سه داستان یک دقیقه​ای: طلسم بطری و فرنی تارعنکبوت و یک خواستگاری عجیب

۱۴ام بهمن ،

به گزارش خبرآنلاین، کتاب «قصه‌های یک دقیقه‌ای» مجموعه‌ای از داستان‌های بسیار کوتاه فریبا کلهر است که آن را نزدیک به یک دهه قبل در ۱۲ جلد از سوی نشر حنانه منتشر کرده بود و حالا در این کتاب با حذف بعضی از داستان‌های آن مجموعه و افزودن داستان‌هایی تازه به آنها و در قالب یک مجلد از سوی انتشار یافتنات آموت به مخاطب ارائه کرده است.
در مقدمه کتاب آمده است: قصه‌های یک دقیقه‌ای من حاصل سفر به ژاپن است. حاصل حرف ناشری ژاپنی که در دو هفته‌ای که آنجا بودم قصه‌هایم را خواند و گفت: این‌ها بسیار طولانی‌اند، قصه‌های کوتاه‌تر می‌خواهم…نوشتن قصه‌های یک دقیقه‌ای را از حدود سال ۷۸ آغاز کردم و هدفم این بود که علاوه بر کوتاه‌نویسی، مخاطبم عام باشد و تمام اشخاص خانواده از خواندن آن لذت ببرند. قصه‌های یک دقیقه‌ای من در دوره‌ای نوشته و چاپ شد که اثری از قصه‌های یک دقیقه‌ای، مدیر یک دقیقه‌ای، مادر یک دقیقه‌ای و حتی پنج دقیقه‌ای و سه دقیقه‌ای نبود.»

این کتاب دربرگیرنده ۹۴ داستان کوتاه از کلهر است. به جز مقدمه دو بخش قبل از آغاز و قبل از پایان نیز برای مخاطبان در کتاب گنجانده شده است. در پشت جلد کتاب می خوانیم:
 

سه داستان از کتاب را با هم می خوانیم:

امواج دریا یک بطری را به ساحل آورد. یک دختر بسیار بسیار بسیار کوچولو توی بطری بود که کلاه حصیری قشنگی داشت. در ساحل پسری که شلوارک به پا داشت، قدم می زد. که بطری را دید. و از آنجایی که قصه های بسیاری دربارهٔ آدم کوچولوها خوانده بود از دیدن دخترک اصلا تعجب نکرد و گفت: سلام آدم کوچولوی کلاه حصیری. دخترک گفت من آدم کوچولو نیستم، من هم اندازه تو بودم. اما گرفتار طلسم این بطری شدم. پسرک باور نکرد و خندید. بعد خواست در بطری را باز کند که دخترک فریاد زد: نه نه! نباید در بطری را باز کنی. برعکس باید دوباره مرا به دریا بازگردانی تا از طلسم بطری آزاد شوم وگرنه خودت گرفتار طلسم بطری می شوی.
پسر خندید و گفت: چه آدم کوچولوی بامزه ای و خواست در بطری را باز کند. دخترک فریاد زد: مرا به دریا بازگردان! اما پسر شلوارکی خندید و در بطری را باز کرد. دودی تیره و سیاه از توی بطری خارج آمد. لحظه ای بعد دختری که کلاه حصیری قشنگی بر سر داشت در ساحل ایستاده بود و به دریا نگاه می کرد. امواج دریا یک بطری در بسته را با خود می برد. داخل بطری پسرکی بود که شلوارک به پا داشت و موهای صافش توی صورتش ریخته بود. می گویند ده ها سال است که طلسم بطری شکسته نشده است؛ چون کسانی که بطری را از دریا می گیرند نمی توانند باور کنند که بعضی وقت ها تنها راه نجات دادن کسی، نجات ندادن اوست…
*
آبنبات نارنجی اسم یک دختر ۹ ساله است. که دلش می خواهد وقتی بزرگ شد، آشپز بشود. انشایی هم که سر کلاس خواند دربارهٔ همین موضوع بود. او نوشته بود وقتی بزرگ شدم، آشپز می شوم. وقتی به خانه ام بیایید با شربت قورباغه از شما پذیرایی می کنم. فرنی تار عنکبوت برایتان می پزم و پوره دم سگ جلویتان می گذارم. اگر سیر نشدید دماغ روباه و چشم الاغ و زبان میمون را توی مخلوط کن می اندازم و مخلوط می کنم و معجون خوشمزه ای تقدیم تان می کنم. کوفته مار و کتلت سوسک حمام برایتان می پزم. روی گربه ولگرد، خامه ملخ می ریزم و توی فر می گذارم. کیک که آماده شد با چای بال مگس از شما پذیرایی می کنم و بستی حلزون برایتان می آورم. و ماکارونی کرم شب تاب جلویتان می گذارم. و در آخر هم ناخن خروس جنگی برایتان می آورم تا با آن لای دندان هایتان را پاک کنید. امیدوارم از پذیرایی ام راضی باشید. اما برای شام هم باید بمانید. چون می دانید چی می خواهم درست کنم؛ خورش…نه اول حدس بزنید تا بعد…من بگویم؟ بچه ها؟ بچه ها؟ کجایید؟ چرا هیچکس توی کلاس نیست؟ پس خانم معلم کجا رفت؟…
*
«خرس به دختر گفت: با من ازدواج کن! دختر گفت: غیرممکنه. من به این زیبایی، بلند والایی. خرس گفت: که این‌طور، خب اصرار نمی‌کنم، شاید حق داشته باشی!
خرس رفت و دختر هم به راه افتاد. کمی که رفت جوان زیبا و بلد بالایی روبرویش ظاهر شد. دختر به سرتاپای مرد جوان نگاه کرد و با خودش گفت: چه جوان زیبایی، چقدر خوب می‌شد اگر از من تقاضای ازدواج می‌کرد.
هر دو راه افتادند. کمی که رفتند به نهری رسیدند. گُلی روی آب شناور بود. دختر به مرد جوان گفت: لطفا گل را برایم بگیر! مرد جوان گل را از آب گرفت و به دختر داد. دختر گل را به موهایش زد و خودش را در آیینه آب نگاه کرد و پرسید: زیبا شده‌ام؟ مرد جوان کنارش ایستاد و در آیینه آب نگاه کرد و گفت: زیبا بودی زیباتر شدی.
ناگهان چشم دختر به تصویری در آب افتاد. خرسی در تصویر آب کنار او ایستاده بود و لبخند زشتی هم بر لبانش بود. دختر برگشت و به مرد جوان نگاه کرد. مرد نگاهی مهربان و لبخندی زیبا بر لب داشت و دختر دوباره به تصویر توی آب نگاه کرد. یک خرس کنار او ایستاده بود.
پایان این قصه معلوم نیست. چون هیچکس نمی‌داند آیا مرد جوان همان خرس بود که برای ازدواج با دختر خودش را به شکل مردی زیبا درآورده بود یا در چاه وجود مرد جوان خرسی زندگی می‌کرد که فقط آیینه آب آن را نشان می‌داد.»

۶۰۶۰

دانلود   دانلود


خبرآنلاین
باز بازنشر: پورتال خبری ممتاز نیوز www.momtaznews.com

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.