به گزارش تفسیری ممتازنیوز iبه نقل از جوان آنلاین،
«این تردد، حبس و زندانی بود که بنگذارد که جان، سویی رود این بدین سو، آن بدان سو میکشد هر یکی گویا: منم راه رشد این تردد عقبه راه حق است ای خنک آن را که پایش مطلق است بیتردد میرود در راه راست ره نمیدانی، بجو گامش کجاست گام آهو را بگیر و رو معاف تا رسی از گام آهو تا iبه ناف زین روش بر اوج انور میروی ای برادر گر بر آذر میروی نی ز دریا ترس و نی از موج و کف چون شنیدی تو خطاب لاتخف لاتخف دان چونکه خوفت داد حق نان فرستد چون فرستادت طبق» دفتر سوم مثنوی معنوی – ابیات ۴۸۸ – ۴۹۵همان طور که هفته پیش وعده کرده بودیم قرار ما این بود که هر هفته درنگی کوتاه بر ابیاتی از مولانا داشته باشیم تا زیر پرتو چراغی که این مرد بزرگ بر روان و داخل و ذهن آدمی تابانده iبه تاریکیها و روشنیهای روحمان نگاه دوبارهای بیندازیم و اگر در این «اندرون خسته» زخمی و گرهی میبینیم، پادزهر و پانسمان را هم از سپهر بلند معنوی نگاه مولانا بیابیم. همچنان که در بخش پیشین اشاره شد، مولانا را باید از ماهرترین جراحان روح و روان آدمی دانست، مولانا هم خوب زخمها را میشناسد و نشان میدهد و هم زخمبند خوبی است. از این زاویه مثنوی معنوی چیزی جز غواصی عمیق و لایه به لایه در جهان فراخ و پیچیده روان آدمی نیست. مثنوی معنوی را میتوان بحق iبه یک «میز تشریح» تشبیه کرد؛ میز تشریحی که نه کالبد و جوارح کالبدی، بلکه روح و روان آدمی و دالانها و دهلیزها و اتاقهای تاریک و روشن و نیم تاریک – نیم روشن آن را سوژه قرار داده است. از سوی دیگر مثنوی iبه موازات این «میز تشریح»، «مطبخ خانهای» هم دارد که همزمان «سیر میکند»، «سم زدا است» و «کار داروخانه را هم میکند». مطبخخانهای که در آن خوراکهای معنوی دارد و پادزهراند و هم غذاهای لطیف و جان پرور در طبقها میآیند. اما از جمله گرههای بزرگ و آزار دهنده روح و ذهن ما، در جا زدن و تعلل در «تضادها» است. «تضادها» و «تردیدها» و «دوراهیها» همه از یک جنس و iبه مثابه برادران و خواهران هم می باشند. همچنان که مولانا iبه درستی اشاره میکند تضاد چیزی جز از دو سو کشیده شدن، نیست؟ «این بدین سو، آن بدان سو میکشد/ هر یکی گویا: منم راه رشد» انگار که روح آدمی را از یک سو iبه یک کالسکه و از سوی دیگر iبه یک کالسکه دیگر بستهاند و کالسکهها مثل دو بردار مخالف حرکت میکنند و روح را میکشند. نگاه کنید این جیغهای بلندی که بشر میکشد iبه خاطر این دو کالسکه است. پس وقتی آدمها را میبینید گرههای فراوان در ابرو و چهرهشان افتاده، وقتی آدمها را میبینید چشمانشان مردابهای تنگ و تاریکی بیش نیست و هیچ ماهیای رغبت نمیکند در این مردابها شنا کند، وقتی صورتشان مثل تکهای کاغذ مچاله میشود، معلوم است که این آدمها هنوز iبه «صلح داخل» نرسیدهاند، آنها هر روز از داخل زخم برمیدارند و جانشان نحیف و نحیفتر میشود. اما ما چرا از دو سو کشیده میشویم؟ مولانا میگوید: «این تردد حبس و زندانی بود/ که بنگذارد که جان سویی رود» این تردیدهایی که در جان ما میروید، دقیقاً مثل یک زندان عمل میکند، ما زندانی این تردیدها هستیم و وضعیتمان شبیه کسانی است که iبه یک دو راهی رسیدهاند و نمیدانند از کدام سو باید بروند، اینجاست که کشمکشهای داخل آغاز میشود. ما چرا در تله و دام این تردیدها میافتیم و در دوراهیها میمانیم؟ در دو راهی «این کنم؟» یا «آن کنم؟» ما حاضر نیستیم نوجوان و جوانمان حتی یک شب در کلانتری بخوابد، خواب و قرارمان میرود که جسم فرزندمان یک شب در بازداشتگاه بماند، حاضریم سند خانهمان را که محل قرار و استراحتگاهمان است iبه گرو بگذاریم، چون این خانه بیفرزند دیگر محل قرار نیست، خانه تشویش و دلتنگی است. با خود میگوییم اگر فرزند ما یک شب در بازداشتگاه بماند چه بسا همسایه و همنشین معتادها و بزهکارها و جانهای تاریک میشود، اما چرا وقتی ذهن و جان ما سالها و سالها در بازداشتگاه تاریک عادتها و کشمکشها و تنگ نظریها میافتد حس نمیکنیم؟حاضریم سند خانهمان را گرو بگذاریم که جسم ما حتی یک شب در محبس و بازداشتگاه نماند، اما جان ما یک شب که نه، هزار شب و هزاران شب در محبسها و بازداشتگاهها و گروگان خانههای تاریک میماند. حسدها و کینهها و عقدهها سالها جان ما را iبه گروگان میگیرند اما کوچکترین اعتراضی برلبان ما نمیآید، اندک تلاشی هم برای آزاد کردن این جان از سرپنجههای گروگانگیرها iبه خرج نمیدهیم. دارو و مرهمی که مولانا برای بستن این زخم پیشنهاد میدهد، یک کلمه بیشتر نیست «لاتخف/ نترس» تو در امنیت کامل و محض قرار داری، نترس! «فالله خیر حافظ و هو ارحم الراحمین» بسمالله الرحمن الرحیم یعنی لاتخف، نترس! اگر iبه حقیقت بسمالله الرحمن الرحیم برسی و بسمالله الرحمن الرحیم از زبانت عبور کند و آرامآرام iبه قلبات برسد و قلبت شود مأمن بسمالله الرحمن الرحیم، قلبت لمس کند «که یکی هست و هیچ نیست جز او / وحده لا اله الا هو» تا وقتی قلبت راز بزرگ هیچ را نفهمد، تا وقتی نفهمی همه قصههای عالم را در یک جمله، در «غیر از خدا هیچ کس نبود» میتوان خلاصه کرد، یعنی تا وقتی قلبت عمیقاً نفهمد که تو در برابر یک بینهایت محض هیچی، هیچ، iبه مقام «لاتخف/نترس» نخواهی رسید و وقتی نتوانی iبه مقام «لاتخف» برسی، جانت دوباره iبه گروگان گرفته خواهد شد، آن وقت دوباره عقدهها و کینهها و حسدها مثل گرگهای گرسنه iبه سمت تو سرازیر خواهند شد. |
جوان آنلاین – آخرین عناوین فرهنگی