یک قدم تا عشق

نام کتاب : یک قدم تا عشق

نویسنده : اعظم طهماسبی

امیدوارم همه از این رمان لذت ببرید ..

باد سرد پاییزی به صورتم تازیانه می زد، زیپ پالتویم راتا روی چانه بالا کشیدم و بی صبرانه به انتظار تاکسی ماندم.. دردل مدام به فواد بدوبیراه می گفتم که حاضر نشده بود قید خوابش را بزندو مرا به دانشگاه برساند. اگرچه فواد تمام شب گذشته را شیفت شب بود ودر بیمارستان به مداوای بیماران مختلف پرداخته بوداما باز هم انتظار داشتم که مرا در این های سرد به دانشگاه برساند. با شنیدن صدای بوق تاکسی به خودم آمدم و بدون معطلی خودم را روی صندلی آن انداختم.

ساعتی بعد در هیاهوی دختران و پسرانی که به دانشکده هجوم می آوردند خودم را گم کردم. مغرورانه و با گامهایی محکم بدن توجه به اطرافم به طرف سالن کلاسها رفتم. از دور ندارا دیدم .

ازهمانجا برایم دستی تکان داد و من باتبسمی جواب اورا دادم . و به طرفش رفتم. ندا تنها همکلاسی بود . که موفق شده بودم با او رابطه برقرار کنم. در واقع اخلاق من به گونه ای بود که خیلی به ندرت پیش می آمد با کسی صمیمی شوم. البته صمیمی که نه در حد یکرابطه دوستانه فقط همین. فکر کنم پایداری رابطه من و ندا هم به این علت بود که او توانسته بود مرا به چنین اخلاقی به عنوان دوست خود بپذیرد. ندامثل همیشه شادو قبراق به نظر می رسید. ابتدا به گرمی خوش و بشی با هم کردیم بعد اونگاهی به سر تا پایم انداخت . و با حرص گفت :

-فرناز جان حیف از این همه خوشگلی که خدا به تو داده.

تبسمی کردم و با آرامی گفتم:

حالا چرا حیف؟

در حالی که به کلاس می رفتیم گفت:

آخه از دانشگاه که وارد می شی آنقدر خشک و عبوسی که با یه من عسل هم نمی توان خوردت دختر یه کمی از خودت نرمش نشون بده .

و دوباره در ادمه حرفش با خنده گفت:

نکنه انتظار داری تمام پسرای دانشگه از تب عشقت بیمار بشن؟

خنده کوتاهی کردم و گفتم: همشو پیشکش تو من نه احتیاجی به خاطر خواه دارم و نه دوست دارم کسی مدام مثل کنه به پروپایم بپیچد اصلا من از چنین عشق و عاشقی هایی متنفرم .

ندا با لحن جدی گفت: واقعا که دختر عجیبی هستی . آخا مگه میشه آدم کسی رو دوست نداشته باشه؟ اصلا به نظر من اگه عشق تو زندگی آدمی نباشه زندگی کردن برتش مفهومی نداره .

چون در همان لحظه به کلاس نزدیک شدیم به ناچار صدایم را پایین آوردم و پاسخ ندا را دادم:

ندا جان آدم که حتما نبایدعاشق جنس مخالف خودش بشه خوب منم عاشق درس و دانشگاه هستم . طوری که به گمانم یه لحظه نتونم بدن وجود کتابهام بخه زندگی ادامه بدم. درس خوندن توی دانشگاه آن هم در رشته پزشکی فکر کنم هدف بزرگی باشه که هر کسی نتواند به راحتی به آن دست پیدا کند. اما من تصمیم دارم که این راه را عاشقانه تا آخرش ادامه بدم تا یه روزی بتوانم به تمام خواسته های دلم جامه عمل بپوشانم، پس این هم یه نوع عشقه که منو به دنبال خودش می کشونه .

ندا نگاه پر معنایی بمن انداخت و دیگر هیچ نگفت.

وارد کلاس شدیم اما هنوز کاملا سر جای خودننشسته بودیم که استاد وارد شد و سرو صدای یکباره در خاموشی فرو رفت. دقایقی بعد استاد با صدای گرم و مردانه اش شروع به ارائه درس جدید کرد. تمام هوش و حواسم را جمه کلاس کردم .و با دقت گوش به تک تک جملاتی که از دهان استاد خارج می شد می سپردم. به راستی که درس و دانشگاه مهمترین هدف زندگیم بود. اگرچه درس و کتاب چیز بیگانه ای با خانواده من نیبود.

با داشتن پدرو مادری که عمرو جوانیشان را در راه تحصیل علم و دانش صرف کردن و هم اکنون هم این شغل مقدس را ادامه می دهند انتظار چندان دوری نبود که من و تنها برادرم فواد مزد زحمات چندین ساله آن ها را بدهیم و هردو در رشته پزشکی تحصیل کنیم .

البته فواد که سال قبل که فارق التحصیل شده بود توانست تخصصش را در رشته اطفال بگیرد و یک مطب برای خودش دایر کندامام من چند سالی از اون کوچک تر و هنوز نیمه راه بودم تا بتوانم مدرک پزشکی ام را بگیرم.

انروز من بیشتر ساعت را کلاس عملی داشتم و بیشتر وقت خودم رادر آزمایشگاه گذراندم، این ساعت ها به حدی برام خسته کننده بود که به محض پایان کلاسها خیلی زود از ندا خدا حافظی کردم و از دانشگاه خارج شدم. هنوز چند قدمی به جلو بر نداشته بودم که با صدای بوق ممتد اتو مبیلی که از پشت سرم شنیدم به عقب برگشتم و با دیدن فواد به وجد آمدم و با خوش حالی به طرف اتو مبیلش رفتم و با خستگی خودم را به روی صندلی انداختم. فواد مثل
همیشه نگاهی مهربان به من انداخت و بعد گفت: خسته نباشید خانم خانم ها .

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

مرسی

لحظاتی سکوت کردم و بعد دوباره گفتم: فواد جان باید اعتراف کنم گرچه صبح از دستت دلخور شدم که منو به دانشگاه نرسوندی اما حالا با اومدنت به دنبالم واقعا خوشحالم کردی . آخه میدونی ؟ تو این سرما آدم حوصله انتظار کشیدن برای تاکسی رو هم نداره فواد در حال حرکت گفت: فر نار جان منم به همبن خاطر اومدم دنبالت که حداقل تلافی صبح را از دل نازک نارنجیت بیرون یارم. درس و دانشگاه چه طور بود؟


امروز خیلی خسته کننده بود، آخه همش توی آزمایشگاه بودم .

– بی خیال ، اونقدر این روزها زود میگذره که بعد ها به یاد همین روزها حسرت می خوری که چه روزهایی بودو چه زود
گذشت .

خندید و دوباره گفت:

به قول شاعر چون می گذرد غمی نیست .

در همون لحظه مسیرش رو عوض کرد با تعجب پرسیدم :

چرا مسیرتو عوض کردی مگه خونه نمیریم؟

فواد با خون سردی کامل گفت: عجله نکن خونه هم میریم اما اول باید سر راهم چندتا کتابی رو که از شایان گرفته بودم به او پس بدهم .

با حرص به او گفتم :

من باش که فکر می کردم به خاطر من اومدی پس خودت این طرفا کار داشتی؟ حالا نمیشه اول منو برسونی بعدش برگردی پیش شایان؟

فواد در جوابم گفت:

– اا….فرناز جان چقدر غر می زنی به جای اینکه اینقدر بد اخلاقی کنی برای چند دقیقه دندون رو جیگر بزار تا برم کتابها رو پس بدم و زود بر گردم .

به ناچار سکوت کردم و هیچ نگفتم .

شایان تنها فرزند عمه ملوکم بود . او هم سن فواد بود و تحصیلاتش هم در رشته مهندسی معماری تموم کرده بود. از اقوام پدریم تنها همین عمه ملوکم و عمو جلال در تهران زندگی می کردند. و بقیه اقوام چه پدری چه مادری در جنوب کشور زندگی می کردند. در واقع پدرو مادرم هردو اصالتا اهوازی بودند. اما به قولشان این سرنوشت بود که زندگیشان را در تهران رقم زد. رو آنها برای همیشه ماندگار شدند. بعدش هم که عمه ملوک در تهران شوهر کرد و عمو جلال هم به خاطر اداره شرکت خصوصی که در تهران تاسیس کرده بود به ناچار ترک وطن کردو به همراه همسر
و دختر دو قلویش رویا و رعنا که هم سن من بود ند. برای همیشه مقیم تهران شد….

دقایقی بعد به محله عمه ملوکینا رسیدیم فواد اتو مبیلش را کمی پایین تر از منزل انها پارک کرد و از اتو مبیل پیاده شد بعد رو به من کردو گفت:

نمی خوای پیاده شی و یه سلام و احوال پرسی با عمه اینا کنی؟

با لحنی کشدار گفتم:

– به حدی خسته ام که اصلا حوصله پیاده شدن رو ندارم ،در ضمن اصلا نگو که من همراهتم انشا الله توی یه فرصت دیگه به منزلشان خواهم آمد .

فواد با گفتن اما از دست این اخلاق خشک تو ، در حالی که چند کتاب در دستش بود به منزل عمه ملوک قدم برداشت .

لحظاتی بعد از توی آینه اتومبیل ، شایان را دیدم که از منزل بیرون آمدو سرگرم گفت و گو با فواد شد.
زمان همیطور به کندی می گذشت و فواد هنوز در حال صحبت کردن با شایان بود. در حالی که از ته دل حرص می خردم با حالتی عصبی گفتم:

اه …..فواد چقدر وراجه مثلا رفته بودکه فورا برگرده اما انگار که یادش رفته من تو ماشین نشستم و انتظار او را می
کشم. بار دیگر با حرص نیم نگاهی از توی آینه به او انداختم. خوش بختانه اینبار دیدم که فواد دستش را برای
خداحافظی جلو بردو با شایان خداحافظی کرد اما همان لحظه شایان برای لحظه ای به طرف ماشین برگشت و با دیدن من در گوش فواد چیزی گفتو بعد هم با گام هایی آرام به طرف من آمد. با این فکر که او مرا دیده ،چاره ای جز این نبود که پیادهش و با او خوش و بش کنم. از ماشین پیاده شدم و به او سلام کردم و حالش را پرسیدم.

شایان نگاه خاصی بهم انداخت و سپس رویش را به طرف فواد برگرداند و با طعنه گفت: فواد جان چرا نگفتی که فرناز هم همراهته؟

فواد نگاهی با حرص بهم انداخت و و بعد رو به شایان گفت> شایان جان چی بگم وا…فرنازه دیگه خودت که بهتر می
شناسیش .

شایان پوزخندی به فواد زدو باز نگاهش را به طرف من چرخاندو گفت:

فرناز خانم ما هیچ، اما حداقل به خاطر عمتون افتخار میدادید و به کلبه درویشی ما قدرم رنجه می فرمودید.

با شرمندگی سرم را پایین انداختم و در پاسخش گفتم:

آقا شایان اختیار دارید این چه حرفیه که می زنید. به عمه جان سلام برسونید ، انشاا… در یه فرصت مناسبی مزاحم میشم.

شایان با لحن خاصی گفت: انشا ا….

سرم را که بالا بردم بادیدن نگاه پرمعنای شاین ته دلم خالی شد .

فورا نگاهم را از او گرفتم و با دستپاچگی رو به فواد گفتم:

فواد جان بهتره که بیش از این مزاحم آقا شایان نشویم .

دیگر ایستادن را جایز ندیدم فورا سوار شدم . فواد هم معطل نکردو یک بار دیگر صمیمانه از شایان خداحافظی کردو
سپس سوار شد و ما به سرعت از مقابل چشمان شایان گذشتیم. فواد به محض اینکه از آن مکان دور شدیم با حالتی عصبی گفت:

فقط میخواستی جلو شایان من ضایع کنی؟ آخه اگه همون اول میومدی و یه سلام و احوال پرسی درست و حسابی
باهاش می کردی چیزی ازت کم می شد، باور کن از تو خود خواه تر کسی را ندیدم .

با حرص درجواب فواد گفتم:
وای بازم گیر دادی ها …

فواد با قاطعیت گفت :
دروغ که نمیگم تو دختر مغرورو خود خواهی هستی که تنها خودت رو میبینیو بس .

فواد این رو بهم گفت و با حرص نگاهی بهم انداخت و بار دیگر هیچ نگفت . من هم در مقابل حرفهایش فقط سکوت کردم و تا رسیدن به خانه دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم .

می دانستم که بحث کردن با اون بی فایده است و او هیچ وقت نظرش را راجع به من عوض نخواهد مرد . فواد همیشه در مورد من اینگونه برداشت می کرد. البته نه تنها فواد بلکه تمام دوستان وآشنایان و حتی بچه های کلاس هم مرا دختری مغرور خود نما می پنداشتند. گرچه نظر خودم غیر از این بود. من دختر خود خواهی نبودم اما به راحتی هم نمی توانستم با کسی رابطه صمیمی هم برقرار کنم. در واقع من از دوران کودکیم این طور بزرگ شده بودم. و بیشتر تنهایی را دوست می داشتم. اما از دید دیگران ظاهرا من دختری مغرور بودم….. نمی دونم شاید هم بودم و خودم خبر نداشتم…… .

با نزدیک شدن امتحانات کم کم خودم را آماده می کردم و بیشتر وقتم را به درس خواندن اختصاص می دادم.

یک روز که تنها در خانه مشغول درس خواندن بودم.زنگ خانه به صدا در آمد. به ناچار کتابم را بستم و برای جواب دادن آیفون از جای خودم برخواستم.
……………….


لحظاتی بعد با شنیدن صدای شایان در حالی که بشدت تعجب کرده بودم. در را برایش باز کردم و با خودمگفتم: او که می دانست فواد الان مطبه پدرو مادر هم هردو سرکارند پس چه کاری می تونست داشته باشد؟
هنوز برای سوالم جوابی نیافته بودم که او با گفتن یاا… وارد سالن شد،به استقبالش رفتم و به او سلام کردم. و او هم متقابلا حال مرا پرسیدو با تعارف من روی مبل نشست.

