پشت آن پرده‌ها عزیزترین ماه خداست

پشت آن پرده ها عزیزترین ماه خداست

چرا دیگر فانوس به دوشی از کوچه نمی گذرد تا نرسیده به سحر، فریاد بیدارباش بزند؟ چه شد آن سفره های افطاری سپید کوچک با نان سنگک برشته و پنیر و سبزی و خرما ؟ خانه تکانی های نرسیده به «شهر صیام» کی فراموش شد؟ سادگی ها کجا رفت؟ کدام دلمشغولی جای شب نشینی های عزیزترین ماه خدا را گرفت؟ از چه وقت دیگر کسی فقرا و یتیمان را در ماهی که از آن سهمی داشتند، یاد نکرد؟ چه شد که رمضان را گرسنگی و تشنگی تعریف کردند؟

پرده هایی هست میان آدم ها، از آن روزها که دلشان مثل آب حوض هایشان شفاف بود و رمضان هایشان پربرکت تا این روزها که خیلی ها تغییر کرده اند و روزه داری شان با بدعت و تضاد، آمیخته شده است، پشت آن پرده ها، اما همان ماه نازنین با آغوشی باز و هلال نازک نقره ای روی پیشانی اش ایستاده است به انتظار و می خواند «بهشت آوردم، بهشت، خریداری هست؟»

● پرده اول، این سفره دل می برد

مرغابی با سس پرتقال، مرصع پلو، سالمون و قزل آلای کبابی، انواع خورشت ها که روی هرکدام لایه ای نازک و براق از روغن ایستاده است، دلمه و شامی و انواع کباب ها و سوپ و سالاد، آش و کاچی و شله زرد، رطب، سبزی، نان و پنیر و چند جور مربا و… نه! هیچ چیز از قلم نیفتاده است.

این سفره، دل می برد. این سفره که از چهار فصل اطعمه و اشربه دارد، سرسخت ترین مهمان های روزه دار این خانه را هم بی صبر می کند و با بوی انواع خوردنی هایش، شامه شان را می گزد و گذر زمان را تا وقت افطار برایشان کندتر می کند.

آخرین جزء سفره افطار را زن صاحبخانه با کمک خدمتکارشان می آورد، سینی بزرگی که در آن بره ای کباب شده و بی سر، روی جعفری های تازه آرمیده است.

نگاه ها روی گوشت قرمز و داغ بره خیره می مانند و ته دل ها، قنج می رود برای دقایقی دیگر که قرار است چاقوهای تیز تکه تکه اش کنند.

سینی را که می گذارند وسط سفره یکی از پارچ های بلور لب پر می زند، دل ها همه می لرزند و آب پرتقال از لب پارچ، کنار یکی از دیس های جوجه کباب می ریزد.

چشم ها به سرعت، جوجه کباب های زعفران زده داغ را وارسی می کنند که مبادا از آب پرتقال، تر شده باشد و بعد که همه خیالشان راحت می شود و یکی از دعوت شده ها حرصش را برای هرچه زودتر مشغول خوردن شدن در یک جمله خلاصه می کند «پس کی اذان می خوانند؟!»

زن خانه طاقت نمی آورد سفره اش نقص داشته باشد. آب میوه ای که روی گل و بته های رنگی سفره افطارشان ریخته، ناراحتش کرده است.

از همانجا که نشسته روزنامه ای را از زیر میز تلویزیون برمی دارد و آرام می گذاردش روی قطره های نارنجی آب پرتقال و ناخودآگاه، چند خطی از خبر صفحه حوادث را هم می خواند.

خبر می گوید صاحبخانه ای از مستاجرش شکایت کرده است که چرا هر روز، بوی کباب از خانه شان می آید و دل اهل خانه را آب می کند.

زن خانه، چروک روزنامه را باز می کند تا بقیه خبر را هم بخواند، می خواهد ببیند کار صاحبخانه با مستاجری که همیشه کباب می خورد به کجا کشیده است.

مستاجر، گریسته و به صاحبخانه و قاضی دادگاه گفته بوی کباب از پوست های مرغ است که او گاهی از میان پسمانده های مرغ فروشی محله جدایشان می کند و به خانه می آوردشان تا برای طفلکان گرسنه اش کباب کند چون آنها پیش تر یک بار بوی کباب را شنیده اند و از بابای تنگدست شان، کباب خواسته اند.

روزنامه، همه قطره های آب پرتقال ریخته شده روی سفره را جذب کرده است. حالا خیس خیس است و دیگر نمی شود باقی خبر را خواند. زن، روزنامه را دوباره مچاله می کند.

بلند می شود و چندقدم تا آشپزخانه می رود که آن را توی سطل بیندازد. ناگهان برمی گردد. به سفره هزار رنگ و مهمان های بی تابش نگاهی می اندازد و لبخندی تحویلشان می دهد «چیزی کم و کسر نیست؟» بیهوده پرسیده است همه چیز در این سفره پیدا می شود بجز… .

● پرده دوم، برای راحت تن

گاهی سرش را روی میز می گذارد و پیشانی اش را به مشت گره کرده تکیه می دهد؛ گاهی سر را بلند می کند و آه می کشد و به سقف نگاه می کند و آن وقت هر ارباب رجوعی که می آید چهره درهمش را می بیند، با آن چشم های پف کرده، سگرمه های گره خورده و دهانی که باز نمی شود مگر به خمیازه های کشداری که هرکدام چند ثانیه ای طول می کشد.

