جام جم آنلاین: «اشتباه از ما بود / که خواب سرچشمه را / در خیال پیاله میدیدیم».از قدیم گفتهاند: «یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به دیگران»، راستش را بخواهید هفته پیش ما میخواستیم همین کار را بکنیم، اما سوزن و جوالدوز و میز و صندلی و… را از پهنا کردند توی حلقمان! مطلبمان هم حذف شد و ناگزیر ما ماندیم و این قطعه شعر اول مطلبمان که از آن موقع تا الان روزی هزار بار برای خودمان میخوانیم.
بگذریم…، امروز هر قدر که زور زدیم! تا بلکه از بین سوژههایی که در نظر داریم، یکی را انتخاب و خیلی مسالمتآمیز، در مورد آن بنویسیم، نشد که نشد. هرقدر هم به خودمان گفتیم این که کاری ندارد، یک مقدمه دو خطی و بعد کمی گیر دادن و بعد نصیحت کردن و بعد تمام… اما باز هم نشد که نشد.
اصلا مشکل اینجا بود که حوصله گیردادن نداشتیم، ضمنا گیر هم که میدادیم، باز جریان سوزن و جوالدوز و میز و صندلی و… ملتفت که هستید؟
خلاصه همینجور با خودمان درگیر بودیم که یکهو دیدیم پیرمردی با دهان باز و دندانهای یکی در میان روبهروی ما ایستاده و عینهو… زل زده به ما! کمی که دقت کردیم، دیدیم این پیرمرد همان پیر فرهیخته خودمان است، بیاختیار داد زدیم ای پیر اینجا چه میکنید؟ کماکان داشتیم از دیدن پیر فرهیخته ذوق میکردیم که ناگاه آن پیر فرمود: «خاک بر سرت!» گفتیم ای پیر… اما ایشان کلام ما را قطع نمود و فرمود: «خفه!» (قدیما پیرها مودبتر بودند!) و بعد فرمودند: «باز هم خاک بر سرت! که نه راه پول درآوردن را بلدی و نه بلدی طوری حرف بزنی که هیچ کس نفهمد چه میگویی، تا حداقل از این بابت که کسی حرفت را نمیفهمد، لقب اندیشمند به تو بدهند و ضمنا مطلبت هم… بعد ما خیلی بی ادبانه کلام پیر را قطع کردیم و گفتیم… که آن پیر برآشفت و فرمود: «فقط گوش کن»، ما هم گوش کردیم.
در سرزمینی بسیار دور پزشک جوان و مهندسی میانسال در سفر طولانی همسفر شدند، طی سفر پزشک بارها به مهندس گفت: «مایلید با همدیگر بازی کنیم؟» اما مهندس که قصد داشت مدت بیشتری استراحت کند،
محترمانه عذرخواهی کرد و چشمهایش را بست تا بلکه بخوابد، اما پزشک جوان ول کن ماجرا نبود و دوباره گفت: «بازی سرگرمکنندهای است! من از شما یک سوال میکنم، اگر جواب آن را نمیدانستید، شما به من ۵ دلار میدهید، بعد شما از من یک سوال میکنید، اگر من جواب آن را نمیدانستم به شما ۵ دلار میدهم» مهندس مجددا عذرخواهی کرد، اما پزشک جوان دستبردار نبود و این بار پیشنهاد داد که: «اگر شما به سوال من جواب ندادید، پنج دلار بدهید اما اگر من به سوال شما جواب ندادم ۵۰ دلار به شما میدهم» این پیشنهاد مهندس میانسال را راضی به انجام بازی با پزشک جوان کرد، نخستین سوال را پزشک جوان مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهای بر زبان آورد دست در جیب کرد و پنج دلار به پزشک جوان داد، سپس مهندس اولین سوالش را پرسید: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود سه پا دارد و وقتى پایین میآید چهار پا؟» پزشک جوان کمی فکر کرد و بعد سراغ کامپیوترش رفت و از طریق اینترنت سایتهای بسیاری را جستجو کرد اما چیزی به دست نیاورد و بعد از چند ساعت بناچار مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵۰ دلار به او داد! مهندس مودبانه ۵۰ دلار را گرفت و دوباره رویش را برگرداند تا بخوابد، پزشک جوان بعد از کمی مکث مهندس را صدا زد و گفت: «ببخشید، جواب سوال شما چی بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهای بر زبان آورد پنج دلار به پزشک جوان داد و دوباره رویش را برگرداند و خوابید! و دکتر در حکمت دانایی مهندس ساعتها انگشت به دهان ماند!
داستان که تمام شد، گفتیم ای پیر، نه که ما نفهم باشیم اما حکمت داستان شما را نفهمیدیم، یعنی راستش را بخواهید کمی بی ربط… هنوز حرفمان تمام نشده بود که آن پیر فرهیخته با عصای مبارک محکم فرق سر ما را نوازش نمود و فرمود: «برای هزارمین بار خاک بر سرت! منظور ما این است که همیشه مثل این مهندس ما طوری حرف بزن که هیچ کس نفهمد! آن موقع هم پولدار میشوی، هم به مدارج بالا میرسی! هم مطلبت…»
مهیار عربی – جامجم
jamejamonline.ir – 22 – RSS Version