وقتی به طرف آشپزخانه رفتم تا وسایل پذیرایی را آماده کنم. صدایش را شنیدم که گفت: فرناز خانم من عجله دارم پس خودتان را زیاد به زحمت نیاندازید فقط اگر لطف کنید و چند دقیقه از وقتتان را در اختیارم قرار دهید از شما ممنون میشم .

رنگ از چهرم پرید و با خودم گفتم: یعنی چه کارم دارد؟

به ناچار از آشپز خانه بیرون آمدم و لحظه ای بعد روبه روی او بر روی مبل نشتم و با لحنی عادی پرسیدم: چیزی شده آقا شایان؟

خیلی زود از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم چه می خواهد بگوید. بنابراین به ذهنم رجوع کردم و هرچه در ذهن داشتم همه را جمع کردم تا جواب قانع کننده ای به او بدهم.شایان بالاخره من من کنان شروع به صحبت کردم گفت:

فرناز خانم من مدت هاست که حس می کنم به شما علاقه مندم البته مادر هم در این مدت خیلی زود به احساسم نسبت به تو پی برد.و ازم خواست که خودش به خواستگاریت بیایداما من مخالفت کردم و خواستم در یک فرصت مناسب که خوشبختانه امروز مهیا شد با خودت حرف بزنم و نظرت را راجع به ازدواج با خودم بدانم بعد اگر مشکلی نبود خانوده ام پاپیش بزارند .

از آنجا که شایان اولین خواستگارم نبود و با بقیه برایم فرق چندانی نمی کرد بدون هیچ شرم و خجالتی خیلی عادی به او گفتم:

اقا شایان من تو را مثل فواد دوست دارم یعنی همان حسی که نسبت به او دارم نسبت به تو هم دارم،تو درست مثل
فواد برایم عزیزی و متاسفانه من نمی توانم با دید دیگری به تونگاه کنم. امید وارم که درک کنی.

رنگ از روی شایان پرید و با لکنت گفت:

ولی فر….ناز…من تو را دوست دارم و نمی توانم فراموشت کنم .

در حالی که از دستش به شدت حرص می خوردم سعی کردم با خون سردی او را قانع کنم بنابراین بار دیگر به او گفتم:

شایان باور کن تو مثل برادرم می مانی من هم دوست دارم خواهر خوبی برای تو باشم……

شایان عصبی شدو با لحن تندی گفت:
فرناز کدوم قانون پسر عمه را برادر می داند که تو اینقدر برادرم خواهرم می کنی؟ من فقط پسر عمه تو هستم و درضمن خواهان ازدواج با توام.

لحن کلام من هم مثل او شد و بالحنی خیلی صریح گفتم: ولی من به تو….

حرفم را که قطع کردم شایان ناگهان از جایش بلند شد و با خشم گفت: تو چی ….چرا حرف نمی زنی؟

بعد لحظه ای مکث کردو سپس ادامه داد:بهتر نبود به جای اینهمه اداو اصول درآوردن از همون اول رک بهم می گفتی که بهت علاقه ندارم؟

ناراحت شدم و گفتم:شایان خواهش می کنم زود قضاوت نکن من تو را دوست دارم اما..

شایان حرفم را قطع کردم با لحن گرفته و غمگینی گفت: من اشتباه کردم که به تو درخواست ازدواج دادم. باید می دانستم که تو دختر خود خواهی هستی و درست مثل کوهی از یخ سردو بی احساسی .

د رحالی که آه بلندی می کشید ادامه داد: با این حال برات آرزوی موفقیت می کنم و خوشبختیت را از خدا می خواهم .

و بعد بدون اینکه مهلتی برای حرف زدن به من بدهد تا او را قانع کنم خداحافظی سردی کردو رفت.

اعصابم پاک بهم ریخته بود. و ازدست شایان حسابی کفری شده بودم. مثلا فردی تحصیل کرده بود آن وقت این را نمی دانست که لازمه ازدواج عشق دو طرفه است. با عصبانیت کتابم را بستم و آن را روی زمین پرت کردم دیگر حوصله درس خواندن هم نداشتم در همان لحظه فواد کلید را در قفل چرخاندو وارد حیاط شد سعی کردم تا او به قضیه پی نبرد. یقینا اگر او می فهمید حسابی سرزنشم می کرد. اما متاسفانه فواد زیرک تر از آن بود که فکرش را می کردم چون به محض ورودش به سالن از چهره او فهمید که اتفاقی برایم افتاده .

کیف دستی اش را روی میز گذاشت و با تعجب نگاهی به چهره ام انداخت و گفت: چی شده چرا اینقدر بر افروخته ای؟

با لکنت گفتم: چیز مهمی نیست.

بعد به خاطر اینکه بحث را عوض کنم به او گفتم: فواد چرا امروز زود اومدی؟

فواد بی توجه به سوالم جلو آمدو با کنجکاوی بیشتری پرسید : بوی عطر آشنا به مشامم می آید، آیا قبل از من کسی به اینجه امده بود؟

از کنجکاوی او کلافه شدم و به ناچار گفتم:شایان آمده بودم.
حالا حتما دیگر باید منتظر سوال های بعدی او می بودم چون بلافاصله پرسید:شایان اینجا چه کارداشت؟

سرم را به زیر انداختم و هیچی نگفتم. فواد از سکوتم همه چیز را خواند و پورخندی زدو گفت: بیچاره شایان ببین به کی دل داده؟

و دوباره ادامه داد: من مدتهاست از رفتار شایان فهمیدم که تو را می خواهد البته او در این مورد با من حرفی نزده بود. من هم صلاح ندیدم حرفی به روش بیارم حالا بگو ببینم نظرن درمورد اون چیه؟

شانه هایم را با بیخیالی بالا انداختم و گفتم: من فعلا قصد ازدواج ندارم نه با شایان نه باهیچ کس دیگری .

فواد با تعجب به من نگاه کردو گفت: یعنی تو به اون جواب رد دادی؟

با بی تفاوتی گفتم: اشکالی داره؟

رنگ چهره فواد یکباره تغییر کرد و با لحن جدی به من گفت: معلومه که خیلی اشکال داره. یعنی تو از شایان بهتر می
خوای؟او که از هر نظر فرد عآلیه،پس چرا باید اینقدر سریع و خودخواهانه تصمیم بگیری؟ بهتر نبود بیشتر فکر می کردی و بعد به اون جواب می دادی؟

با قاطعیت به او گفتم: مطمئن باش هرچقدر هم فکر می کردم باز هم نظرم نسبت به اون تغییری نمی کرد .

فواد که از قاطعیت تصمیم من ناراحت شده بود، در حالی که تن صدایش را بالا می برد گفت: تو خوادخواه ترین دختری
هستی که تا به حال به عمرم دیدم . مطمئن باش روزی چوب تموم این خود خواهی هایت را خواهی خورد .

از اینکه یک طرفه به قاضی رفته بود عصبانی شدم و به او گفتم: به نظر تو این خود خواهیه که من به اون علاقه ندارم، من نمی تونم بیهودی اون رو معطل خودم بکنم و ادای آدمای عاشق را دربیارم، حرف یک عمر زندگیه،پس من هم باید نسبت به او عشقی داشته باشم یا نه؟

فواد نگاهی به من کردو بدون اینکه بخواهد بحث را ادامه دهد به طرف اتاقش رفت، شاید هم فهمیده بود که حق با من است. کتابم را از روی مبل برداشتم و به اتاقم رفتم .

تا چند روز بعد از این قضیه فواد با من سرسنگین بود اما با گذشت زمان او هم همه چیز را فراموش کرد. خدا را شکر بدون اینکه پدرو مادر با خبر شوند همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسید خوشبختانه امتحاناتم را به خوبی یکی پس از دیگری می گذراندم .

آخرین روز امتحانات در محوطه دانشگاه قدم زنان منتظر ندا بودم تا او از جلسه امتحان بیرون آید،متوجه یکی از دانشجو ها شدم که به طرفم می آمد . او در رشته دیگری درس می خواند،گاهی اوقات او را از دور و نزدیک می دیدم.
پسری خوش قیافه بود و در عین حال کاملا جدی به نظر می رسید. با نزدیک شدن او خودم را جمع و جور کردم و در مقابل او جواب سلامش را دادم ،بعد از کمی دست دست کردن و رنگ به رنگ شدن چهره اش گفت:

معذرت می خوام خانم فاخته،راستش من نمی تونم موضوعی رو که می خوام باهاتون درمیون بزارم به راحتی به زبان بیارم. بعد درمقابل نگاه متعجب من نامه ای را از لابه لای جزوه هایش بیرون آوردو گفت:

لطفا جسارت منو ببخشید . اما فکر کنم هرچه دردل داشتم د راین نامه نوشته باشم. فقط خواهش می کنم دراول روی این موضوع خوب فکر کنید و بعد بهم جواب بدید.

شصتم خیلی سریع خبر دار شد که بایداو راهم به لیست خوستگارانم اضافه کنم. بنابر این بدون اینکه نامه را ازدستش بگیرم و به قول خودش بخواهم به حرف هایش بیاندیشم با صراحت به او گفتم:

آقای محترم من نمی تونم نامه شما را بگیرم هرچند که میدانم درباره چه موضوعی است. . اما من فعلا هیچ تصمیمی برای آینده ام ندارم و اصلا به ازدواج فکر نمی کنم .

به حدی مغررانه و خشک با او برخرود کردم که مطمئنا او از دادن پیشنهاد خود کاملا پشیمان شده بود . این را از رفتار و قیافه عصبانیش فهمیدم چون در کمتر از چند ثانیه نامه را درمقابل چشمانم پاره کرد. و تکه های آن را به طرفم پرت کردو با ناراحتی گفت :

-برای خودم متاسفم که این پیشنهاد را به شما دادم. ولی از طرفی دیگر هم فهمیدم شما دختری مغرور و خودخواهی بیش نیستید. و مطمئنا نمی توانی همسفری مناسب برای من باشی.

و همه این حرف هارا خیلی سریع و رک گفت و بعد بدون گفتن حرف دیگری از مقابل چشمانم دور شد. اصلا انتظار اینکه با من چنین برخوردی کند را نداشتم. به قدری عصبی شدم که دیگر توان ایستادن در آنحا را نداشتم. نمی دانم از خودم ناراحت بودم یا از رفتار بی ادبانه او. به هرحال آنقدر ناراحت شده بودم که دیگر منتظر ندا نماندم و با گام هایی بلند که می توان گفت شبیه دویدن بود ازدانشگاه خارج شدم. و با اولین تاکسی خودم را به خانه رساندم.

مامان با دیدنم به طرفم آمدو گفت: فرنازجان مشکلی برایت پیش آمده؟ امتحانت را خراب کردی؟

اگر پاسخی به مامان نمی دادم تا دقایقی دیگر همان طور پشت سر هم سوال پیچم میکرد…پس درحالی که سعی می کردم خونسردی خودم را حفظ کنم لبخندی به او زدم و گفتم: مامان جون نگران نباش با یکی از پسرای دانشکده حرفم شده ،آن هم نه به گونه ای که تو فکرش را میکنی، تنها کلامش که کمی گستاخانه بودمرا ناراحت کرد .

مامان در حالی که نگرانی در چهره اش پیدا بود گفت: فرناز جان تو دختری نبودی که بخواهی باهر پسری دهن به دهن
بشی .

فهمیدم با شنیدن حرف هایم قانع نشده پس به ناچار مختصری از جریان را برایش تعریف کردم. مامان لبش را به دندان
گرفت و گفت: دخترم مقصر تو بودی. اصلا کار درستی نکردی باید حداقل نامه را ازدست او میگرفتی و می خواندی بعد اگرجوابت منفی بود ، دریک فرصت مناسب دیگر به او جواب رد می دادی اما با این کاری که تو کردی حتما به غرورش برخورده و از تو ذهنیت بدی پیدا کرده .

باعجله گفتم: مامان من که نمی تونم به زور کسی رو دوست داشته باشم. همان بهتر که چنین برخوردی با اون کردم وگرنه پررو میشدو دیگه پررو میشد . اصلا من از بیان این جوراحساسات و خواستگای ها متنفرم .

مامان حرفم را قطه کردو گفت:واقعا که تو دختر سخت گیرو سنگدلی هستی. خدا به داد کسی برسد که می خواد با توازدواج کنه .

درحالی که به سمت اتاقم می رفتم با صدای بلند در جوابش گفتم: حالا کجاشو دیدید؟…کسی که می خواد با من ازدواج کنه باید از هفت خوان رستم بگذره ،باید واله و شیدای من باشه،آنهم در صورتی که من عاشق او شوم وگرنه من به این عاشقان رنگارنگی که می گویند موقعیت خوبی دارند و پسر خوبی هستند قانع نیستم .

مامان با خنده گفت: پس بشین و صبر کن تا آنمجنون از گرد راه برسه و قصه دلدادگی ات شروع شود.

آن روز برای اولین بار ازخودم پرسیدم،چرا من که با این که خواستگاران آنچنانی دارم اما مهر هیچ کدام در دلم نمی
شیند.نکند واقعا من دلی در سینه ندارم که بخواهد برای کسی بتپد؟ خودم هم درتعجبم که چرا با اینکه بیست سالمه اما هرگز قلبم در سینه برای کسی به لرزه در نیامده. از این همه خواستگاری کردن ها و جواب رد کردن ها خودم هم خسته شده بودم،یک لحظه چشمانم را بستم و دردل دعا کردم خدا کسی را در سر راهم قراردهد که من هم عشقی نسبت به او درسینه داشته باشم. حداقل فایده اش این بود که دیگر تکلیفم برای خودم مشخص می شد. در ثانی از شر خواستگاران سمج هم راحت میشدم. وقتی چشمانم را باز کردم از اینکه چنین آرزویی کرده بودم احساس شرم کردم ،ولی بعد لبخند ملیحی زدم و گفتم: – هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد .

دقیقا دو هفته از ترم جدید می گذشت که کلاس ها رفته رفته شکل رسمی به خود گرفته .در این روز ها بزرگترین اتفاق زندگیم که هر گز آن را پیش بینی نمی کردم برایم رخ داد. مثل اینکه دعایم خیلی زود به گوش خدا رسیده بود که آن رامستجاب کرد.

