بی خیال شو حاجی…

محسن خانعلی: اما دوست دارم که شهید شده باشی. یا لااقل هیچ وقت آزاد نشوی! راست می گویم حاج احمد به خدا. این حرف امروز و دیروز من نیست. از همان وقتی که دیدم رفیقانت شده اند قمار باز نام و مرامت این را از خدا خواستم. می گویی به من چه؟ حق هم داری. اما مرد مومن تو چه می دانی اینجا چه خبرها که نشده!

اگر زنده باشی اتاقکی داری، کوچک و شاید تختی که روی آن یک پتوی سربازی است. حالا دست زمانه موهایت را سفید کرده و عمقی به چین های صورتت داده. حتما این را هم شنیده ای که جنگ تمام شده و رفقا و شاگردانت خاکمان را حفظ کردند. روی تختت دراز می کشی و برای خودت فکر می کنی که اینجا شده همان مدینه فاضله ای که برایش جنگیدی، اسارت کشیدی و شکنجه شدی. شب ها سرت را آسوده به بالین می گذاری در غربت، به این امید که تو فدا شدی تا ملتی آزاد باشند.

حالا فکر کن یک روز برگردی. تو نمی دانی اینجا چه خبر است. من برایت می گویم که چه می شود آن روز. برایت شهر را آذین می بندند. عده ای را به استقبالت می آورند، جشن می گیرند، برای آزادیت پیام می دهند و دست آخر حکم مدیری، مشاوری، چیزی می گذارند کف دستت و تو که هنوز در بند وظیفه و دٍین هستی می پذیری و در دل خوشحال می شوی و فکر می کنی که همه چیز بر وفق مراد است و اینها قدر شناس هستند.

اما آخرش که چه حاج احمد؟ دو روز؟ دو هفته؟ دو ماه؟ دو سال بعد که می فهمی همه چیز را. تو آدم مخلصی هستی، یا لااقل هنوز مخلص مانده ای حاجی، حتما رنگ ریا توی ذقت می زند. تو صادق هستی حاجی یا لااقل هنوز صادق مانده ای، صد رویی آزارت می دهد. آنوقت باید بنشینیم و ببینیم که یا دق می کنی و یا خدای ناکرده راه بعضی رفیقان گذشته ات را می پویی و جامه دنیا به تن می کنی. این جمله را که از باکری شنیده ای؟

اینجا روزی هزار بار با نامت قمارمی کنند. تو که قمار باز نیستی. هان؟!!

بی خیال شو حاجی. همانجا در همان اتاق سرد و تاریکت بمان. بگذار دلت خجسته بماند حاج احمد. حسرت وداع با تو باشد هزینه دلخوشیت…

/۲۷۲۷

دانلود   دانلود


خبرآنلاین

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.