به گزارش خبرنگار «جوان»، ساعت ۱۰ صبح روز سهشنبه ۱۲ اردیبهشت ماه راننده تاکسی در نزدیکی سهراه آذری توقف کرد و به مسافرانش که زوج جوانی بودند گفت که به مقصد رسیدهاند.
از زمانی که فریدون و شیما در کرج سوار تاکسی او شدند تا رسیدن به مقصد به جاده چشم دوخته و کلامی با هم حرف نزده بودند. تنها حرفی که راننده با فریدون زده بود، توافق بر سر کرایه بود که حالا او نمیخواست پول راننده را بدهد.
راننده تاکسی وقتی دید مسافرانش قصد دادن کرایه را ندارند با مأموران پلیس تماس گرفت. مشاجره بین راننده تاکسی و دو مسافرش داشت بالا میگرفت که مأموران کلانتری۱۱۹ مهرآباد جنوبی خودشان را به محل رساندند.
راننده تاکسی به مأموران گفت: شغل من مسافرکشی است. این زن و شوهر را در کرج سوار کردم و درباره کرایه هم با آنها توافق کردم. حالا که به مقصد رسیده ایم نمیخواهند پول من را بدهند. مأموران پلیس هم برای حل ماجرا راهی جز انتقال هر سه نفر به کلانتری نداشتند.
اولین کسی که قرار شد درباره ماجرا به مأموران توضیح دهد شیما بود. وقتی روی صندلی مقابل افسر پلیس نشست آثار ضرب و شتم روی دستها و صورتش نمایان بود. مأمور پلیس هنوز سؤال خودش را مطرح نکرده بود که ناگهان بغض شیما ترکید و راز یک جنایت را برملا کرد.
شیما در حالی که ضجه میزد، گفت خدایا مرا ببخش. من با دستان خودم کودک خردسالم را کشتم. امیرحسین من بیگناه بود. . .
مأموران پلیس که مقابل یک سناریوی جنایی قرار گرفته بودند، قاضی رسولی بازپرس کشیک قتل را از ماجرا باخبر کردند. شیما این بار باید راز جنایتی را که در سینه داشت مقابل بازپرس برملا کند. او گفت سه سال قبل با فریدون که ۱۴ سال از من بزرگتر است، ازدواج کردم. ما در یکی از شهرهای غربی زندگی میکردیم اما شوهرم بیکار بود. برای همین برای پیدا کردن کار راهی کرج شدیم.
فریدون کارگری میکرد و زندگی آرامی داشتیم تا اینکه من باردار شدم و پسرمان- امیرحسین- به دنیا آمد. در حالی که انتظار داشتم با تولد بچهمان زندگیمان شیرینتر شود در عوض سختگیریهای او هر روز بیشتر میشد و بر سر مسائل جزیی به من ایراد میگرفت و کتکم میزد.
بدرفتاریهای او از ۱۳ فروردین ماه امسال بیشتر شد به طوری که به من بدگمان شده بود. او گاهی به وجود امیرحسین هم شک میکرد و مرا کتک میزد. زن جوان در توضیح حادثه گفت: شامگاه یک شنبه ۱۰ اردیبهشت فریدون مرا به شدت کتک زد و از خانه بیرون رفت. امیرحسین آن شب خیلی بیتابی میکرد.
من عصبانی شدم و فکر کردم همه بدبختیهای من به خاطر وجود او است. در یک لحظه روسری ام را دور گردنش فشار دادم. ناگهان متوجه شدم بچهام نفس نمیکشد. بدنش سرد شد و دنیای پیش چشمهایم تار شد. همان لحظه فریدون به خانه آمد و دید دارم بر بالین کودک گریه میکنم. وقتی متوجه ماجرا شد امیرحسین را بغل کرد تا او را به بیمارستان ببرد اما دیگر دیر شده بود. . .