جریان از این قرار بود: در یکی از روز های سرد دی ماه در کلاس در حال کنفرانس دادن بودم که با چند ضربه آرام به در کلاس توضیحاتم را قطع کردم و به همراه استاد و بقیه بچه ها نگاهم به آخر کلاس برگشت .

،لحظاتی طول نکشید که درب کلاس باز شد وناگهان قلبم هری پایین ریخت پسری بسیار زیبا،چهار شانه و بلند قد و با چشمانی بی نهایت زیبا وخماردر چهار چوب در ظاهر شد،او بالحنی گیرا و مودبانه رو به استاد و سپس بچه ها سلام کرد و بعد گفت:

– بنده “باربد آشتیانی هستم “و انتقالی ام را از دانشکده پزشکی اصفهان گرفتم .

و بعد همراه لبخند ملیح و معرفی نامه ای که دردست داشت وارد کلاس شدو آن را به استاد نشان داد و گفت:

-بهم گفتن که به این کلاس بیام .

استاد آنچنان محو،لحن گیرایش شده بود که برای لحظاتی سکوت کردو سپس درحالی که عینکش را جابه جا می کرد گفت
:
– بفرمایید آقای آشتیانی خیلی خوش آمدید .

با ورودش به کلاس انگار روی قلب من پا گذاشت،ناگهان قلبم تیر کشید ولی به زحمت خودم راکنترل کردم. بوی اتکلنش درکمتر از چند ثانیه تمام کلاس را پر کرد،پالتوی چرمی که بر تن داشت نشانگر آن بود که از خانواده های بسیار پولدار است.

ادامه کنفرانس برایم سخت شده بود. اماچاره ای جز تسط داشتن برخودم نداشتم. به زحمت نفس عمیقی کشیدم. و به اشاره استاد بقیه کنفرانسم را ارائه دادم. دقایقی بعد با اشاره استاد به طرف صندلی ام می رفتم که ناگهان چشم آشفته من به به چهره او خیره شد.ولی قبل از اینکه بفهمد نگاه خودم را جمع و جور کردم و دردل گفتم: چه قیافه زیبا و دوست داشتنی دارد. گویی خداوند تمام زیبایی های دنیا را دراو پدید آورده بود. بعد در دل زیبایی هایش را تحسین کردم و و با بی قراری در جای خود نشستم. .هرچه سعی می کردم حواسم را به استاد جلب کنم نمی شد،گویی که هوش از سرم پریده بود.آخر هم آنروز بدون اینکه کلمه ای از درس یاد بگیرم از کلاس بیرون آمدم .

روز بعد با دنیایی از هیجان و استرس که بر وجودم چنگ می زد به دانشگاه رفتم و او را ازدور دیدم .

با دیدنش قلبم دوباره در سینه شروع به تپیدن کردو اصلا نفهمیدم که چگونه به سالن پا گذاشتم . با دیدن ندا که هنگام وارد شدن به سالن با او برخورد کردم به ظاهر به او لبخندی زدم و بعد با هم به احوال پرسی پرداختیم. ندا دستم را گرفتم وبه محوطه کشاند و گفت بهتره کمی قدم بزنیم.
چون هنوز خبری از استاد نیست. در حالی که هردو در کنارهم در حال قدم زدن بودیم.،ندا یکباره پرسید: راستی فرنازجون نظرت د رمورد باربد چیه؟

از شنیدن سوالش یکه خوردم و با لکنت گفتم:بار…بد… نظر خاصی ندارم .

آه از نهاد ندا بلند شدو گفت:

– من بگو که دارم از کی می پرسم …

آب دهانم را ه سختی فرو دادم و به سختی گفتم:

– نظر خودت درموردش چیه؟

ندا خنده کوتاهی کردو سپس گفت:اوه…آخر کلاسه و جدا از اینکه خوشگل و خوش تیپه ، یه نگاه بکن ببین چه اتومبیلی زیر پاشه

با اشاره ندابرگشتم وبه اتومبیل مشکی رنگی که در پایین محوطه قرار داشت نگاه کردم،شیک و مدل بالا بود
در دل با خودگفتم،گویی که او در این دنیا هیچ چیزی کم ندارد .

ندا با تکان دست من را به خود آوردو گفت:

-فرنازجون فکرکنم استاد اومده !

در حالی که حرف هایمان ناتمام مانده بودبه طرف کلاس به راه افتادیم. وقتی وارد کلاس شدیم اورا دیدیم که خیلی آرام و فارغ از همه اطرافیانش داشت مطالبی را یادداشت می کرد.با دیدنش دوباره هیجان زده شدم و با پاهی لرزان از کنارش گذشتم و در انتهای کلاس در جای خالی خود نشستم. استاد وارد کلاس شدولی دوباره هوش و هواسم پیش استاد نبود،بلکه تمام فکرو ذکرم را به باربدسپرده بودمو از اینکه او برعکس پسر های ملاس هیچ توجهی به من نداشت کمی دپرس بودم!درحالی که زمان با دیر ترین ثانیه هامی گذشت بدون اینکه از کلاس استفاده ای کرده باشم.

با بی حالی خودم را برای رفتن به خانه آماده کردم. در موقع بیرن رفتن باربد رادیدم که با چند نفر از بچه های کلاسگرم گفت و گوبود. و اصلا توجهی به اطرافش نداشت. با خودم گفتم ظاهرا منو ندیده چون حتی کوچک ترین نگاهی هم به طرفم نکرده و بی انکه دست خودم باشد خشمگین شدم. و دردل فریاد زدم،حالا اگه یه علاف بی سرو پا بود،مدام دورو برم می چرخید و منو رها نمی کرد. لعنت به این شانس من!ولی دوباره برای دلخوشی خودم گفتم:ظاهرا او نسبت به همه دختر های کلاس خشک و خیلی رسمی اس. نکند رفتار او کپی رفتار خودم باشد.یعنی همان طور که من نسبت به پسرهای کلاس بی تفاوت هستم.

وای بر من که عاشق آدم مغرور تر ازخودم شدم،او اصلا مرا نمی دید. حالا من با این دل بی قرار چه کنم؟ آه پرحسرتی کشیدم و با فکر کردم حالا حس و حال شایان و تمام کسانی که دلشان را به من سپرده بودند می فهمم و می دانم چه میکشیدند،امان از عشق ! امان …

دردل هزار بار خودم را لعنت کردم آخر این چه دعایی بودکه به درگاه خدا کرده بودم !آنقدر افکار پریشان و درهمی به ذهنم هجوم آورده بود که نفهمیدم چگونه خودم را به خانه رساندم. به محض ورودم به خانه بابا با دیدنم به طرفم آمدو پیشانی ام را بوسید و گفت:

– دختر گل بابا چطوره؟لبخندی به رویش زدم وگفتم: -ممنون باباجون خوبم .

درحالی که داشتم مانتو ام را در می آوردم به سوی مامان که در حال گردگیری دکوراسیون رفتم و سلام کردم ،اوهم سلام و خسته نباشید گرمی تحویلم داد با بی حوصلگی به طرف اتاقم رفتم ووسایلم رابر وری صندلی گوشه اتاق نهادم و روی تخت ولو شدم و بعد درفکرو خیال باربدغرق شدم .

با صدای فواد که انگار تازه از مطب برگشته بود به خودم آمدم و از جاپریدم، سرو وضعم را مرتب کردم و به آنها پیوستم. دقایقی بعد در محفل گرمی همگی دور هم شروع به خوردن غذا کردیم. طبق معمول همیشه فواد برای بابا و مامان شروع به مزه پراندن کردآن ها هم می خندیدند و لذت می بردند اما بر خلاف آن ها من کاملا ساکت و در لاک خود فرو رفته بودم و با بی میلی به دهان می گذاشتم.

فواد متوجه حالم شدو با طعنه گفت: – چیه فرنازجون مگه کشتی هات غرق شدن ؟ یا نکنه که با خودت هم قهری؟

نگاه گذرایی هم به انداختم و گفتم: فواد باز شروع کردی؟ نمی دانم چرا تو همیشه نسبت به من اشتباه قضاوت می کنی؟

فواد با صدای بلندی خندیدو گفت: – راست میگی فرناز ،امیدوارم که من اشتباه کرده باشم !

بابا به حمایت از من رو به فواد کردو گفت:

-دختر خودمه فقط خودم میدانم که چه قلب مهربانی دارد. مامان هم بلافاصله حرف بابا را تایید کرد، فواد هردو دستش را بالا بردو گفت: تسلیم…تسلیم…فکر نمی کردم که مامان و بابا هم در جبهه تو قرار بگیرن و از تو طرفداری کنند بعد فواد آنچنان چهره مظلومی به خود گرفت که هر سه به اوخندیدیدم .

یک ماه بدن هیچ اتفاق خاصی گذشت امام من در بلا تکلیفی عشق بابد می سوختم.او پسری فوق العاده زیرک بود! این روزها وقتی از دور یا نزدیک او ار می نگرستم خیلی زیرکانه مچم را می گرفت. و برای لحظه ای در چشمانم خیره می شدو بعد با بی خیالی رویش را ازمن بر می گردانند،احساس می کردم که او از راز دل من با خبر است. از اینکه اسیرش شده بودم از خودم بدم میومد. هزار بار خودم لعنت و نفرین کردم و به باد سرزنش گرفتم و عاقبت هم پس از کلی فکر کردن نتیجه گرفتم که دیگه حتی به او نیم نگاهی نیاندزام . و به ظاهر هم که شده جلوی او خودم را بی تفاوت نشان دهم. تا شاید از این روش بی خیال او شوم.خوشبختانه تا حدودی توانستم دربرابرش احساسا خودم را کنترل کنم و بودن اینکه نگاهش کنم از کنارش بگذرم. گرچه دردل عذاب می کشیدم. اما چاره ای جز بی خیال شدن را نداشتم.

مدتی هم به این منوال روز های خود را در دانشگاه سپری کردم تا اینکه یک روز پس از پایان کلاس هایم در حالی که به همراه ندا داشتم بیرن می آمدم ناگهان حس عجیبی منو وادار کرد که به پشت سرم نگاه کنم. بدون آنکه بدانم چرا؟

وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، باربد را در فاصله ای کمتر از چند گام با خود دیدم.و اختیار چشمانم را برای لحظه ای از دست دادم. و به چشمان زیبای او زل زدم،او هم با لبخندی جواب نگاهم را داد اما به یکباره مثل برق گرفته ها سرم رابرگرداندم و بعد به حدی پاهایم سست شد که اگر ندا در کنارم نبودحتما محکم به زمین می خوردم.

طوری در حال خودم بودم که نفهمیدم چگونه از در دانشگاه بیرون آمدم و چگونه به خانه رسیدم!بدون اینکه لب به غذا بزنم به اتاق خودم رفتم و به بهانه های مختلف مامان را متقائد کردم که اشتهایی به خوردن غذا ندارم گرچه همان طور هم بود و اصلا اشتها ی غذا خوردن را نداشتم. گویی چند پرس غذا خورده بودم. با بی حالی خودم را روی تخت انداختم لحظه ای نگاه و لبخند جادویی باربد از جلو دیدگانم محو نمی شد. تمام بدنم سست شده بود. به موهایم چنگ زدم و تا می توانستم خودم را سرزنش کردم که چرا نگاهش کردم.. خدامی داند که او چه تصوری از من داشته که به من لبخند زده! اصلا چطور به خودش جرات داده که چنین کاری کند نکند من در خیال او دختری سبکسر هستم.آیا در این مدت که به دانشگاه ما آمده نفهمیده که من چگونه دختری هستم؟ آیا او نمی دانست که کسی جرات نمی کند این گونه حرکات را نسبت به من داشته باشد؟ یقینا اگر کسی غیر از او اینچنین کاری بامن کرده بود،حسابش را می رسیدم تا بداند که با کی طرف است. اما افسوس که بدجوری خودم را در مقابل او باخته بودم.

ولی بعد به خودم نهیب زدم و و گفتم نباید گرفتار این احساسات پوچ و احمقانه بشوم و به خودم ثابت می کنم که من همان فرناز مغرور و سنگدل گذشته هستم !

از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم،خوشبختانه هنوز فواد برنگشته بود تا مرا سوال پیچ کند . چون واقعا حوصله او را نداشتم، به طرف دستشویی رفتم و با گرفتن وضو بار دیگر به اتاق پناه بردم و سجاده را پهن کردم و به رازو نیاز پرداختم.

با اشک و ناله از خدای خود خواستم که مرا از این احساسات و بحران نجات بدهد. نمی دانم که چقدر گریه کردم تا
این احساس سبکی و آرامش بهم دست داد. مثل پرکاهی سبک شده بودم، سجاده را جمع کردم و به تختم پناه بردم و بدونآنکه بخواهم آن لبخند جادویی ر وبه یاد بیاورم و در خیال خود آن را زنده کنم چشمانم را بستم و خوشبختانه خیلی زودخوابم برد و بعد به کلی همه چیز زا فراموش کردم>.

**************


روز بعد که به دانشگاه رفتم متاسفانه باربد اولین نفری بودکه او رادیدم، دستانش را به جیب پالتو یش فرو کرده بود و با چه حالت دلربایی ایستاده بود !
هرلحظه که به او نزدیک تر می شدم حاتی عجیب به من دست میداد. منی که کلی قول و قرار باخود گذاشته بودم که دیگر به او اهمیتی ندهم اما متاسفانه او در جایی ایستاده بود که ادب حکم می کردبه او سلام و صبح به خبر بگویم. اما ناگهان با به یاد آوردن لبخنددیروزش اخم هاین درهم رفت. و تصمیم گرفتم طوری از کنارش رد شوم که تصور کند متوجه اش نشده ام. با همین فکر به کلاس نزدیک شدم،او بادیدن مکن به آرامی کنار رفت و سپس با لحن گیرا و مودبانه گفت: صبح بخیر خانم فاخته .

