به گزارش تفسیری ممتازنیوز iبه نقل از باشگاه خبرنگاران جوان در تاریخ یکشنبه ۷ آبان ۹۱،
به گزارش تفسیری گروه وبگردیممتازنیوز، iبه نقل از مصباح پسرش را که دید چشمانش از شادی برق زد؛ پسر لبخندی زد.
حس نمود در این رخت و لباس بسیارزیباتر شده؛ زن همیشه دلش میخواست پسر دردانهاش را در رخت دامادی ببیند.
داشت کمی حنا کف دست پسرش میگذاشت که یادش iبه بیست سال پیش افتاد؛
یادش آمد روزی را که عازم جایی دور بودند و بین راه حرامیان، قافله را محاصر نمودند.
فرزندش – که حالا بیست سال داشت – آنروز طفلی شش ماهه بود، که داشت از تشنگی هلاک میشد.
پدر، کودک را روی دست گرفته بود و از حرامیان آب خواسته بود؛ و او از آنان بخاطر اینکه پسرش را سیراب نمودند چقدر تشکر نموده بود.
…حالا امشب شب عروسی پسرش بود.
زن با صدای نعرهی سرباز iبه خود آمد و اشکش را پاک نمود؛ پسر هنوز داشت از بالای نیزه iبه مادر لبخند میزند.
باید حرکت میکردند، تا شام راه درازی بود.
باشگاه خبرنگاران