در آرزوی تو به قصد کوی تو

ماجرای گرایش دوباره ی من به سمت خدا از حدود دو سال پیش شروع شد وقتی با همه وجود احساس کردم دلم گمشده ای داره که بدون او نمی تونه آروم بگیره. شروع کردم به مطالعه درمورد خیلی چیزها. خیلی راهها که بشه با بودنش توی زندگیم کمی آرامش داشته باشم و هیچکدوم اقناعم نکرد.

روزهای بدی بود.خیلی بد و هر روز حالم بدتر می شد تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم به یک جای دور برم جایی که در آن احساس آرامش کنم حتی به فرار از خونه هم فکر کردم و همین طور که ذهنم گزینه های مختلفی رو به عنوان مقصد جستجو میکرد بی اختیار، ناخودآگاه تصویر کعبه اومد جلوی چشمم و شدم پراز آرامش. حس کردم بهترین مکان برای آرامش کعبه ست.

حالم خیلی خرابتر شد. من کجا کعبه کجا؟ باور و اعتقادات من کجا و آرامش پیدا کردن توی کعبه کجا؟ برام عجیب بود. درست یا غلط دو رکعت نماز خوندم و شاید این قدم اول من بود به سمت گمشده ام…

بعد از اون روز گاهی نماز می خوندم؛ وقتهایی که حوصله داشتم یا مضطرب بودم. بعد آروم آروم نمازهام درست تر و منظم تر شد در کنارش به کمک یه دوست مطالعه در این زمینه رو شروع کردم .خاله و شوهرخاله ام هم کتابهای خیلی مفیدی بهم دادن و کم کم ذهنیتم در مورد خدا شکل گرفت و یواش یواش با دینم آشتی کردم و پذیرفتمش. خدایی که توی دعای ابوحمزه ثمالی توصیف شده … خدایی که من دارم خدای مهربونی که خیلی هم من رو دوست داره.

کمی بعد پدر و مادر رفتن مشهد. بهشون گفتم برام چادرنماز بخرن. و البته که تعجب کردن حسابی. از روزی که چادرنماز سوغات مشهد به دستم رسید و مادر برام دوخت نمازم رو به صورت ثابت خوندم. البته بی اغراق هر وعده نماز رو با علاقه خوندم. از دو سه هفته قبل از شروع ماه رمضان سال ۹۲ دوستی وارد زندگیم شد و همه عقایدم رو یواش یواش محکم تر کرد. بهش شکل بهتری داد. بدون اینکه بدونه اعتقادات من تازه داره شکل میگیره و به اصطلاح خودم تازه مسلمون هستم.

از روزی که برگشتم تغییراتی که سابقا درون خودم بود رو به بیرون هم منتقل کردم و تغییرات زیادی توی زندگیم دادم. بی رودربایستی خیلی از دوستان رو حذف کردم حتی از صفحه فیس بوکم. روابطم رو شفاف کردم. سعی کردم حجابم اینقدر باز نباشه البته چادری نشدم و تصمیم هم نداشتم که هرگز چادری بشم… در کل خیال نکنید شدم یه مسلمون دو آتشه. نه…

اما بهترین قسمت این تغییرات و بهترین لحظه ها برام وقتی بود و هست که دعاهای مختلف رو میخونم. مناجات های زیبائی که روح آدم رو مشتاق تر از قبل میکنه برای بیشتر راز و نیاز و مناجات کردن. شب های بیخوابی که سابقا به فکر و خیال و اضطراب و گریه میگذشت دیگه با دعا و مناجات و مطالعه سپری می شد

کمی در مورد خانواده ام بگم. خانواده من یعنی پدر و مادرم هردو مذهبی هستند. پدرم سالهاست نمازشبش ترک نمیشه و مادرم هم به معنای کلمه نور ایمان توی صورتشون میدرخشه ولی هیچوقت نتونستن من رو قانع کنند که سعی کنم در مسیری که اونها قدم گذاشتن وارد بشم.و وقتی دیدن که با اینکه نمازخون نیستم حواسم به عزت نفسم هست و هرگز پا درمسیر گناه نمیذارم سعی کردند کمتر فشار بیارن هرچند با محبت و نصیحت خیلی سعی میکردن من رو به راه بیارن.