احساسا کردم هرآن ممکن است غش کنم ضعف شدیدی وجودم را فرا گرفت،به زحمت آب دهانم را قورت دادمو بعد با نیم نگاهی جواب او را دادم که او دوباره همان لبخند جادوییش را به من هدیه کرد.
با هول و هراس از کنارش رد شدم و خود را به صندلی رساندم ،خوشبختانه ندا هنوز نیامده بود و گرنه حتما علت تغییر حالم را میفهمید و آن وقت بود که به من بخندد و بگوید این تو نبودی که می گفتی “از این جور عشق و عاشقی ها بیزارم!” زمانی به خودم آمدم که استاد و بعد ندا وارد کلاس شدند ،وقتی در کنارم نشست هردو بانگاه به هم سلام کردیم. تمام مدت تلاشم را برای فراموش کردن رفتار بارد به کار گرفتم و بعد حواسم را به کلاس دادم .

آن روز بیشتر وقتم را در آزمایشگاه گذراندم و چندین بار ناخواسته رو به روی باربد قرار گرفتم. که البته با تلاش زیادی
احساساتم را کنترل کردم خود را نسبت به او بی توجه نشان دادم. اگرچه درونم طوفانی برپا بود که فقط خدا می دانست و بس! هرطور بود به ناچار ظاهر خودم را حفظ می کردم آن روز هم بدون هیچ اتفاق خاصی به پایان رسید .

**************

هر روزکه می گذشت باربد با لبخند هایش مرا بیشتر شیفته خودش می کرد،مثل اینکه سهم من از این عشق تنها لبخندها و نگاه هایش بود امام من همچنان مقاومت می کردم . و به حفظ ظاهر می پرداختم.بارها از خودم گفتم،اگر او مرابخواهد باید خوادش به صورت مستقیم با من صحبت کندو در غیر این صورت من غرورم را جریحه دار نخواهم کردو به طرف او نخواهم رفت.

در این مدت آنچنان محبوب دختران دانشکده شده بود که در هر محفلی صحبت باربد بود! به قول ندا شده بود سوپراستاردانشکده ،گرچه از اته دل به این موضوع حسادت می کردم که مدام دختران پررنگی دورواو می پلکیدند. اما وقتی می دیدم باربد به هیچ کدام از آنها توجهی نشان نمی دهد جان می گرفتم و رنگ عشق او در قلبم پررنگ تر میشد .

یکروز پس از پایان کلاس ها می خواستم به خانه بروم که یکی از بچه ها به طرفم آمدواز من خواست که مساله ای را برایش حل کنم به ناچار برخواستم و به توضیح و حل مساله پرداختم،زمانی به خودم آمدم که همه بچه هاکلاس را ترک کرده بودند.

در همان لحظه هم باران شدیدی شروع به باریدن کرد،نگاهی به ساعتم انداختم ساعت سه ظهر بود. تازه یادم افتاد که چقدر گرسنه هستم. چترم را باز کردم و با گام هایی بلند از دانشگده خارج شدم. و منتظر تاکسی ماندم که اتومبیلی جلو پایم ترمز زد،با دیدن باربد یکه خوردم و قلبم شروع به تپیدن کرد؛صدایش را به وضوح می شنیدم ،از اینکه بارد به خاطر من توقف کرده بود،در پوست خود نمی گنجیدم. اما بعدخیلی زود به خودم آمدم واحساساتم را سرکو کردم. باربد شیشه اتومبیلش را پایین کشید گفت: خانم فاخته لطفا سوار شوید،من شما را می رسانم آخه خوب نیست که د راین هوای بارانی درکنار خیابان انتظار تاکسی را بکشی !

به خوبی می دانستم که اگر سوار اتومبیل او شوم آنچنان از خود بی خود می شوم که باعث رسواییم خواهد شد،بنابراین ازاو تشکرکردم و به زحمت گفتم به او گفتم: ممنون آقای آشتیانی منتظر برادرم هستم .

باربد نگاهی به ساعتش انداخت و ناباورانه گفت:
-بعید می دانم که این وقت روز منتظر برادرت باشی ! بهتر بود می گفتی نمی خواهم سوار اتومبیل تو شوم .

با خودم گفتم لعنت به تو که اینقدر باهوش و زیرک هستی ، به ناچار گفتم:
-آقای آشتیانی برداشت شما کاملا اشتباهه ! من فقط نمی خوام مزاحم شما بشوم. انگار به باربد خیلی برخورده بودچون باصدای گرفته ای گفت :
-پس مزاحمتان نمی شوم،اما ..اما ای کاش به قول شاعر کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود .

باربد این را گفت و بدون خداحافظی از کناررم رد شد،خشکم زده بود و حتی نمی توانستم قدمی به جلو بردارم. انگار علم غیب داشت،یعنی می دانست که من دیوانه وار او را دوست دارم! من که همیشه رفتارم را در برابر او کنترل می کردم امامثل اینکه او بیش از تصور من باهوش و زیرک بود.

با صدای بوق تاکسی به خود آمدم و مبهوت خودم را بر روی صندلی انداختم. مدام حرف های باربد در گئشم زنگ می زد،او با این ذکاوتش مرا بیشتر به سمت خود می کشید! گونه هایم در این هوای سرد،در حال گرگر گرفتن بود،باخود می گفتم یعنی این منم که اسیر دل خود شده ام؟منی که در فامیل ،دوست و آشنا به خواستگاران آنچنانی خود جواب رد داده بودم و از این بابت مغرورانه به خودم می بالیدم،حالا این گونه بازیچه احساسات خود شده بودم! آنقدر فکر های جور واجور به ذهنم خطور کرده بود که نمی دانم چطوری از تاکسی پیاده شدم. و خود را به خانه رساندم .

مامان تنها بودو مشغول تصحیح کردن برگه امتحانی دانش آموزان که با دیدن من خودکارش را روی روی برگه ها گذاشت و از جایش بلند شد،به او سلام دادم .

مامان با تعجب پرسید :
-چرا امروز دیر اومدی؟
در حالی که به طرف اتاقم می رفتم گفتم:کلاسمان کمی طول کشید .

مامان با گفتن حتما خیلی گرسنه هستی به طرف آشپزخانه رفت . به راستی هم خیلی گرسنه بودم ودلم ضعف می رفت اما اصلا حوصله خوردن غذا را نداشتم. با صدای مامان به ناچار از اتاق بیرون آمدم و بعد از شستن غذا شروع به خوردن غذا کردم اما خیلی زود احساس سیری کردم و ظرف غذا را پی زدم و از مامان تشکر
کردمو بعد از جای خود بلند شدم. مامان هاج و واج منو نگاه کردو با اعتراض گفت :
-فرنازجان تو این روزها چت شده، غذا که نمی خوری یا وقتی هم که می خوری مثل حالا کم اشتهایی از اون مهم تر کم حوصله شدی و مرتب خودت را در اتاق حبس می کنی؟
دیگر حوصله گوش دادن به حرفهی تکراری که در این چند روزبار ها از مامان بابا و فواد شنیده بودم به ناچار گفتم :
-مامان باور کن درس هام خیلی سنگین شده ، به خاطر همین بهم فشار میاد .

مامان با نگرانی گفت :
-ولی تو باید از لحاظ جسمی خودت را تقویت کنی ،با این غذا نخوردن تعاقبت کار دست خودت می دی
به طرفش رفتم و با بوسیدن گونه هایش گفتم :
-مامان جون ممنون که اینقدر به فکر من هستید امام باور کنید که نگرانی شما بی مورده این را گفتم و بودن اینکه منتظر نصیحت های مامان بمانم به اتاقم رفتم و ماژیکی را از روی میز برداشتم و با آن روی کاغذ و بعد آن رادر قاب چوبی زیبایی که داشتم قرار دادم و به دیوار .« کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود » با خطی خوش نوشتم
بالای تختم نصب کردم و خودم را روی تخت انداختم و به نوشته روی دوار خیره شدم و بارها و بارها آن را زیر لب تکرار
کردم و در حالی که چشمانم را می بستم به بار بد فکر کردم و برای چندمین بار آن دقایق شیریرنی را که در مقابلم ایستاده بود را در ذهنم به تصویر کشیدم .

فردا صبح که به دانشگاه رفتم،اورادیدم که کنار پنجره ایستاده بود . به محض ورودم به کلاس متوجه ام شد و برای یک
لحظه نگاهمون در هم گره خورد. اما از سرسنگین بودن نگاهش فهمیدم که هنوز هم از من ناراحت است. به همین خاطر سعی کردم بی اعتنا باشم. خودم را به یک صندلی خالی رساندم و با ندا مشغول خوش و بش کردن شدم،مشغول ورق زدن بودم که استاد نامم را صدا زد و گفت :
-خانم فرناز فاخته نوبت کنفرانس شماست.

ناگهان رنگ از چهره ام پرید و با خود گفتم:
خاک بر سرم! چون به کلی کنفرانس امروز را فراموش کرده بودم. کتاب را با عجله ورق زدم و سعی کردم با نگاه گذرایی به آن چه در ذهنم دارم را یکجا جمع کنم. که بار دیگر با صدای استاد کتاب را بستم و به طرف تابلو رفتم. و با تک سرفه ای صدایم را صاف کردم و سپس با دست پاچگی شروع به توضیح درس کردم.

تمام سعیم را می کردم که به صورت باربد خیره نشوم،خوشبختانه این بار شانسم یاریم کرد ،طوری که برای دقایقی فراموش کردم که او درکلاس حاضر دارد . برای همین توانستم کنفرانسم را بدون کم و کاست بیان کنم. با به پایان رسیدن کنفرانسم،استاد گفت: خانم فاخته خسته نباشید .

سپس رو به بچه ها کردو گفت :
-کسی از خانم فاخته سوالی ندارد؟هنوز جمله استاد تمام نشده بود که باربد رو به استاد کردو گفت :
-ببخشید من از خانم فاخته چند تا سوال داشتم !

استاد به او گفت:
-بفرمایید آقای آشتیانی
در دلم آشوب و طوفانی به پاشده بود، طوری که نمی توانم توصیفش کنم . مطمئن بودم او با سوال های بی موردش می خواست حال مرا بگیرد و تلافی دلخوری دیروزم راسرم در بیاورد؛ سوال های بابد یکی پس از دیگری بر سرم فرود می آمد،طوری که پشت سر هم سوال پیچم می کرد،گویی که انگار می خواست مرا با این کار جلو بچه ها ضایع کند. با تمام وجودم سعی می کردم که د رمقابل او کم نیاورم و خودم رانبازم! به همین خاطر حواسم را جمع کردم و
به تک تک سوالاتش جواب دادم ،شانس با من یار بودکه توانستم استقامت عجیبی در مقابل سوالاتش کنم و در نهایت او با گفتن دیگر سوالی ندارم خیالم را آسوده کرد. در یک لحظه که به چشمانش خیره شدم تا قیافه وارفته او را ببینم طوری نگاهمان در هم در آمیخت که هیچ کدام از این نگاه پرشور چیزی نفهمیدیدم. این بار من با صدای استاد به خودم آمدم که مرا دعوت به نشستن می کرد بعد از اینکه سر جای خودم نشستم و نفس عمیقی کشیدم استاد شروع به درس دادن کرد.

ساعتی بعد استاد پایان کلاس را اعلام کرد . داشتم وسایلم را جمع می کردم که ناگهان ندا دستم را گرفت و گفت: بنشین برایت یه سوپرایز دارم .

با تعجب گفتم :

سوپرایز؟ندا دستش را در کیفش کرد و یک جزوه بیرون کشید و با ذوق گفت :
-فرناز جان این تحقیق را بخون و کیف کن. همش دست نوشته های باربد!

از تعجب چشمانم را درشت کردم و به اوگفتم : باربد! اما تحقیق اون پیش تو چی کار می کنه؟ندا لبخند با مزه ای زد و گفت :
-چند وقت پیش داشتم در موردعلائم و شروع بیمار یدیابت تحقیقی انجام می دادم به سوالات زیادی بر خوردم که همه آن ها را نوشتم تا از استاد بپرسم . استاد وقتی سوالاتم رادید به جای اینکه جواب آن را بدهد،گفت آقای آشتیانی تحقیق بی نظیری در این مورد نوشته است می توانید جواب تمام سوالات خود را با توضیح در جزوه او پیدا کنید، پس بهتره تحقیقش را به امنت بگیری و مطالعه کنی. استاد دوباره تاکید کردو گفت که حتما تحقیق آقای آشتیانی را مطالعه کن،خوندش خالی از لطف نیست. من هم رفتم پیش باربد و جریان را برایش تعریف کردم و اوهم قول داد که تحقیق را برایم بیاورد،دیروز بعد از کلاس بود که جزوه رو بهم داد .

تحقیق را از ندا گرفتم و گفتم : که این طور!

شروع به ورق زدن کردم و با خود گفتم که چه خط زیبایی دارد از اون مهم تر مرتب و با نظم نوشته !به آخرین ورق که رسیدم یک بیت شعر از صائب که با خط زیبایی نوشته بود توجهم را جلب کرد :
“تلاش بوسه نداریم چون هوس ناکان
نگاه ما به نگاهی ز دور خرسند است”

این تک بیت را چند بار در دل خواندم با هر بار خواندش احساسا گرمای شدیدی تمام وجودم را فرا گرفت،طوری که لحظه می خواستم منفجر شوم . ندا نیشگون محکمی از دستم گرفت و که صدای آخم بلند شدو به خودم آمدم،با شیطنت گفت:
-نگو که نسبت به باربد بی اعتنایی که باور نمی کنم!آخه دختر تو طوری جزوه ها در دست گرفتی و محو تماشای آن شده ای گویی که داری یک فیلم مهیج نگاه می کنی!

با دستانی لرزان تحقیق را به طرف ندا گرفتم و به زحمت گفتم :
-ندا تو هم مارو گرفتی ها…

ناگهان با وارد شدن باربدهردو به هم نگاهی انداختیم و سکوت بین ما برقرار شد .

با کمال تعجب باربد به طرف ما آمدو در حالی که تکه کاغذی در دست داشت رو به نداگفت :

خانم کمالی تحقیق من تونست به شما کمکی بکنه ندا من من کنان گفت :

بله خیلی جالبه اما متاسفانه هنوز وقت نکردم به طور کامل آن را مطالعه کنم .

و دوباره ادامه داد : اتفاقا به بیشتر سوالاتم جواب داده است.

