دل پردرد جوان

جام جم آنلاین: زمانی با دوستان مروت و با دشمنان مدارا داشتیم. این را می‌توان از شعرها و نوشته‌های به یادگار مانده از زمان‌های دور فهمید.

می‌توان از کلام آنهایی فهمید که هنوز کنار ما نفس می‌کشند و روزگاری بر آنها گذشته است. همان‌هایی که هنوز نفسشان حق است و کنارشان که می‌ایستی و هم‌صحبت‌شان که می‌شوی آرامشی ناب وجودت را فرامی‌گیرد.

همین‌ها هستند که اگر زبان بگشایند و بگویند، گذشته‌ها را مهربان‌تر و مردم را مردم‌دارتر توصیف می‌کنند و به زمان حال که می‌رسند یا سکوت می‌کنند یا می‌گویند: ما نمی‌فهمیم رفتار این روزگار را.

منظورشان از روزگار، ما هستیم که در این روزگار نفس می‌‌کشیم، اما با کارهایمان و رفتارمان و کلاممان نفس روزگار را به شماره انداخته‌ایم و خودمان هم روز خوشی نداریم، اما باز هم درد نفهمیدن گرفته‌ایم.

پیرمرد خانه‌نشین همین‌طور که نفس نفس می‌زد با کلامش می‌خواست به فرزندش آرامش بدهد. فرزندش مدام بد و بیراه می‌گفت و پدر از او می‌خواست آرام باشد. برایش از «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا» می‌گفت.

برایش از مردم‌داری مردمی می‌گفت که به نظرش دیگر نیستند. دلش نمی‌آمد از مردم بد بگوید. دلش نمی‌آمد به مردم بد بگویند. اما فرزند جوان دلش خون بود. شاکی بود که چرا خیلی‌ها فکرشان این شده که به قول معروف دیگران را سرکیسه کنند. فرزند نالان و درمانده همین‌طور یک ریز حرف می‌زد.

می‌گفت: پدر من، به اینجام رسیده. پدر می‌دانست که جوانش آدمی نیست که به این زودی‌ها کم بیاورد، اما حالا مانده بود چه کند. فرزند از بی‌رحم شدن آدم‌ها می‌گفت. فرزند از بی‌انصافی آدم‌ها می‌گفت. فرزند شاکی بود که چرا مردم ما دلشان می‌خواهد دیگران را سرکیسه کنند. پیرمرد خانه‌نشین از بی‌خانمانی فرزندش دل‌خوشی نداشت.

دلش نمی‌آمد که بگوید برخی چقدر بی‌رحم شده‌‌‌اند، اما حرف دیگری هم نداشت که بگوید. فرزند از دست صاحبخانه‌هایی که انگار هیچ رحمی ندارند و بنگاهی‌هایی که فقط به جیب خودشان فکر می‌کنند، دلش خون بود. بد و بیراه می‌گفت، اما پیرمرد حرفی نمی‌زد.

فرزند دلش پر بود از دست آنهایی که فقط حرف می‌زنند و به عمل که می‌رسد در تعیین قیمت اجاره مسکن و قیمت فروش آپارتمان و وسیله نقلیه و نان و پنیر و سبزی و گوشت و هر چیزی که فکر کنی مثل بورس‌بازان حرفه‌ای با آخرین قیمت دلار و نفت دریای شمال پیش می‌روند.

فرزند جوان دلش پر بود از دست فروشنده‌ای که قیمت جنس در انبار مانده‌اش را با تحولات اروپا پیش می‌برد و حتی وقتی همه چیز جهان اول آرام است آن وقت به تحولات آفریقا و بومیان آمریکای شمالی استناد می‌کند.

پیرمرد حرفی نمی‌زد. فرزند جوان غرولند می‌کرد و پشت‌بند هر جمله‌اش می‌گفت: من که می‌دونم فایده‌ نداره حرف زدن. فرزند جوان می‌گفت: بی‌رحمی از سر و روی ما بالا میره. بی‌انصاف شدیم. من سر تو رو می‌تراشم، تو سر من رو و همین‌‌جور داریم می‌ریم جلو.

صولت فروتن – جام‌جم


jamejamonline.ir – 22 – RSS Version

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.