جام جم آنلاین: جوان بود. خودش میگفت ۲۳ سال دارد و البته مثل خیلیها یا برخی یا اندکی از جوانان نبود که بیکارند! خودش میگفت شاغل است و از کارش رضایت دارد.
خودش میگفت با جمعی از دوستانش برای یک تفریح یکروزه به مسافرت آمده است. میگفت و میخندید و حتی میرقصید و برای خودش عالمی داشت جوان بیستوسه ساله قصه ما و همین خندههای او و دوستانش، جمع دیگری را نیز به شادی وامیداشت.
قصه خوبی بود. جوان بیستوسه ساله حال خوشی داشت. جوانان دیگر هم حالشان خوب بود. هم سن وسال هم بودند و حرف هم را خوب میفهمیدند. به قول خودشان: رفاقت اول و آخر زندگی است. یکیشان میگفت: اگه رفیق نباشه باور کن زندگی نیست. دیگری میگفت: من و رفقام اگه ۲۰ شبانهروز هم توی یک بیابون خشک و بیآب و علف باشیم بازم خوشیم، چون که با هم هستیم.
جوان ۲۳ ساله هم همچنان خوش بود. خوشی او یک خوشی مسری بود که به دیگران هم سرایت کرده بود. پیرمردی به نام آقا هاشم هم به اتفاق دوستش بیوک ـ پیرمردی دیگر ـ همپای جوانان بودند. آنها هم شادمانی کودکانهای داشتند.
رستوران به قول معروف روی سر آنها بود. نوبت ناهار که تمام شد جمع مسافران جوان و پیر به راهشان ادامه دادند. حالا وقت خواب و استراحت بعد از ناهار بود. سیگار اول روشن شد. جوان بیستوسه ساله دود را داخل ریههایش برد و بازدم کرد.
جوان ۲۳ ساله ساکتتر بود، اما هنوز هم هر چند دقیقه یک بار حرفی میزد و میخندید و میخندیدند. سیگار به انتها رسیده بود که جمع مسافران جوان، دیگر خوابیدن و ولو شدن زیر خنکای مملو از آفتاب را به هر کار دیگری ترجیح دادند.
جوان بیستوسه ساله سعی میکرد با همان لبخند دلنشین بخوابد. همین کلمه سعی گره اصلی این قصه است. او انگار نتوانست راحت بخوابد. وقتی پرسیدم چرا نمیخوابی؟ گفت: حالا که وقت خواب نیست و حرفهای دیگری زد؛ حرفهایی که آن روی سکه شادمانیهای او بود. گفت: اگه بدونی من چقدر مشکل دارم. الان به زحمت این بچهها رو جمع کردیم و زدیم به دل این جنگل که مشکلاتم رو فراموش کنم.
این که میبینی هی میگم و میخندم و سر به سر بچهها میذارم به خاطر اینه که میگم اگه ساکت باشم باز همون مشکلات میاد سراغم. گفت: نه بابا، اصلا توی فکر خواستگاری و عشق و ازدواج و اینها نیستم. گفت: خب، شکر خدا کارمو دوست دارم و درآمدم بد نیست. گفت: اما به هر حال مشکلاتم زیاده. توضیح دیگری نداد و ساکت شد. و من به مشکلات فکر کردم. به این فکر کردم که جوان ۲۳ ساله چه مشکلاتی و در چه سطحی دارد که میگوید از آنها فرار کرده و میخواهد به آنها فکر نکند.
با خودم فکر کردم: مثلا جوانهای ۲۳ ساله ۱۰ سال قبل یا سالهای دورتر، آنها که دانشجو بودند یا سرباز بودند یا شاغل بودند چه مشکلاتی داشتند در حدی که بخواهند اصلا به آنها فکر نکنند. با خودم فکر کردم که اصلا مشکلی که با زدن به کوه و بیابان و جنگل و دریا و با در جمع رفیقان بودن از ذهن برود چه مشکلی است؟ با خودم فکر کردم که راه حل چیست.
آیا باید به مشکل فکر نکرد؟ با خودم فکر کردم که راستی زمانی که ۲۳ سالم بود و دانشجو بودم و کار هم میکردم و درآمدم هم بد نبود چه مشکلی داشتم؟ یادم نمیآید مشکلی را که بخواهم بگویم: میخواهم از آن فرار کنم. مشکلی را که بخندم تا فراموشش کنم. دردسرتان ندهم، با خودم فکر کردم که راستی، مشکلات با ما چه کرده است.
صولت فروتن – جامجم
jamejamonline.ir – 22 – RSS Version