بعد از اینکه نمازخون شدم هنوز حجابم کامل نبود. سعی میکردم موهام رو بپوشونم یا آرایش نکنم (با اینکه قبل از نمازخون شدنم هم زیاد آرایش نمیکردم چون درنهایت خط قرمزهایی برای خودم داشتم)ولی خب مانتوهام کوتاه بودن و هرکاری میکردم میدیدم اونطوری که باید حجابم درست نیست.چندمدل مانتو طراحی کردم و با کمک مادرم که متوجه بود روحم درحال تغییره و خیلی خوشحال بود دوختم و اونها رو میپوشیدم ولی چادری نشدم چون چادر برام حرمت داشت و نمیخواستم یکی دوماه بپوشم و بعد بذارم کنار.

اواخر اسفند ماه ۹۲ یکی از دوستانم از تهران آمد شیراز. این دوستم آدم بسیار مذهبی و مقیدی هست. اولین روز ورودش خواست بریم زیارت حرم حضرت شاهچراغ. سالها بود شاهچراغ نرفته بودم. چادر مشکی رو گذاشتم توی کیفم و دم در سرم کردم.شالی که سرم بود رو هم با گیره محکم کردم که هیچ تار مویی بیرون نیاد.دم در ورودی خانمها خانم مسنی نشسته بود که از خدام حرم بود احتمالن. داشتم کفشم رو بیرون میاوردم و میذاشتم توی نایلون که تحویل بدم. بهم لبخند زد.جواب لبخندش رو دادم و رفتم نزدیک و بهش خسته نباشید گفتم. چهره مهربونی داشت.

گفت :چه عجب یه چادری واقعی هم دیدم.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: ببین اکثر خانمها چادر نماز یا چادر رنگی سرشون هست. این یعنی یا از حرم چادر گرفتن یا چادر از خونه آوردن و دم حرم پوشیدن.ولی خانمی که با چادر مشکی میاد یعنی چادریه.

خندیدم و با شرمندگی گفتم ولی منم چادری نیستم.دم حرم پوشیدم.

گفت: جدی؟ ولی چادر خیلی بهت میاد. انگار همیشه چادری بودی.اینقدر که بهت میاد و روی سرت نشسته. چرا چادری نمیشی؟

گفتم نمیدونم.شاید میترسم نتونم حرمت چادر رو حفظ کنم.

گفت چرا نتونی؟ ماشاءالله مشخصه خانم مسلمان خوبی هستی. همین الان برو پیش آقا شاهچراغ و ازش بخواه کمکت کنه و همین الان که رفتی بیرون دیگه چادرت رو بیرون نیار. به همین راحتی. مطمئن باش هم خودت لیاقت چادر رو داری هم آقا موسی بن جعفر بهت کمک میکنه.

دیگه چیزی نگفتم. کفش رو تحویل دادم و با دوستم زیارت نامه رو خوندیم.حرم خیلی شلوغ بود. به سختی میشد نزدیک حرم رفت. خیلی کوتاه رفتم زیارت کردم. حاجت داشتم از اقا موسی بن جعفر. حاجت زیارت خانه خدا. حتی حالا که دارم مینویسم هم اشکم سرازیره بس که بیتاب زیارت خانه خدا هستم. چیزی از چادری شدن نگفتم ولی دیگه تصمیمم رو گرفته بودم. چادرم رو برنمیداشتم. مغرب بود. مهر برداشتم و رفتم نماز بخونم. به سختی اشکم بند اومد. تا گریه ام تمام بشه به بقیه خانم های زائر نگاه کردم. خیلی ها با چادر مشکی بودن. چطور اون خانم خادم حرم میگفت خانمی که با چادر مشکی بیاد کم هست؟