باربد تکه کاغذی را که در دست داشتبه طرف ندا گرفت و گفت :اگه مشکلی داشتی حتما به من زنگ بزن،خوشحال میشم اگر بتونم کمکی انجام بدم .

باربد جمله “حتما به من زنگ بزن را “با نگاه در چشمان من بیان کرد. آنچنان از سرخ شدم که گرمای عجیبی در زیر پوستم احساس کردم نفهمیدم که کی باربد رفت. یک لحظه با شیطنت نگاهی به کاغذ که دردست ندا بود انداختم و بلافاصله شماره رند باربد را حفظ کردم . باربد داشت مرا مست و دیوانه وار به سوی خود می کشاند و این من بودم که نهال عشق او را محکم تر در قلبم پیوند می زدم .
*******
دو هفته گذشت یک روز که در خانه تنها بودم با هر نکاهی تلفن وسوسه عجیبی به سراغم می آمد که به مراه باربد زنگ بزنم. این فکر شیطانی هر لحظه بیشتر مرا ترک می کرد،با پاهای لرزان چند گامی به طرف تلفن برداشتم اما درست در همان لحظه عقلم به یاریم آمدو بر احساساتم غلبه کرد و به من نهیب زد،فرناز این کار را نکن یعنی تو این قدر در بند او اسیر شدی که خودت را در مقابلش باخته ای و نمی توانی بر احساسات خود غلبه کنی؟ او اگر خواهان عشق تو باشد مثل بقیه مستقیم با تو صحبت می کند ،آن وقت تو هم دیگر سنگ رو یخ نمی شوی! هر کدام از این جمله ها مانند پتکی بر سرم کوبیده می شد و مرا به خود می آورد. عاقبت روی اولین مبل خودم رها کردم و زیر لب با خودم گفتم :نکنه او مرا طلسم کرده که اینقدر برایش بی قرارم ؟
لعنت به تو باربد…یک دفعه از کجا سرو کله ات پیدا شد که این گونهاحساسات مرابه بازی گرفته ای
در همان لحظه بابا کلید را به در حیاط انداخت و وارد خانه شد،آمدن بابا باعث شدکه من از افکار آشفته خود بیرون بیایم .

دیگر تا شب فرصت نکردم که در خلوت تنهایی خود به باربد فکرکنم و تمام اماها و اگر های ذهن را به وز بعد که او را می دیدم موکول کردم .

صبح روز بعد با دنیایی از شوق و ذوق که برای دیدنش راهی دانشگاه شدم اما متاسفانه خوشحالیم دوام چندانی نداشت چون به محض اینکه وارد کلاس شدم و چشمم به صندلی خالی باربد افتاد یکدفعه حالم گرفته شد . احوال پرسی مختصری با نداکردم و سرجای خودم نشستم و به امید اینکه بیاید چشم به در دوخته و به ساعت مچی ام نگاه میکردم با وارد شدن استاد آخرین نگاهم را به در دوختم و آهی از سر حسرت کشیدم وسعی کردم به محیط کلاس برگردم.عقربه ها خیلی سریع جایشان را به یک دیگر دادنداما از آمدن باربد هیچ خبری نیود. ساعت های دیگر هم گذشت ،با پایان کلاس خود را آماده رفتن به خانه کردم ،چنان از غیبت کردن و ندیدن او پکر بودم که با سردی از ندا خداحافظی کردم و به خانه رفتم و تمام دلتنگی هایم را برای روز بعد جمع کردم.

روز بعد در حالی که به شدت دلتنگ و بی قرار باربد بودم راهی دانشگاه شدم اما باز با صندلی خالی باربد مواجه شدم،این بار نگرانی و دلشوره به دلم چنگ می زد . باخود م گفتم نکن برایش اتفاقی افتاده است؟ همان ان روز در آزمایشگاه بدون اینکه حواسم به استاد باشدو بخواهم آزمایشی انجام دهم با روحیه ای خراب به خانه برگشتم.برخلاف من مامان کاملا سرحال بود،به او سلام کردم و او با خوشرویی جوابم را داد و سپس گفت:
-فرنازجان امشب دعوت شده ای.

با تعجب برگشتم و گفتم:
-دعوت از طرف کی مامان در جوابم گفت :
-رویا و رعنا.

زیر لب گفتم:
-رویا و رعنا؟
لحظه ای سکوت کردم و به فکر فرو رفتم،بعد به خاطر آوردم که امروز روز تولد آن هاست. آن ها هر سال برای خود جشن تولد مجردی می گرفتند و تمام دوستان و آشنایان خود را دعوت می کردند،چقدر هم خوش می گذشت.

مامن وفتی سکوتم را دید با صدای بلندی گفت:
-چیه؟نکنه حوصله رفتن به اونجا رو هم نداری؟
حق با مامان بود،گرچه واقعا حوصله نداشتم که در جشن تولد آن ها شرکت کنم اما حس کردم که اگردر خانه بمانم فکر و خیال باربد مرا دیوانه خواهد کرد. بنابراین روبه مامان گفتم:
-اتفاقا می خواهم در جشن آن ها شرکت کنم .

او لبخندی از سر رضایت زدو گفت :
-پس برو لباست رو هم عوض کن تا من هم ناهار و را آمده کنم .

سرم را در تایید حرف مامان تکان دادم و سپس برای عوض کردن لباسم با اتاقم رفتم .

بعد از خوردن ناهار ساعتی را به استراحت پرداختم و بعد کم کم شروع به آماده شدن کردم،از داخل لباس هایم تاپ یقه بازو بدون آستینی را همراه با دامن کوتاهی که ست هم بودند انتخاب کردم و مقابل آیینه ایستادم و آنها را مقابل خودم گرفتم .لباسم گوجه ای رنگ رنگ بود و به پوست سفیدم می آمد. البته لختی بودن آن کمی توبی ذوقم می زد اما وقتی به خاطر آوردم آن مهمانی خودمانی و دخترانه است و مثل هر سال جو کاملا سالمی دارد بی خیالش شدم و لباس ها و دوربین را در کیفم قرار دادم تا در کنار آنها عکس یادگاری بگیرم .

-مامان وقتی مرا آماده رفتن دیدبا تعجب گفت :
-فرناز جان هدیه برای تولدشان آماده کردی؟
در پاسخش گفتم:
-نگران نباشید ،در طی مسیرم کادویی برای آنها می خرم .

با گفتن این کلمه از خانه خارج شدم و مامان با گفتن پس برو به سلامت بد رقه ام کرد.
****************

رویا و رعنا با دیدنم خوشحال شدند و بهم خوش آمد گفتند،من هم گونه هر دو را بوسیدم و تولدشان را تبریک گفتم. رویاسریع دستم را گرفت و گفت:
-فرنازجون بهتره،هرچه زود تر بریم پیش بچه ها .

دستم را عقب کشیدم و گفتم: رویا جان اول اجازه بده لباسم را عوض کنم.
رعنا به طرف آمدو گفت:
-رویا حق با فرنازه ،من میرم پیش بچه ها تو هم به فرنازجون کمک کن تا زودتر آماده شود.

به همراه رویا به اتاقش رفتم و بعد از مختصر آرایشی که کردم،لباسم راپوشیدم و برای رفتن به جشن آماده شدم. در حالیکه داشتم دوربینم را در می آوردم رویا وارد اتاق شدو با حیرت نگاهی به من انداخت و سپس جیغ بلندی مشید و گفت:
-فرنازجون اگر چشمت نزنن شانس آوردی ،آخه خیلی زیبا شده ای !

بعد فوری دوربین را از دستم گرفت و اولین عکس را از خودم گرفت. رویا طوری مرا ورانداز می کردکه گویی اولین باری
است که مرا می بیند،بعد دست مرا گرفت و هردو خندان به طرف سالن رفتیم .

جشن مثل سال های گذشته خیلی با شکوه و لذت بخش بود جوری که اصلا نفهمیدم چگونه زمان سپری شدو من در پایان با خاطره ای خوش از آن ها خداحافظی کردم و راهی خانه شدم . آنقدر خسته بودم که بدون اینکه به باربد فکر کنم خودم را روی تخت انداختم و بار دیگر همه چیزرا به فردا موکول کردم .

روز بعد هنگام رفتن به دانشگاه حلقه فیلم را ازدوربین در آوردم تا در آتلیه نزدیک دانشگاه آن را چاپ کنم متاسفانه این
کار باعث شد نیم ساعت از وقت کلاسم گرفته شود.،با تاخیر زیادی خودم را به کلاس رساندم و با معذرخواهی از استاد وارد کلاس شدم. این دفعه که چشمم به جای خالی باربد افتاد ،دلم فرو ریخت و دلشوره بر دلم چنگ زد و باعث شد که از درس هیچی نفهمم . ساعات بعد به محوطه دانشگاه رفتم و چندین بار آب سردی به صورتم زدم ، هر لحظه نگرانیم بیشتر می شد.

هنگام رفتن به خانه ناگهان فکری در ذهنم جرقه زد. از دانشگاه خارج شدم و کمی پایین تر وارد کیوسک تلفن شدم و باخود گفتم شماره بار بد را می گیرم وقتی که صدایش را شنیدم و از سلامت بودنش اطمینان حاصل کردم تلفن را قطع می کنم. شماره او را گرفتم و خیلی سریع تر از زمانی که فکر می کردم ارتباط برقرار شد،باهر صدای زنگی که در گوشم می پیچید و وجودم در هم می ریخت و طپش قلبم هر لحظه بیشتر می شد.،بالاخره بعد از چند بوق پیاپی با شنیدن صدای گرم و دلنشین اش وجودم یکباره حرارت گرفت.
-الو …الو….جانم…جانم…

در آن لحظه هرچه خواستم گوشی را قطع کنم نتوانستم ،شیطان بدجوری وسوسه ام میکرد. گوشی را محکم در دست گرفته بودم و تنها به صدای زیبایش گوش دادم که ناگهان گفت:
-فکر نکنم فقط زنگ زده باشی که بخوای سکوت کنی؟ حتما می خوای حالم را بپرسی درسته ؟
ناگهان قلبم فرو ریخت اما به هر زحمتی که بود خودم را نباختم ،باربد با وه حرفش را ادامه داد:
-خوب بگو ببینم دختر خانمی که اینقدر مغرورره مثل تو و توی دانشگاه کلی ابهت داره ،چطور شده که غرورش را کنار گذاشته و به من زنگ زده؟پس حتما من آدم خوش اقبالی هستم!.

دیگه ادامه حرفهای بار بد را نفهمیدم،قطعا مرا شناخته بود!در حالی که دستانم به شدت می لرزیدند گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم و با دست عرق پیشانیم را پاک کردم و با خود گفتم:یعنی او مرا شناخته؟ خوبه که من از تلفن خانه استفاده نکردم ،تلفن بیرون هم که با کدی ناشناخته بر روی صفحه نمایشگر تلفن می افتد. وای خدا ی من چه حماقتی کرده بودم!به زحمت خودم را کنترل کردم و از کیوسک تلفن بیرون آمدم و چند گامی را با ضعف و سستی برداشتم اما ناگهان احساس کردم اتومبیلی که سرعتش با گام های من یکی بود ،در کنارم حرکت می کند! بدون اینکه توجه کنم به راهم ادامه دادم اما با شنیدن اسمم در جای خود میخکوب شدم،گویی که بزرگترین شوک عالم را به من وارد کردند .
-خانم فرناز فاخته چرا اینقدر زود تماس را قطع کردید ؛من با شما کلی حرف داشتم .

مثل برق گرفته ها درجای خود ماندم و هیچ حرکتی نتوانستم انجام بدهم درست مثل اینکه جانی در بدن نداشته باشم ،دریک لحظه دعا کردم که این صحنه واقعیت نداشته باشد. به زحمت به سمت اتومبیل نگاه کردم و باربد را که هنوز موبایلش در کنار گوشش بودو لبخند پیروز مندانه ای به رویم میزد دیدم،برق خاصی در چشمانش پیدا بود. در همان لحظه سرم گیج رفت و باعث شد دستم را به اتومبیلش تکیه دهم تا زمین نخورم،دیگر یادم نمی آمد که چه اتفاقی برایم افتاده زمانی به خود آمدم که در حالت گیجی و منگی دست وپا می زدم اما هرچه فکر می کردم عقلم یاری ام نمی کرد که در کجایم!

گویی واقعا در آن لحظه هوشی در سرم نبود!چندین بار پلک زدم تا اینکه خودم را در ماشین باربد یافتم،در کنار او بودو او باتلفن لعنتی و لبخند پبروز مندانه باربد در مقابلم » خونسردی تمام رانندگی می کرد. وقتی خودم را آنجا دیدم،دوباره آظاهر شد. از این که این گونه رسوا شده بود قلبم به درد آمده بود. بار بد خنه کوباهی کرد و به طعنه گفت:
-اوه ….خانم فاخته خواهش می کنم غش نکنید چون من دارویی به همراه ندارم. و در ضمن برایم مشکل ساز است که شمارا به بیمارستان برسانم .

با شرمساری سرم را به صندلی تکیه دادم و با صدای آرام اما لرزانی گفتم:
-لطفا نگه دارید میخواهم پیداه شوم.
باربد این بار با صدای بلند تری خندید وگفت:

به همین زودی!حداقل باید به من بگویی چرا بامن تماس گرفتی
بغضم را فرو دادم و گفتم:

آقای آشتیانی من..من ….

حرفم را قطع کردم و با خود گفتم من چی؟ من چه کا ری با یکمرد غریبه داشتم ؟حالا چه جوابی باید به او بدهم؟ صدای باربد مرا از افکارم بیرون کشبد ،با زکاوت همیشگی گفت:
-خانم فاخته خواهش می کنم اینقدر خودتان را سرزنش نکنید ،من به شما قول می دهم که راز دارخوبی باشم تنها کافیه که شماهم دختر خوبی باشید و بامن راه بیایید.