همه باید بفهمند او روزه است و حوصله کار کردن ندارد! همه باید بدانند این چشم ها که روی هیچ نقطه ای متمرکز نمی شوند و صاحبشان ترجیح می دهد آنها را حتی وقت صحبت کردن با ارباب رجوع ها بسته نگه دارد، چشم های یک روزه دار است! همه باید بدانند که او تشنه و گرسنه است و به همین خاطر، خودش را محق می داند که با وجود کم شدن ساعت کاری اش در ماه مبارک، از ساعت های باقیمانده هم استفاده ای نکند و به بهانه روزه داری، ساعات کاری را به چرت زدن در نمازخانه اداره بگذراند.

او کارمند اداره ای است که هر ماه رمضان با پول بیت المال مراسم افطاری باشکوه برای مدیران و معاونان برپا می کند. کار این اداره از روشن ماندن شمع بیت المال گذشته است. حالا دیگر، گرمای آهن تفتیده هم آنها را نمی ترساند.

هنوز تا افطار، شش ـ پنج ساعت مانده، او سرش همچنان روی میز است و چرت می زند که ارباب رجوعی صدایش می کند. چند تکه کاغذ تاخورده توی دستش دارد. آمده چیزی بپرسد. باز خمیازه های کشدار شروع می شود.

ارباب رجوع که پیرمردی آفتاب سوخته است، با لهجه شهرستانی شیرین، سوالش را باز تکرار می کند و مثل مراجعان قبلی، جواب سربالا می شنود و آن که سرش را روی میز گذاشته، بی این که نگاهش کند می گوید «یکی دو روز دیگر بیا!»

پیرمرد راه می افتد، اما خیلی حرف ها هست که توی دلش، نگفته جا می ماند، مثلا نمی گوید که راه دوری را آمده و با این که مسافر است روزه گرفته، نمی گوید باید تا چند شب آینده در این شهر غریب، روی صندلی پارک بخوابد تا بتواند یکی دو روز دیگر که احتمالا حوصله کارمند این اداره سر جایش آمده است، به او سر بزند و سوالش را بپرسد.

چیزهای زیادی هست که پیرمرد نگفته است مثلا برای جوانک تعریف نکرده که در روستای او کسی عادت ندارد به بهانه روزه داری، تن پروری کند. نگفته که هوای روستا آنقدر گرم شده است که او و بچه هایش، شب ها، زیر نور مهتاب، گندم درو می کنند که مبادا در طول روز، روزه داری باعث شود با توان کمتری کار کنند.

وقت بیرون رفتن پیرمرد، کارمند بی رمق می گوید: «در را پشت سرت ببند پدر جان!» پیرمرد می گوید «چشم» دست دراز می کند و وقتی می خواهد در را ببندد، کارمند دست های پینه بسته و ورم کرده اش را می بیند که می لرزند.

● پرده سوم، زیر سایه تاریک دلتنگی

چه لزومی دارد چراغ های خانه را روشن کند؟ چشم های آدم های تنها، معمولا به تاریکی عادت می کند. کنترل تلویزیون را پیدا می کند و میان کانال ها می گردد پی یکی که دعایش بیشتر به دلش بنشیند.

دعای پیش از افطار را پای تلویزیون می خواند، اذان را با تلویزیون می بیند، دعای پس از اذان را هم با تلویزیون می خواند و بعد نماز جماعت تلویزیون را تماشا می کند و بلند می شود به قصد نمازخواندن که بغضی، غافلگیرش می کند و بی اختیار با دست ها، چشم هایش را می پوشاند.

چقدر دلش برای جمع آدم ها تنگ شده است! برای نمازهای جماعت مسجد، صدای شرشر آبی که وقت وضوگرفتن توی حوض فیروزه ای مسجد می ریخت، ربنا خواندن، قرآن سرگرفتن های دسته جمعی شب های احیا و گوش کردن به نجوای کسانی که خدا را می خواندند.

دلش تنگ شده است برای سفره افطاری ساده که دورش همه آدم های محبوبش، می نشستند و دعا می خواندند و هیچ کس را از قلم نمی انداختند: در راه مانده ها، بیماران، یتیمان، ضعیفان، سالخوردگان و….

چشم هایش را می بندد و کودکی اش را تصور می کند. چرا در این سال ها که به خانه تازه آمده، صدای اذان مسجد را نشنیده است؟ اصلا مسجد این محله کجاست؟

پرده را پس می زند، پشت پنجره، پرنده پر نمی زند، خیابان ها خلوت اند و روبه رو، شهر پیداست با خانه هایی که هرکدام چند پنجره خاموش دارند که پس پرده های بیشترشان، مستطیلی کوچک و نقره ای می درخشد، مستطیلی که می گوید ساکنان آن خانه ها هم سال هاست عادت کرده اند، دعای پیش از افطار را پای تلویزیون بخوانند، اذان را با تلویزیون ببینند، دعای پس از اذان را هم با تلویزیون بخوانند و بعد نماز جماعت تلویزیون را تماشا کنند و حتی یاد گرفته اند که اگر بغضی ناگهان غافلگیرشان کرد، نادیده اش بگیرند و نفس عمیق بکشند و طوری رفتار کنند که انگار هیچ چیز تغییر نکرده و دلشان برای هیچ چیز تنگ نشده است.


آخرین مقالات آفتاب

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.