زن جوان ادامه داد: شوهرم دوباره مرا کتک زد. اگر بچه را به بیمارستان میبردیم گرفتار پلیس میشدیم، به خاطر همین تصمیم گرفتیم جسد او را جایی پنهان کنیم. او را بغل کردیم و در کنار رودخانهای رها کردیم و به خانه برگشتیم. در این مدت هم عذاب وجدان داشتم تا اینکه به همه چیز اعتراف کردم.
پس از اعترافهای زوج جوان تیمی از مأموران اداره دهم پلیس آگاهی تهران راهی کرج شدند و در بررسیهای خود متوجه شدند جسد کودک خردسال بامداد ۱۱ اردیبهشت از سوی مأموران پلیس کرج کشف شده است.
سرهنگ کارآگاه آریا حاجیزاده، معاون مبارزه با جرایم جنایی پلیس آگاهی تهران بزرگ گفت: پس از اعتراف متهمان، قرار بازداشت موقت برای هر دو متهم صادر شد و با توجه به وقوع جنایت در استان البرز، به دستور بازپرس شعبه پنجم دادسرای امور جنایی تهران متهمان پرونده در اختیار پلیس آگاهی استان البرز قرار گرفتند.
گفتوگو با سمیه، مادر امیر حسین
* چرا گریه میکنی ؟
امیرحسین کوچولویم با دستان خودم کشتم.
*بچه خودت بود ؟
بله جانم و همه زندگیام بود.
* پس چرا او را کشتی ؟
(سکوت میکند اما صدای گریهاش به گوش میرسد).
*نگفتی ؟
شوهرم خیلی به من مشکوک شده بود و هر روز به من گیر میداد. میگفت بچه من نیست به همین خاطر آن شب وقتی از دستش کتک خوردم بچه هم خیلی گریه میکرد که یک لحظه شیطان فریبم داد و حاصل زندگیام را تباه کردم.
* شوهرت معتاد است ؟
نه
* بعد از خفه کردن بچه ات پشیمان نشدی ؟
همان لحظه وقتی احساس کردم بدن امیرحسین سرد شده، پشیمان شدم اما خیلی دیر بود.
* چه شد در کلانتری اعتراف کردی ؟
در این چند روز عذاب وجدان مثل خوره به جانم افتاده بود. وقتی به کلانتری رفتم بغضم ترکید و موضوع را گفتم.
* الان چه احساسی داری ؟
دوست دارم بمیرم. بدون امیرحسین زندگی برایم خیلی سخت است.
گفتوگو با سعید، شوهر سمیه
*شما هم که گریه میکنید ؟
زندگیام خراب شد امیرحسین کوچولویم را از دست دادم. گریه نکنم!
* همسرت میگفت به خاطر سختگیریهای شما و سوءظن شما پسرش را خفه کرده است ؟
من ایمان داشتم که امیرحسین بچه خودم است اما وقتی عصبانی میشدم به او سختگیری میکردم.
*چرا ؟
من همسرم را خیلی دوست دارم. بدون او حتی یک لحظه هم نمیتوانم نفس بکشم. از عشق زیادی که به او داشتم گیر میدادم. میترسیدم که او را از دست بدهم.
من عاشق او بودم و حتی بدون رضایت خانوادهام با او ازدواج کردم. وقتی به کرج آمدیم گاهی اوقات تلفن خانه ما زنگ میخورد اما کسی جواب نمیداد. این موضوع باعث شک من شد.
* فکر میکنی درست بود ؟
نه میدانستم که همسرم به من خیانت نمیکند اما دست خودم نبود.
*برای چه به تهران آمدید ؟
بعد از این حادثه میخواستیم در تهران کاری پیدا کنیم و محل زندگیمان را به تهران بیاوریم.
*چرا وقتی همسرت امیرحسین را خفه کرد به کلانتری شکایت نکردی؟
گفتم که من عاشق همسرم هستم. وقتی بچهام را از دست دادم نمیخواستم همسرم را هم از دست بدهم.
جوان آنلاین – آخرین عناوین حوادث