بار بد دوباره حرفش را ادامه دادو گفت:
-خودت می دای تنها کافیه که هم کلاسی هایت جریان را بفهمند آن وقت طبل رسواییت را در همه دانشگاه خواهند
زد.آخه روی تو یکی حساب جدا گانه باز کرده بودنداما حالا اگه بفهمند…
در حالی که عصبانی شده بودم روبه او کردم و گفتم:
-مگر من چه کار کرده ام؟اصلا از فردابایت جلوی در کلاس و به هر کس که وارد شدهرچه در مورد من خواستی بگو،اینجوری راحت میشی؟حالام هرچه زودتر نگه دار که می خواهم پیاده شوم.

بار بد بدون آنکه حرفی بزند خنده مستانه ای کرد و روی ترمز زد،سریع از اتو مبیلش پیاده شدم و با گام های بسیار تندی از جلو چشمان تیز باربد خودم ر گم کردم. زمانی به خودم آمدم که مشغول قدم زدن درخانه بودم…..

از ته دل خدا رو شکر کردم که هیچ کدام از اعضای خانواده ام نبودند تا منو دراین حالت زار ببینند. درست مثل مرغ
سرکنده ای بودم که یک لحظه آروم و قرار نداشت ، دمای بدنم هر لحظه بالا تر می رفت و و جودم در حال گر گرفتن بود. به طرف دست شویی رفتم و صورتم را زیر آب سرد گرفتم تا این حرارت و گرما از بین برود. وقتی سرم را بالا بردم و در آینه به خودم نگاه کردم،رنگ چهره ام با رنگ و روی یک مرده هیچ فرقی نداشت . سرم را چندین بار با تاسف تکان دادم و زیر لب با خودم گفتم، این منم فرناز فاخته دانشجوی رشته پزشکی ،دختر مغرور و سرشناس دانشکده! کسی که قلدر ترین دختر دانشکده هم جرات نمی کرد که بخواهد سر به سرش بگذارد و پایش را درون کفشش بکند.

اما حالا باربد مرا خیلی راحت به دام انداخته و غرورم را لگد مال کرده بود!چگونه ..چگونه من به خودم اجازه دادم که
چنین اشتباه احمقانه ای را انجام دهم؟ که حالا او برایم خط و نشان بکشد و بخواهد آبروی مرا نزد هم کلاسی هایم ببرد.
دستانم را محکم جلو صورتم بردم و با فریا گفتم:
-نه نه این من نبودم که فریب احساساتم را خوردم این دروغ است….لعنت به تو باربد!با این دوروز نیامدنت به دانشگاه
داشتی برای من ساده احمق نقشه می کشیدی و تعقیبم می کردی تا اینکه عاقبت پیروز شدی. لعنت به خودت و آن تلفنت بیاید،لعنت به خودم که اینقدر ساده و احمق بودم که به راحتی فریب آن شماره تلفن مذخرفت را خوردم.من را بگو که چه فکر می کردم و چه شد ۱با صدای زنگ تلفن افکار آشفته ام را ناتمام گذاشتم و با بی حالی گوشی را برداشتم و با صدای بم و گرفته ای گفتم:
-الو…

صدای مرد جوانی به گوشم رسید که گفت:
-منزل آقای فاخته؟


-بله بفرماید؟

-فرناز خانم؟
سکوت کردم و یکباره صدای باربد را شناختم ،قلبم در سینه فرو ریخت و با خود گفتم این لعنتی شماره تلفن منو از کجا
گیر آورده ؟ اما بعد خیلی زود به خودم آمدم و بدون آنکه از اوبخواهم خودش را معرفی کند ،با لحن خشمگینی گفتم:
-امرتون؟
خنده ای کردو گفت :
-هوش و ذکاوت شما را تحسین می کنم ،خیلی زود مرا شناختید!

آنقدر خشم بر من غلبه کرده بود که نتوانستم جوابی به او بدهم ،به ناچار سکوت کردم که او دوباره حرفش را ادامه دادوگفت:
-خانم فاخته ظاها که هنوز نتوانسته ای بر اعصاب خودت تسلط پیدا کنی؟
باربد بعد از گفتن این جمله چنان قهقه ای زد که اعصاب مرا بیش تر تحریک کرد. دندان هایمرا از خشم به هم ساییدم و باحرص به او گفتم:
-کدام آدم احمقی شماره تلفن منو به شما داده است؟
بار بد در جوابم خیلی خون سردانه گفت:
-خانم فاخته لطفا به خودتان توهین نکنید چون این خود شما بودید که کیفتان را در اتومبیل من جا گذاشتید! من هم به
ناچار برای برای پیدا کردن آدرس یا شناره تلفن به جست و جوی تمام محتویات آن پرداختم که خوشبختانه شماره تلفنتان را پیدا کردم و حالا باید…

دیگر ادامه حرف های باربد را گوش نکردم و و با دست هایی لرزان گوشی را محکم بر دستگاه تلفن کوبیدم و با عجله به اتاقم رفتم و با هول و هراسی که در دلم افتاده بود به دنبال کیفم گشتم اما چیزی جز کلاسورم آنجا نبود روی تخت
نشستم و محکم به موهایم چچنگ زدم ، با به یاد آوردن عکس هایی که با لباس نامناسب در تولد رویا و رعنا گرفته بودم به یکباره مو بر بدنم سیخ شد و همه اعضای بدنم شروع به لرزش افتاد ! با خودم گفتم دیگه بدبخت شدم و آبرویم بر باد رفت. اگر یکی از عکس ها را بردارد و بخواهد به کسی نشان بدهد چه دلیل محکمی برای ادعای بی گناهی ام دارم ،چگونه باید ثابت کنم که من بی گناهم . ناخواسته وارد دومین بازی باربد شدم ،حالا دیگه فکر عشق و عاشقی از سرم پریده بود و تنها حفظ آبرویم برایم مهم بود .باید چاره می اندیشیدم ، با نگاه کردن به ساعت فهمیدم که وقت زیادی نمانده تا مامان به خانه باز گردد ،باعجله بلند شدم و دوان دوان از اتاقم بیرون آمدم و خودم را تلفن رساندم و به اجبار شماره باربد را با دستانی لرزان گرفتم و با خود گفتم باید سعی کنم که با زبانی خوش کیف را ازاو پس بگیرم . با شنیدن صدایش به خودم آمدم و گفتم:
-الو…

باربد با صدای بلندی خندید و گفت:
-خانم فاخته می دانستم که نمی توانی دوام بیاری !برای همین بی صبرانه منتظر تلفنت بودم. صدایم را صاف کردم و گفتم:
-گوش کنید آقای آشتیانی لطفا آن کیف را به من پس دهید ،کلی جزوه رد آن کیف دارم که امشب باید مطالعه کنم.

بار بد حرفم را قطع کردو با قاطعیت گفت: و از آن ها مهم تر عکس های خانوادگیت !

در حالی که می لرزیدم به ناچار با لحن مهربان تری گفتم:
-آقای آشتیانی شما که عکس های مرا نگاه کردید . حالا ازتون خواهش می کنم آن ها را به من پس دهید!

باربد خیلی خون سرد گفت:
-خانم فاخته چه شد که تا اسم عکس به میان آمد خشمت فرو کش کرد و با مهربانی حرف زدی ؟شاید چون آبروی خودت رادر خطر می بینی اما نگران نباش باربد پسر چندان بدی هم نیست! به این آدرسی که می دهم بیا در اتومبیل منتظرت هستم.

چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم ،بنابر یان عکس را از او گرفتم. مرتب در دل دعا می کردم که بار بد از عکس هایم چیزی
برندارد و مشکل خاصی برایم بوجود نیاورد.

آماده شدم و از خانه بیرون رفتم. دوباره با به یاد آوردن صحنه کیوسک تلفن و باربد که مچم را « در یک چشم به هم زدن گرفته بود حالم منقلب شد و بار دیگر شرمسار شدم. آنچنان غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی به محل مورد نظر رسیدم،چشمان آشفته ام اتو مبیل باربد را جست و جو میکرد . لحظه ای بعد او را پشت رل اتو مبیلش دیدم.،وقتی نزدیک شدم،متوجه ام شد برگشت و نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و با صدای لرزانی به او گفتم:
-لطفا کیفم را بدهید.

باربد که مثل همیشه خون سرد بود به آرامی به من گفت:
-لطفا سوار شوید.

با لکنت به او گفتم:
-من عجله دارم باید بروم خواهشا…

باربد حرفم را قطع کردو گفت: اگر کیفت را می خواهی بیا بالا ووقتترا هدر نده!

به نا چار سوار شدم ،باربد نفس عمیقی کشید و در حالی که به چهره ام زل زده بود گفت:
-خوب خانم فاخته حال و احوالت چطوره؟ توانستی آرامشت را به دست بیاری؟
زیر نگاهش داشتم ذوب می شدم. آب دهانم را فرو دادم و بدون آنکه به او نگاه کنم گفتم:
-من مشکلی ندارم.

باربد خندیدوگفت:خوب خدارا شکر!

این را گفت و بعد خم شد و کیف را از زیر پاهایش بیرون آورد و روبه رویم گرفت و گفت: بفرمایید این هم کیفتان!

با دستپاچگی کیفم را ازاو گرفتم و خیلی سریع آن را باز کردم و عکیس هایم را بیرون کشیدم و شروع به شمارش کردم،باربد خندیدو گفت:خودت را اذیت نکن یکی از آن ها نزد من امنته !سرم را با شتاب بلندکردم وبا دیدن یکی از عکس هایم که با سرو وضع نامناسب گرفته بودم شرمگین شدم ،خصوصا اینکه آن را در دست باربد می دیدم! با شرمساری سرم را پایین انداختم و درحالی که بغض شدیدی گلویم را می فشرد به زحمت گفتم:آقای آشتیانی از شما که فرد تحصیل کرده ای هستید بعیده که آن عکس را بردارید، نگه داری آن پیش شما کازر درستی نیست.

باربد بدون توجه به حرف هایم به عکس خیره شد و با بی شرمی گفت:فکر نمی کردم که به این راحتی عکست را به دست بیارم آن هم چه عکسی برای یادگاری چیز خوبیه!

در حالی که از بی شرمی او خونم به جوش آومده بود از عصبانیت یکپارچه آتش شدم و به او گفتم:
-شما که فردی بی شرم و حیا هستید چطور به خودتان اجازه می دهید به آن عکس با چنین لذتی نگاه کنید؟ این کار شما نهایت پست بودن را می رساند ،ازتون متنفرم…متنفرم! باربد قهقه بلندی زدو گفت: یعنی باور کنم که شما از من متنفرهستید؟ مطمعا هستید که بعدا از گفته من پشیمان نمی شوید؟
باربد این را گفت و عکس را در جیب درون پالتو اش قرار داد و با بیر شرمی پالتو را به سینه اش چسباند و دوباره قهقه ای دیگر سر داد. دیگر تحمل دیدن این همه پستی از اورا نداشتم و به خوبی می دانستم که او دیگر عکسم را پس نخواهد داد ،بنابراین به ذهنم رجوع کردم تا بدترین فحش های رکیکی را که به ذهنم می رسید نثارش کنم.در حالی که صدایم از خشممی لرزید به او گفتم:
-تویک حروم زاده ای و از یک حانواده بی بندو بار به وجود آمده ای که حتما هرزگی و پستی در آن بیداد میکند ،به خاطر
همین هم نمی توان از تو انتظار بیشتر ازاین داشت….

هر لحظه بر عصابانیتم افزوده می شد و حرف های زننده تری به او می گفتم، در این حین ناگهان متوجه چهره بر افروخته او شدم ،هرثانیه که می گذشت چهره او کبود ترمی شد. و لب هایش از شدت عصبانیت می لرزید و رگ های گردنش کاملا متورم و چشمانش قرمزشده بود، دستش را بالا برد که به صورتم سیلی بزند اما من خیلی زود صورتم را با دستانم پوشاندم و از او روی برگرداندم .

باربد دستش را پایین آورد و فورا عکس را از جیب پالتویش بیرون آورد و با عصابانیت هرچه تمام تر آن را در مشتش مچاله کرد و به سویم پرت کرد و با خشم گفت:
-فکر کردی خیلی تحفه ای ؟ یا نکند در این فکر به سر می بری که من عاشقتم ؟ تویخواب ببینی که من از تو خوشم بیاد!

من حاضرم بمیرم اما به دختر پررویی مثل تو روی خوش نشان ندهم . یادت باشه برای اینکه به خانواده من توهین کردی هرگز نمی بخشمت و برایت از ته دل متاسفم ،هرچند که بسیار خوشحالم که غرورت را لگد مال کردم تا تو باشی که آنطور با نازو ادا در دانشگاه قدم بر نداری و به خودت ننازی ،دختره مغرور و خود خواه ! جای تاسف داره که من در کلاس باید حضور دختری مثل تو را تحمل کنم.

دیگر تحمل این همه حقارت را نداشتم،بغض شدیدی راه گلویم را بست و مانع حرف زدنم شد،عکس را در کیفم گذاشتم و از اتو مبیل پیاده شدم. باربد با سرعت از مقابل چشمانم گذشت و مرا با دنیایی از حقارت و رسوایی تناه در خیابان رها کرد.

نمی دانم باید حالم را چگونه توصیف کنم! در کمتر از یک روز تمام شخصیت و غرورم را در مقابل باربد از دست دادم. از
اینکه آن حرف های ناشایست و زشت را به خانواده باربد که هیچ گونه شناختی از آن ها نداشته نداشتم گفته بودم !گرچه این حرف ها باعث شد عکسم را از او بگیرم اما باز هم شرمنده اخلاق خودم شدم ،وای اگر مامانم می فهمید که من چنین حرفای زشتی به یک مرد غریبه زده ام حتما از ناراحتی دق می کرد. به زحمت بغضم را فرو دادم و سوار تاکسی شدم خودم را به خانه رساندم. باباو مامان هردو از سر کار برگشته و مشغول تماشا کردن تلویزیون بودند که به محض دیدن من از چهره ام فهمیدند که باید اتفاق بدی افتاده باشد. به خاطر همین پشت سرهم مرا به باد سوال گرفتند اما من به قدری حالم بد بود ،تازه هر لجظه که می گذشت هم بدتر میشد.نتوانستم به پرسش های آن ها جواب دهم؛ یکباره سرگیجه شدیدی گرفتم و دیگرنفهمیدم که بر من چه گذشت .