قامت بستم. موقع خواندن حمد متوجه یه خانم بلند قامت شدم با چادر عربی و صورت سبزه خیلی زیبا. رکعت دوم که حمد میخوندم همون خانم رو دیدم که داشت به سمتم میامد. داشتم قنوت میخوندم که زن از کنارم رد شد و یواش گفت خوش اومدی. احتمالا مکالمه من رو با خانم خادم حرم شنیده بود و حالا نمیدونم از کجا فهمیده بود تصمیمم رو گرفته ام. نمازم تمام شد و با دوستم برگشتیم منزل. دم در منزل که رسیدیم بابا و مادر داشتن میرفتم منزل یکی از اقوام. وقتی من رو با چادر دیدن هر دو سرم رو بوسیدن و بهم تبریک گفتن. فکر نمیکردم چادری شدنم اینهمه خانواده ام رو خوشحال کنه.

فردا صبح خاله ام بهم زنگ زد. گفت خواب دیده با من روبروی خانه کعبه بوده. بهم گفته هستی باور میکنی بالاخره اومدی زیارت؟ همین چندوقت پیش بود که میگفتی آرزوی زیارت داری.فکر میکردی اینهمه زود خداوند تو رو بطلبه و بیای زیارت؟ گفته بودم نه اصلا فکر نمیکردم. خاله ام پرسیده بود از کجا فیش سفر رو تهیه کردی؟کسی فیشش رو بهت داد؟ گفته بودم خودم هم نمیدونم چطوری شده که اینجام.

خاله ام که برام میگفت انگار همه وجودم آب میشد. باور نمیکردم خداوند من رو پذیرفته. این خواب برام یه نشونه بزرگ بود که خداوند من رو دوست داره. که خداوند چادرم رو قبول کرده. و دیگه مطمئن شدم که چادر هرگز از سر من برداشته نمیشه.

واقعا نمیدونم چی شد که این تصمیم رو گرفتم. مادرم وقتی میدید نماز میخونم یک بار بهم گفت چادر بپوش.من هم گفتم اصلا… هیچ تصمیمی برای چادری شدن نداشتم ولی وقتی چادرم رو دم درب ورودی حرم شاهچراغ پوشیدم حس عجیبی داشتم.احساس میکردم یک سر و گردن از هستی یکساعت پیش بالاتر هستم. راستش اون خانم خادم حرم هم تاثیر زیادی داشت.جوری از من خواست که به دلم نشست.با مهر و لبخند…و البته من از شاهچراغ و خداوند خواسته بزرگی داشتم.سفر حج بزرگترین آرزوی من هست.میدونم که برای اینکه توفیق این سفر نصیبم بشه باید روحم هم آماده پذیرشش بشه. چادر پوشیدن من رو از خیلی از معاصی دور میکنه. این رو باور دارم و به عینه تجربه کردم.

الان بیشتر از پنج ماهه چادریم.عاشق چادرم هستم و با افتخار آن را سرم می کنم امنیتی که چادر بهم میده بی نظیره. دیگه نگاه های هرزه آزارم نمیده. خانمها اکثرا به من با مهر نگاه میکنند. توی فامیل حتی خانمهائی که چادری نیستن بهم تبریک گفتن و همه میگفتن چادر خیلی بهم میاد.خوشحالم که خداوند نوری در دلم تابوند تا معنی و مفهوم چادر رو بفهمم .برام دعا کنید خداوند سفر حج رو نصیبم کنه با اینکه الان طبق قانون عربستان چون تنها هستم نمیتونم حج برم.باید با محارمم باشم که الان پدرم توان سفر حج نداره.  به دعاتون احتیاج دارم من هم پنجشنبه عصر نایب الزیاره ریحانه های بهشتی سرزمینم خواهم بود اگر خدا قبول کنه.


باشگاه خبرنگاران
باز نشر: سایت خبری تحلیلی ممتاز نیوز www.momtaznews.com

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.