جام جم آنلاین: ۲۸ مرداد ۱۳۹۰ وقتی باخبر شدیم مرکز فرهنگی انگلیس در کابل هدف حمله قرار گرفته به آنجا رفتیم. اوضاع بههمریختهای بود؛ صدای تیراندازی در داخل شهر و صدای انفجار از محل حادثه. چند وقتی بود که تقاضای جلیقه ضد گلوله کرده بودیم، اما… به محض این که رسیدیم جلو رفتیم، پشت سر ما از یک مسافت دورتر مسیرها را بستند.
یک ندای درونی به من گفت برگردم عقب، اما دوباره به خودم گفتم الان وقتش است که یک گزارش آماده کنم. تا آماده شدم علیرضا تصویربردار محلیمان گفت: مواظب باش. همان لحظه چند تیر کنارم خورد. لحظه خوبی نبود، اصلا لحظه خوبی نبود. وقتی از آنجا برمیگشتم تازه فهمیدم زندگی یک نعمت شیرین و بزرگ است، خیلی شیرین….
دوم اسفند پارسال وقتی سر صبح خبر توهین نظامیان آمریکایی در پایگاه بگرام به مقدسات مسلمانان پخش شد، با خودم گفتم خدا به خیر کند؛ شروع شد! بلافاصله خبر تظاهرات مردمی در بگرام به سر خط خبرها در افغانستان تبدیل شد. خبر را که شنیدم بلافاصله با هماهنگی تهران به سمت بگرام که خیلی با کابل فاصله ندارد حرکت کردم، نزدیک که شدیم، دیدیم جاده بسته است.
از پلیس محلی سوال کردیم: «چرا جاده رو بستید؟»
گفت: «مظاهره است (تظاهرات). شما که هستی؟ برای چه آمدید اینجا؟»
با همان لهجه دری که کمی یاد گرفته بودم گفتم: «مظاهره که مظاهره ما را چه پرواست. بان (بگذار) تا بریم.»
گفت: «از جانتان اگر سیر شدید، برید. مگر نمیفهمین مردم عصبانین. میگم برگردین!!!»
علیرضا تصویربردار محلیمان گفت: «چرا دیگه (بقیه) ژورنالیستها رو ماندی تا برن؟
سرباز ساکت شد و گفت: «خوب به درک، شما هم برین.» و ما رفتیم…
همین که پیچ را دور زدیم به یکباره با جمعیتی مواجه شدیم که تا ما را دیدند با چوب و چماق به سمت ما حمله کردند پلیسها از ما خیلی دور بودند. به خودم گفتم دیگه امکان برگشت نیست، فاتحه! پلاک ماشین هم مشخص بود که مال موسسات خارجی است به راننده و تصویربردار که از قیافههاشان معلوم بود خیلی ترسیدهاند گفتم: «بچهها آروم باشین، هر چه گفتم همون کار رو بکنین.»
بلافاصله به راننده گفتم: «همین جا وایسا» از ماشین پیاده شدیم به علیرضا گفتم: «دوربین رو به سمت جمعیت بگیر.» او هم این کار را کرد و بعد با دستم به سمت جمعیت اشاره کردم که بیاید جلو… یکی از کنار جمعیت یک سنگ برداشت.
گفتم: یا خدا! اگه بزند کارمان تمام است! بقیه هم شروع میکنند. به خودش اشاره کردم بیا مصاحبه، جا خورد و سنگ را انداخت.
خیلی وحشت کرده بودم، اما خودم را کنترل کردم و بعد رفتم به سمت جمعیت. از شکل گرفتن چوبهای توی دستهاشان و ابروهای به هم کشیدن میشد فهمید چقدر ناراحت هستند. نیم ساعتی آنجا بودیم وقتی برگشتیم به علیرضا گفتم: «خوب شد کشته نشدیم.»
گفت: «چی.» گفتم: «خوب شد کشته نشدیم.» گفت: «چرا؟» گفتم: «آخه یادمون رفت اشهدمونو بگیم!!!!!!.»
حمید حاجینژاد – کابل
jamejamonline.ir – 22 – RSS Version