با صدای گنگ و نا مفهومی که به گوشم می رسید چشم باز کردم و ناگهان متوجه سرم دستم شدم و فهمیدم که مرابه بیمارستان آورده اند ،برای همین دوباره به خواب رفتم. با گذشت چند ساعتی کاملا به هوش آمدم، همه اعضای خانواده در کنار تختم بودند. فواد در حالی که سرم را از دستم بیرون می کشید لبخند زنان گفت:
-حال خواهر نازو نازک نارنجی ام چطوره؟
نگاهش کردم و آرام گفتم:
-من چرا بستری شدم؟
بابا به طرفم آمدو به جای فواد گفت:
-دختر گلم چیز مهمی نیست فقط فشارت افتاده بود که خدا رو شکر به موقع به بیمارستان رساندیمت.

در همان حین مامان به طرفم آمد و گونه ام را بوسید و همراه نگاه خاصی به من گفت:
-فرناز جان در دانشگاه با کسی حرفت شده بود؟
فواد صندلی کنار تختم را کشید و در حالی که روی آن می نشست حرف مامان را ادامه دادو گفت: حتما مشکلی برایت پیش آمده ،آخه بدجوری عضلات بدنت گرفته بود که منشا آن چیزی جز عصبانیت نمی تونه باشه !

با این حرف فواد تمام صحنه هایی که با باربد داشتم،مانند فیلمی در ذهنم تجسم شد. یک دفعه به خود لرزیدم و در دل فریاد زدم ،نه..نه…این واقعیت نداره که باربد زیرکانه مچ منو گرفته،حالا شخصیت و وجهه من به طور کلی در مقابلش از بین رفته بود!

مامان دستم را فشردو با قاطعیت گفت: – فرناز جون چت شده؟اگر اتفاقی برایت افتاده به ما بگو ،شاید بتوانیم کمکت کنیم؟
آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم: هیچ اتفاقی برایم رخ نداده است فقط یکباره احساس سرگیجه شدیدی به من دست داد،همین.

فواد نگاهی به مامان انداخت و گفت:نگران نباشید ،خدا را شکر که به خیر گذشت . انشاا… تا یک ساعت دیگر مرخص می شود و به خانه می بریمش.

بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به خانه آمدم،فکرو خیال باربد مخصوصا آن تلفن و حرف هایی که به او زدم لحظه ای مرا آرام نمی گذاشت و مثل بختکی در خواب و بیداری به سویم هجوم می آورد و مرا آزار می داد،به حدی که نتوانستم تا سه روز به دانشگاه بروم . گاهی شرمنده اخلاقم می شدم و خودم را به باد سرزنش می گرفتم که چرا آن حرف های زننده را به خانواده باربد نسبت دادم و گاهی هم می گفتم که حقش بود چون تمام حرف هایی که به او زدم انعکاس رفتار او بود که باعث عصبانیت من می شداگر او عکس مرا پس می داد یقینا ماجرا با گفتن حرف های زننده من تمام نمی شدواقعا هدف باربد از این افکارو حرکات شیطانی اش چه بود؟
او چگونه به خودش جرات داد تابا من اینچنین رفتار کند و عکسم رابردارد و به آن زل بزند! اینها تمام حرف هایی بودکه به
ذهنم هجوم می آورد و باید در آن زمان که او از رفتارمن عصبانی شده بود ،در جوابش می گفتم اما افسوس که حالا خیلی دیر شده بود.به موهایم چنگ زدم و آه بلندی کشیدم و گفتم:
-خدایا من در طول عمرم به یاد ندارم به کسی تهمت یا حرف ناروایی زده باشم،من که از برگ گل هم پاک ترم چرا باید برای یک احساس لعنتی که به سراغم آمده ،آن هم به خاطر هیچ و پوچ در برابر باربد خردو تحقیر شوم. از فردا باید در کلاس او را ببینم و زجر بکشم و در نهایت شرمندگی سرم را پایین بیاندازم و از کنارش رد شوم تا این چند ترم لعنتی بگذرد،باید تاوان پس بدهم،آن هم تاوان غرور و خودخواهی ام را؟ چون که همه خواستگارانم را با سنگدلی تمام از خودم درو کردم ؟
آیا حالا آه و نفرین آنها مرا گرفته که باید اینگونه دل شکسته شوم و اشک بریزم ؟ به کدامین اشتباه باید بسوزم؟…..

بعد از گذشت سه روز به دانشگاه رفتم،در دل با خدای خود رازو نیاز می کردم که با او روبه رو نشوم،در این روز سرد
زمستانی دانه های عرق بر پیشانی ام نمایان می شد که نشانه شرمندگی از اخلاف خودم بود . دستمالی از جیبم درآوردم و پیشانی ام را پاک کردم و به طرف کلاس رفتم،ازبخت بدم هنگام ورودم به کلاس به باربد برخورد کردم و یکباره بند دلم پاره شد. او نگاهی پراز تمسخر برویم انداخت و به همراه نیشخندی گفت: – اوه خانم فاخته بالاخره اعتصاب را شکستید و به دانشگاه آمدید؟
زبانم در دهانم سنگین شده بود برای همین هم نتوانستم جواب او را بدهم شاید هم به خاطر حماقت بزرگی که در حق خودم کرده بودم شرمگین بودم . دربرابر نگاه ها و حرف های طعنه دارش سکوت کردم و سپس با گام هایی تند از کنارش گذشتم و وارد کلاس شدم.

ندا با دیدنم چشمانش را گشاد کرد و با ذوق به طرفم آمدو گفت: دختر هیچ معلومه کجایی ؟ چرا این مدت به کلاس
نیامدی؟ داشتم از نگرانی دق می کردم !

لبخندی زورکی زدم و به او گفتم: – ندا جان ممنون از اینکه به یاد من بودی،کمی کسالت داشتم که خوشبختانه بر طرف شد.

ندا چشمکی به من زدو گفت:بعضی ها بدجوری بی قرارت بودند!

با تعجب پرسیدم : مثلا کی؟
ندا سرش را به گوشم نزدیک کردو گفت: جناب باربد خان .

تعجبم دوبرابر شده بود و سریع از او پرسیدم: می شود واضح تر حرف بزنی؟
ندا از دیدن تغییرو تحولم به خنده افتاد و بعد با شیطنت گفت: مثل اینکه تو هم یه جورایی بی قرار اویی؟
و بعد با خنده شانه هایش را بالا انداخت و حرفش را ادامه دادو گفت: در این دوسه روزی که نبودی باربد بدجوری دل تنگت شده بود دیروز بعد از کلاس پیشم اومد و بعد از کلی من من کردن پرسید چرا خانم فاخته به دانشگاه نمی آید؟
ندا بازهم لبخندی زدو سپس ادامه داد: -جالب بود وقتی که از تو اظهار بی اطلاعی کردم قیافه اش آشکارا در هم فرو رفت !

لبخندی زدم وگفتم:ندا جان تو هم چه فلسفه بافی می کنی برای خودت!

ندا دهان باز کردتا حرفی بزند که با ورود استاد حرفش راقطع و سکوت کرد.

با خود گفتم،آیا نیامدنم به دانشگاه او را نگران کرده بود؟ آه باربد خدالعنتت کنه که معلو نیست در اون مخت چه می گذردو چه جور آدمی هستی؟
با صدای بم و مردانه استاد از افکارم بیرون آمدم. استاد نام او را صدا زدوگفت: – آقای آشتیانی امیدوارم که امروز آمادگی ارائه کنفرانس را داشته باشی؟
باربد از جایش بلند شد،قلب من بار دیگر فرو ریخت. ندا سرش را به گوشم نزدیک کرد و به آرامی گفت :
-دیروز نوبت کنفرانسش بود اما آنقدر آشفته به نظر می رسید که نتوانست درس جواب بدهد.

آرام گفتم: که اینطور !

باربد به طرف تابلو رفت و شروع به کنفرانس دادن کرد، در تمام این مدت سرم پایین بود و به کتاب خیره شده بودم و سعی می کردم که به حرف های او گوش بدهم اما متاسفانه آنقدر فکرم آشفته بودکه نتوانستم کوچکترین مطلب را از او یاد بگیرم . استاد که از نحوه کنفرانس دادن به وجد آمده بودشروع به تحسین کردن او کرد.با خودم گفتم:انگار باربد مهره مار دارد که حتی اساتید هم شیفته او هستند!

لحظاتی بعد با صدای استاد که نامم را صدا میکرد وجودم یکباره درهم فرو ریخت، به زحمت از جای خود برخاستم و با
صدای بلند گفتم :-بله استاد.

استاد از بالای عینک ابتدا نگاهی به من انداخت وسپس نگاهش را به لیستی که در دست داشت دوخت و گفت:
-خانم فاخته شما و خانم ندا کمالی را درکنار آقای آشتیانی در یک گروه قرار دادم تا تحقیقی را که موضوعش به عهده
خودتان باشد را انتخاب و مورد بررسی قرار دهید.

استاد سکوت کردو سپس با انگشت،اشاره ای به باربد و من و ندا کردوگفت: – یادتان باشد که از هرسه شما انتظاری دیگردارم. امید وارم که انتظار مرا بر آورده کنید .

در این هنگام من وباربد همزمان با هم گفتیم :ولی استاد ما….

سپس هردو حرفمان را قطع کردیم استاد از جایش بلند شدو در حالی که با دست اشاره می کرد تا من و باربد بنشینیم ،بی خبر از حال دل ما گفت: بله شما دوتا و خانم کمالی می توانید تحقیق دلخواه مرا انجام دهید .

وبعدرو به بچه های دیگر کلاس کردو گفت:
– آقایان و خانم ها،طبق لیستی که دردست دارم اسامی گروه ها را عنوان می کنم،شما باید هرچه سریع تر دور هم جمع شویدو کار تحقیقاتی خود را شروع کنید.بعداستاد تک سرفه ای کردو شروع به خواندن اسامی گروه ها کرد. وقتی استاد اسامی گروه ها را خواند برای یک لحظه تصمیم گرفتم که اسمم را در گروه دیگری بنویسم. اما خیلی زود پشیمان شدم و گفتم،اگر من اعتراض کنم استاد دلیلش را می پرسدو بعد هم بچه های کلاس فورا به آن شاخ و برگ می دهند و شروع به شایعه پراکنی می کنند……………..به ناچار سکوت کردم و خودرا در دریای آشفته درونم غرق کردم هیچ نمی دانم زمان چگونه سپری شدو کلاس آن روز به پایان رسید . صدای ندا مرا از عالم خود بیرون
آوردوگفت:-فرناز جون بهتره اگه حالت خوبه و مشکلی نداری به اتفاق آقای آشتیانی موضوع تحقیق را انتخاب کنیم .

سرم را چرخاندم که جوابش را بدهم اما با دیدن باربد به کلی فراموش کردم که چه می خواهم بگویم. تازه متوجه شدم که جز من و ندا و باربد کس دیگه ای در کلاس نیست! با وجو باربد دوباره آتش درونم برپاشد احساس کردم که هر لحظه هم شعله ور تر می شود. ندا با دست به شانه ام زدوگفت: فرناز جون انگار حالت خوب نیست ،درسته؟
نگاهش کردم گفتم: نه مشکلی ندارم اگر میخواهید موضوع تحقیق را انتخاب کنید من آماده ام. دراین هنگام ندا نگاهی به باربد انداخت و گفت: پس آقای آشتیانی بسم الله..………

باربد چنگی به موهایش زدو سپس رو به نداگفت: خانم کمالی بهتره اول یه چیزی بخوریم فکر نکنم با شکم خالی بتوانیم تمرکز حواس داشته باشیم .

ندا لبخند زنان به او گفت: این که عالیه آقای آشتیانی به شرطی که مهمان شما باشیم،نه فرناز جون؟
سرم را بالا آوردم و به آرامی گفتم: من که چیزی میل ندارم .

باربد حرفم را قطع کردو با طعنه گفت:خانم فاخته که با شکم خودشم درگیره!

باربد بعد از گفتن این جمله دوباره رو به ندا کرد و گفت:خانم کمالی در سالن غذا خوری منتظرتان هستم .

بعد بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف نداباشه از کلاس بیرون رفت. ندا در حالی که دستم را می کشید تا از کلاس خارج شویم گفت: فرناز جون در برابر باربد دیگه نمی تونی بی تفاوت باشی.پس بی خود حفظ ظاهر نکن!به قول شاعر رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون لبخند تلخی زدم و به او گفتم: ندا جان تو هم عادت داری که فقط به ظاهر افراد نگاه کنی؛ در صورتی که از باطن اونها خبر نداری!

ندا بی خبر از همه چیز گفت: باطنت رو هم به زودی خواهیم دید!

وارد سالن غذا خوری که شدیم .،هر دو سکوت کردیم و با دیدن باریدکه روی صندلی نشسته بود و ظاهرا انتظار ما را می کشد به طرفش رفتیم.قلبم مثل طبلی در سینه ام شروع به تپیدن کرد. باز او را دیدم و دستخوش احساسات شدم.بادستانی لرزان صندلی را عقب کشیدم و وجود سست و بی رمق خود راروی آن رها کردم. باربد از جایش بلند شد و در حالیکه به موهای پرپشتش دست می کشید گفت:خانم هاچی میل دارند؟
ندا بدون رودر بایسی گفت:یک بندری تندو تیز لطفا.

باربد بدون اینکه به من نگاه کند گفت: و شما خانم فاخته؟
در حالی که صدایم آشکارا می لرزیدگفتم: من که گفتم…چیزی میل ندارم.

باربد نفس عمیقی کشیدو گفت: هر طور که مایلید.

بعد از رفتن او ندا سرش را جلو آوردوگفت :فرناز جون فدات شم اینجا دیگه جای ناز کردن نیست. عزیز دلم باور کن من تاآخرشو خودندم. که تو تنها با نگاه های باربد غش و ضعف می ری پس دیگه….

