هفت شهر عشق الماس

گردآوری شده در گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری ممتازنیوز

یادداشت حسین تفنگدار دربارهٔ روند شکل گیری ˝الماس و شهر تارا˝؛

حسین تفنگدار، نویسنده نمایشنامه ˝الماس و شهر تارا˝ در یادداشتی کوتاه از روند شکل‌گیری این نمایشنامه مدرن سنتی گفته و الماسی که بر صفحه کاغذ خلق کرده را توصیف کرد.

به گزارش هنرآنلاین؛ متن کامل یادداشت این درام نویس و کارگردان تئاتر بدین شرح است:

چند سالی است میثم یوسفی را می‌شناسم. در تئاتری به کارگردانی سیدجلال‌الدین دری و مجموعه ای تلویزیونی که حدود دو سال پیش ساختم همکار بودیم. می‌دانستم که کارگردانی تئاتر می‌کند و یکی از نمایش‌هایش را هم دیده بودم.

پارسال همین روزها که سیاه پوش مرگ پدر بودم از من خواست برایش نمایشنامه‌ای بنویسم. سابقه ی دوستی و رفتار صادقانه اش کمک کرد تا اندوه هجران پدر را تاب آورده و قلم دست بگیرم. فرصت زیادی نداشتیم، باید همزمان با نگارش متن بازیگران تمرین می کردند تا کار برای اجرا آماده شده و به قول معروف “به جشنواره برسد”. در کمتر از یک هفته چند داستان مختلف را طراحی کرده و نوشتم اما هیچ کدام راضی ام نکردند، تا این که با میثم به این نتیجه رسیدیم نمایش بر اساس داستان های عطار نوشته شود. اما هنوز راضی نبودم، یک چیزی مانع نوشتن می شد. نمی خواستم قصه ای تکراری بنویسم و راه را بر خلق داستانی جدید ببندم. هرچند کار بسیار دشواری بود و قیاس این نمایش نامه با متن عطار چون قیاس ماه ما و ماه گردون است اما جسارت کرده و قصه ای جدید با تکیه به مفهوم «هفت شهر عشق» و نگاهی به نمایش‌های ایرانی از جمله تخت حوضی، لوطی و عنتر، نقالی و میرنوروزی نوشتم.

در نهایت آنچه که بر کاغذ آمد روایتی شد از عشق، عشقی سرگردان میان واقعیت و رؤیا، عشقی که از خواب می آید و به دریا فرو می شود. “الماس” که جوانکی است خام و ساده دل، در رؤیایی میان نوم و یقظه دخترکی را می بیند “تارا” نام. “تارا” طره ای پرت می کند و چون طراری دل “الماس” را می رباید و می رود. تارا چون آفتاب پسین، پس کَلوت کویر دل عاشقِ سرگشته گم می شود و الماس، پریشان و گیج، شهر به شهر و کو به کو، دربدر یافتن او. به گورستان شده و مرگ را نظاره می کند، پیش از آن که بمیرانندش، تا عشق را دانسته شود. بازیچه اش کرده و بر تخت می نشانندش تا دریابد در معرکه‌ی عشق بازان او که هنوز خویش را نشناخته و در جلدی جعلی است راه به جایی ندارد. دستک زنان و پای کوبان به جوش و خروش بازار و سکه های زر می‌خوانندش و باید رو بگرداند تا خلعت بی نیازی نصیب اش شود. در کویر و دشت، تنها و غریب، میان رؤیایی پریشان و آشفته گرفتار می آید تا دریابد او نه به پای خود که به پای معشوق این سفر را آمده که دیگر خودی نیست، هر چه هست، معشوق است و لاغیر. از خودبیخود و منگ در گذر و معبر ملعبه‌ی لوطیان و لغزخوانان می شود تا فریاد حیرانی سر دهد و همگان بدانند الماس را دیگر نه اسمی مانده و نه رسمی، حیرت زده ای است رقصیده و چرخیده در طوفان روح.

حال مستی است حیران و منگ زده. از آن جا که وصل میسّر نشود مگر با یکی شدن، لاجرم باید قطره به دریا رسد تا دریا شود. از این رو الماس را چاره‌ای نیست جز غرقه در دریای کل گشتن و این بحر عشق همان آغوش معشوق است، آغوش تارا.

انتهای پیام/۳۲/


آخرین اخبار
ماخذ: هنرآنلاین
باز نشر: پورتال خبری ممتاز نیوز www.momtaznews.com

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.