بیمار باشد و چه سالم.

ـ همسر شما دچار یک بیماری مزمن شده، شاید از امروز به بعد​ لازم باشه بیشتر از قبل استراحت کنه.

دورا لبخند زد. تشکر کرد و رفت. او مطمئن بود ​ استراحت برای دیوید مفهومی ندارد.

امروز سال ها از آن اتفاق می گذرد. دورا هنوز هم باورش نمی شود همسرش تا این حد تغییر کرده است. حالا دیوید هر روز، قبل از این که به محل کارش برود یکی دو ساعت ورزش می کند. عصرها هم خیلی زود به خانه برمی گردد تا دوقلوهایش را به پارک ببرد یا همراه دورا خرید کنند.

او می گوید: «تازه فهمیدم زندگی یعنی چه؛ تا به حال فقط پول درمی آوردم و حالا از لحظه لحظه زندگی ام لذت می برم. خوشحالم که بیمار شدم؛ چون بیماری مسیر زندگی ام را تغییر داد.»


آخرین مقالات آفتاب

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.