پیرمرد و دزدان ناجوانمرد

جام جم آنلاین: پیرمرد یارای راه رفتن نداشت، پاهایش به زحمت پیکر نحیف او را تحمل می‌کرد. هراسان وارد ساختمان دادسرا شد و مقابل اتاقی که روی آن نوشته بود «شعبه ارجاع» ایستاد.

اضطراب و نگرانی در چهره‌اش موج می‌زد، از چند نفر از مراجعه‌کنندگان که جلوتر از او در صف ایستاده بودند، عاجزانه خواست تا به او اجازه داده شود وارد اتاق قاضی شود، اما گویا هیچکس صدای او را نمی‌شنید.

وقتی تلاش‌های پیرمرد برای رفتن به اتاق قاضی ارجاع بی‌نتیجه ماند و کسی حاضر نشد تا نوبت خود را با او تقسیم کند، به یکباره بغضش ترکید و با گذاشتن سر به دیوار حائل به اتاق قاضی های های گریست! همه با تعجب نگاهش می‌کردند، مرد میانسالی که دلش سوخته بود به او نزدیک شد و سعی کرد او را آرام کند.

صدای گریه پیرمرد قاضی ارجاع را از اتاق بیرون کشید و از مامور پلیس خواست تا اجازه دهد پیرمرد وارد اتاق شد.

شیار باریکی از اشک روی صورت پیرمرد خودنمایی می‌کرد. قاضی او را دعوت به نشستن کرد و از مامور خواست تا برای او آب بیاورد.

پیرمرد سرش را در میان دستان لاغرش گرفته بود و شانه‌های نحیفش از هق‌هق گریه تکان می‌خورد.

قاضی سعی کرد او را دلداری دهد. دقایق به سختی می گذشت. وقتی پیرمرد کمی آرام شد با همان بغض آزاردهنده گفت: آقای قاضی! بیچاره شدم و اکنون از خدا طلب مرگ می‌کنم.

قاضی بار دیگر سعی کرد او را آرام کند. پیرمرد نفسی دوباره کشید و گفت: در این دنیا هیچکس را ندارم و تنها مونس و همدم من همسرم است که اکنون در بیمارستان به انتظار عمل جراحی قلب است.

قاضی با کنجکاوی در انتظار جمله بعدی بود که پیرمرد ادامه داد: دکتر گفت باید ۲۰ میلیون تومان برای هزینه جراحی‌اش پرداخت کنم، من نیز برای تهیه این پول چوب حراج به زندگی‌ام زدم و توانستم ۱۴ میلیون تومان که مقداری از آن را که از دوستان قرض گرفته بودم تهیه کنم.

پیرمرد گفت: خوشحال بودم که حداقل توانسته‌ام بخشی از هزینه جراحی همسرم مهربانم را فراهم کنم، اما این خوشحالی به یکباره تبدیل به کابوسی دردناک شد.

بار دیگر بغض کرد و ادامه داد: وقتی با این پول نزدیک بیمارستان بودم، دو جوان موتورسوار آن را از من سرقت کردند. اکنون من مانده‌ام و دنیایی از درماندگی و شرمندگی برای زن فداکاری که سال‌ها در کنارم بود و با آن که هیچگاه صاحب فرزند نمی‌شدم؛ اما مرا ترک نکرد و اکنون روی تخت بیمارستان در یک قدمی مرگ قرار دارد.

قاضی مستاصل و درمانده روی کاغذ دستور می نوشت و به پیرمرد نگران دلداری می‌داد. از اتاق بیرون می‌آیم، این بار زن جوانی به مامور نگهبان اتاق قاضی التماس می‌کند، آقا ترا به خدا دزدها کیف مرا سرقت کردند…

دلم برای پیرمرد که صدای گریه‌اش همچنان در گوشم طنین انداخته می‌سوزد.

آرزو می کنم کاش آه و نفرین پیرمرد، گریبان دزدهای ناجوانمرد را نگیرد.

ناصر صبوری – دبیر گروه حوادث


jamejamonline.ir – 22 – RSS Version

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.