جام جم آنلاین: روزها میآیند. شبها میروند و باز وقت روزهای جمعه میشود. همان روزهای جمعه با همان غروبهای معروفش که تو گویی تکهای از زمانند، اما از مکان دیگری آمدهاند.
وقتی خورشید از پلکان روز جمعه بالا میرود.
تازه آن وقت است که میگویی: من و خدا؟ خدایا من کجایم؟ تو کجایی؟ تازه آن وقت است که به خودت میآیی. به خودت که میآیی جمع میشوی، مینشینی یک گوشهای کنار قلبت و از آنجا زمین را و زمان را نگاه میکنی.
خورشید را میبینی که در حال رفتن است. ماه را میبینی که در حال آمدن است. مردم را میبینی در خود نشستهاند به تماشای خورشید و به تماشای ماه. عاشق که باشی، اما خورشید جمعه را جور دیگری میبینی. ماه را وقت آمدنش جور دیگری میبینی.
میگویی: مهره مار دارد این غروبهای جمعه. و آن وقت غروبهای جمعه که میشود از درون تلنگر میخوری. یک جوری میشوی که خودت هم نمیدانی. انگار که دلت رفتن میخواهد. انگار که دلت سکوت میخواهد. انگار که دلت یک نوع تنهایی دوستداشتنی میخواهد. دلت میخواهد رو به یک غروب پر خورشید آواز بخوانی.
به خودت میگویی: معمایی شده این روزهای جمعه و این غروبها که میآیند و میروند و ما را به بازی میگیرند. اصلا انگار جمعه که به بالا میرسد و تو با غروب جمعه تا کنار ستارهها میروی، دوست داری کمی هم دلت بگیرد. عاشق که باشی دل گرفتنهای وقت غروب را آن هم روزی که جمعه است، دوست داری و آن وقت است که حتی شاید به یک جای دور نگاه کنی و کمی هم لبخند بزنی.
انگار که آن دورها چیزی میبینی که روزهای شنبه و یکشنبه و دوشنبه و دیگر روزها نمیبینی. جمعهها که میشود و غروب که میآید چشم و گوشت جور دیگری بازمیشود. جور دیگری میبیند و میشنود.
غروبهای جمعه که میشود هوایی میشوی. انگار که خدا در تو نشسته است. هی دوست داری به رگ گردنت نگاه کنی. هی دوست داری ساکت باشی و ضربان قلبت را بشنوی.
روزهای جمعه سری سوا کرده است میان روزها و شبهای دیگر. جور دیگری دوستش داریم جمعه را با آن غروبهای معروفش. بیآنکه بدانیم راز این وقتهای غیر اینجایی را…
صولت فروتن - جامجم
jamejamonline.ir – 22 – RSS Version