با آمدن باربد ندا حرفش را قطع کرد.باربد خوراکی ها را روی میز گذاشت و بعد یک صندلی را عقب کشیدو روبه روی من نشست. از گرما و حرارتی که دوباره بر وجودم حکم فرما شده بود،احساس ذوب شدن می کردم. و مدام با دستمالی که دردست داشتم عرق های روی پیشانی ام را پاک می کردم و بود اینکه به اطرافم نگاه کنم سرم را پایین انداخته وبا دسته گلی که روی میز قرار داشت بازی می کردم. یک لحظه احساس کردم که باربد به چهره ام زل زده ناگهان اختیار چشمانم را از دست دادم و درحین اینکه سرم را بالا می بردم نگاهم در نگاه باربد گره خورد.احساسم درست بود اما به محض اینکه من نگاهش کردم خیلی زودنگاهش را از من گرفت و ناگهان ساندویچ در گلویش گیر کرد و به شدت به سرفه افتاد. طوری که ندا نگران از جایش بلند شدو به طرف بوفه رفتو بعد با لیوانی آب به طرف باربد آمد. در یک لحظه به او نگاهی انداختم ،مانند لبو قرمز شده بود خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم و لبخند کوچکی ب لبم نشاندم. ندا از دیدن خونسردی ام حرصش گرفته بود.و از اینکه من نسبت به باربد خودم را بی تفاوت نشان می دادم نگاهی پر از سرزنش به من انداخت و چیزی نگفت. باربد وقتی به حالت طبیعی اش برگشت از خودن بقیه ساندویچش صرف نظر کردو دقایقی بعد با تک سرفه ای سکوت سه نفره را شکست و با صدای آرام و زیبایش گفت:بهتر است هرچه زودتر عنوان تحقیق را تعیین کنیم .

ندا حرف او را تایید کردولی من سکوت کردم و آماده شنیدن شدم . باربد خیلی شمرده شروع به گفتن کرد:به نظر من
تحقیق را می توانیم با موضوع بیماری آنفولانزا شروع کنیم. بر خلاف اینکه متاسفانه ،همه ابن بیماری را ساده می گیرند بابی توجهی نسبت به آن باعث به وجود آمدن بیماری های دیگر هم می شوند.

دقایقی بعد باربد صحبتی را تمام کردو با کشدن نفس عمیقی گفت :خب خانم ها نظرتون چیه؟ ندا فوری روبه من کردو گفت:


من که مخالفتی ندارم. بعد نگاهش را به من دوخت و حرفش را ادامه داد وگفت:موضوع جالبه در ضمن ما هم می تونیم درکنارش مصاحبه های مختلفی از چند پزشک تهیه کنیم و نظر اون ها را درمورد بیماری و بیماران بدانیم. و هم چنین راه های مقابله با آن را بدست بیاوریم که تحقیقاتمان کامل تر شود. ندا این بار دستانس را در هم قفل کرد و با عجله به من گفت: فرناز جان تو باید مسئولیت مصاحبه ها را قبول کنی چون به راحتی می توانی با فواد و هم کارانش مصاحبه های مختلفی انجام دهی.

باربدحرف ندا راقطع کردو فورا پرسید:فواد کیه؟
ندا نگاه پر معنایی به من کردو در جواب باربد گفت: فواد برادر فرناز و متخصص اطفاله. باربد با لحن آرامی گفت:که
اینطور!من هم می توانم از خواهرم کمک بگیرم و مصاحبه ای با او داشته باشم.

من و ندا نگاه گذرایی به هم انداختیم ،بعد ندا به او گفت: مگر خواهر شما هم پزشکه؟!

باربد سرش را چند بار تکان دادوگفت : بله او یک پزشک ماهرو موفقه.

هر کلمه که از دهان باربد خارج می شد انگار یک تکه آتش بود که به سویم پرتاب می شد. به یاد حرف های زشت و
رکیکی که به خانواده اش زده بودم افتادم،حالا با شنیدن صحبت های باربد داشتم از شدت شرم می سوختم. نمی دانم چند دقیقه در حال خودم بودم که ندا منو صدا کردوگفت: فرناز جون تو کجایی؟ اصلا هوش و حواست پیش ما نیست.ببینم نمی خواهی نظری در مورد تحقیق بدهی؟
ضمن صحبت های ندا بارید نگاهش را به چهره ام دوخت و منتظر شنیدن حرف یا انتقادی از طرف من شد. به زحمت نفس عمیقی کشیدم و با هول و هراس فراوان گفتم: -من نظر خاصی ندارم. در مورد مصاحبه هم حتما با فواد صحبت خواهم کرد و از او کمک خواهم گرفت .

ندا از لحن گفتارو کلامم لبخندی زد و در حالی که به شدت جلوی خنده اش را می گرفت رو به باربد گفت: خوب آقای
آشتیانی ،فکر می کنم دیگه مشکلی نباشه،درسته؟
باربد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: خدا رو شکر نه انشاءا… از فردا کارمان را شروع می کنیم .

هر سه هم زمان با هم از جای خود بلند و برای رفتن به خانه آماده شدیم. همان طور که داشتم از ندا خداحافظی می کردم باربد با لحن زیبایش گفت: من شما را می رسانم،میرم اتومبیلم را روشن کنم تا بیایید . و بعد بودن اینکه منتظر جواب من و ندا باشد از سالن خارج شد و به طرف اتومبیل رفت . بعد از رفتن او به ندا گفتم:

تو با باربد برو من می خواهم کمی پیاده روی کنم،فعلا خداحافظ .

ندا در حالی که دندانش را به لبش گرفته بود،دستم را گرفت و گفت: اولا که در این هوای سرد نمی تونی پیاده روی کنی! در ثانی اگه تو نیای من هم نمیام .

حرفش را قطع کردم و گفتم:آخه تو به من چی کار داری؟ خودت برو دیگه!

ندا بدون توجه به حرفم دستم را کشیدو کشان کشان مرا بیرون برد، چشمانم به اتومبیل افتاد که قلبم فروریخت.دستم را با فشار از دست ندا خارج کردم و هراسان از او خداحافظی کردم. و قبل از اینکه ندا بتواند عکس العملی انجام دهد،با گام هایی بلند از اودور شدم تا او مانع رفتنم نشوداما متاسفانه هنوز از در خروجی بیرون نیامده بودم که صدای بوق پیاپی اتومبیل باربد دوباره مرا ترساند. باربد با صدای جادویی اش مرا صدا کردوگفت: خانم فاخته خواهش می کنم سوار شوید .

برگشتم و نگاهش کردم،در نگاهش برق خاصی بود که مرا آشفته می کرد . باربد یکبار دیگر خواهش کرد که سوار شوم،به قدری زبان در دهانم سنگین شده بود که نتوانستم مخالفت کنم. و به ناچار با دستانی که آشکارا می لرزید در اتو مبیل را بازکردم و سورا شدم. در دل هزار بار خودم را نفرین کردم که چرا بی جهت و بودن آنکه بخواهم چنین نقطه ضعف بزرگی را به او داده بودم و حالا باید زیر نگاه های او از شرم بسورم و دم نزنم. خاطرات آن روز در ذهنم پررنگ تر می شد و در وجودم شعله می کشید. با دستمالی مرتب پیشانی خیسم را پاک می کردم. هر لحظه که می گذشت بیشتر حس می کردم که ممکن است از شرم و گرمایی که بر وجودم حاکم شده است خفه شوم! ندا دستش را بروی شانه ام گذاشت و گفت: نکنه واقعا زبونتو موش خورده ؟ آخه دختر جون تو امروز چت شده؟ و بعد در حالی که به چهره او دقیق تر شده بود گفت: فرناز جون واقعا مثل اینکه حالت خوب نیست ها…چرا رنگت اینقدر
پریده؟
به زحمت آب دهانم را فرو دادم و به زحمت با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم: ندا جون چیز مهمی نیست.

این بار نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم. ناگهان متوجه باربد شدم که از آینه اتو مبیل نگاهم می کند،وقتی نگاهم در نگاه ویران کننده اش گره خورد،نیشخندی به من زد که تمام وجودم یکباره در هم فر ریخت! گویی می خواست با آن نیشخند پر معنایش به من بفهماند که من علت این بد حالیت را می دانم، من می دانم که در درون تو چه می گذرد…. با فشار دست ندا که بازویم را تکان می داد از عالم پریشان خودم بیرون آمدم . ندا که بدجوری نگران سلامتی من بودبا خواهش گفت: فرناز جون می خوای با هم بریم دکتر؟آخه حالت…

حرفش را قطع کردم و آرام به او گفتم : ندا جان باور کن من مشکلی ندارم.نگران نباش. ندا سرش را به گوشم نزدیک کردوآرام گفت:پس مشکل چیز دیگری است! بهتره که من هرچه زودتر پیاده شوم فکر کنم مزاحمتون هستم…

سرم را به جانبش چرخاندم و با جدیت نگاهی به او انداختم و گفتم: ندا!…

حرفم را قطع کرد ولبخندی به رویم زد و دوباره آرام گفت: رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون!

و بعد فوری رو به باربد کردو گفت :آقای آشتیانی بی زحمت همین جا نگه دارید؟
باربد با تعجب پرسید: خانم کمالی مقصدتان همین جاست؟
ندا با اطمینان گفت: بله از لطفتون ممنون هستم .

با تعجب نگاهش کردم و خواستم بگویم چرا اینجا…که او چشمکی به من زد و از ماشین پیاده شد. بعد از پیاده شدن ندا،باربد با سرعت بیشتری شروع به رانندگی کرد.تنها شدن با او باعث منقلب شدن حالم می شد،طوری که از شدت شرم نمی توانستم سرم را بالا بگیرم،باربد هم با سکوتش مرا بیشتر عذاب می داد. شاید هم او هنوز به خاطر توهین هایی که به خانواده اش کرده بودم از من دلگیر بود. لحظاتی بعد باربد ضبط صوت را روشن کردو طولی نکشید که صدای آرام و دلنشین موسیقی این سکوت زجر آور را شکست!
“آسون نمی شم یار کسی من،آسون نمی دم دل به کسی من،مغرور ترین عاشق شهرم،من جز به خودم با همه قهرم،نوازشم کن،نوازشم کن،اگه دوستم داری تو خواهشم کن”…

بود،دوباره با خودم گفتم : پسر مغرور فکر می کنی « چه ترانه ای،زبان حال دل من است یا باربد؟ در همین فکر بودم که ناگهان باربد با طعنه گفت: خانم فاخته…میشه بپرسم چرا اینقدر درهم فرو رفته اید؟ رنگ هم که برچهره نداری؟نکند از اینکه با من تنها شده ای می ترسی؟ یا… شاید یادآوری خاطرات گذشته عذابت می دهد؟
از صحبت و لحن کلامش کاملا مشخص بود که می خواهد حرص مرا دربیاورد و با طعنه و کنایه هایش مرا تحقیر کند بنابراین در حالی که سعی کمی کردم بر اعصاب خودم مسلط شوم با لحن جدی به او گفتم: نگه دارید می خواهم پیاده شوم.

باربد برخلاف من با خون سردی ،سوت کوتاهی کشیدو گفت: اوه… خانم فاخته ، چرا بدت اومد کمئ فقط می خواستم که درحالی که از احوال پریشانت بپرسم.

با حرص به او گفتم:لطفا هرچه سریع تر نگه دارید،احتیاجی به احوال پرسی شما ندارم. آقای محترم !

باربد قهقهه ای سر داد و سپس بدون گفتن کلامی در کناری ترمز کرد،با عصبانیت پیاده شدم و بعد تمام حرصم را روی درب اتومبیل خالی کردم و آن را محکم به هم کوبیدم. باربد شیشه اتومبیل را پایین کشیدو گفت:
-به سلامت در ضمن یادت باشه از فردا وقتی بهت گفتم سوار شوبدون اینکه جلو دوستت ادا و اطوار در بیاوری فورا
می آیی و سوار میشی، این را هم یادت باشه که امروز برای اولین و آخرین بار بود که از تو خواهش کردم تا سوار شوی چون من اصلا اهل خواهش کردن نیستم. از شنیدن حرف هایش آتش گرفتم و در جواب او با خشم گفتم: من هم اصلا خوشم نمیاد که سوار اتو مبیل تو شوم مگر تو که هستی که می خواهی مرا مجبور کنی؟
باربد در جوابم با لبخندی گفت:من همانم که…

یکباره حرفش را خورد اما طولی نکشید که دوباره گفت : من همانم که تو باید تابع حرف هایم باشی،در غیر این صورت بنده هیچ تضمینی نمی کنم که راز نگه دار خوبی باشم. فکر کنم عدم راز داری من برایت عواقب بدی داشته باشد،نه تنها تو را جلو دوستانت رسوا می کنم بلکه انگشت نمای تمام دانشگاه هم خواهی شد!این را در مغزت فرو کن که باربد آشتیانی bye فعلا ! Ok هرکاری که بخواهد انجام ما دهد اتو مبیلش مانند حبابی از مقابل چشمانم محو شد. حرف های او یکباره مثل خورهئ به جانم افتاد نگاهش سرشار از خشم و کینه بود. این را به یقین میدانستم که او بدجوری از تهمت هایی که نثار خانواده الش کرده بودم به دل گرفته،کاش غرورم اجازه میداد که از او معذرت خواهی کنم شاید با یکمعذرت خواهی ساده می توانستم کینه را از دلش پاک کنم تا اینکه تهدیدش را عملی نکند. اوه خدایا!!نکند آبرویم را درکلاس ببرد…نکند مرا جلو ندا سکه یه پول کند ؟ لعنت به من … نه هزاران بار لعنت به باربد که مرا الینگونه بازی داد و خیلی راحت توانسته مرا در دام بیاندازد.اگر من احمق فریب احساسات پوچ خودم را نمی خوردم و به او زنگ نمی زدم،حالا او هرگز به خودش اجازه نمی دادکه به من چپ چپ نگاه کندو یا اینچنین مرا خردو تحقیر کند! وای که حق می دهد که مرا به باد تمسخر بگیرد و هر لحظه با تهدید هایش تن مرا بلرزاند.

افکارم مثل طوفانی درهم و برهم شده بود،گیج و مات در پیاده رو راه می رفتم و با هر قدم خود را لعن و نفرین می
کردم.سرانجام ساعتی بعد در حالی که آشفتگی از سرو رویم می بارید به خانه رسیدم که از شانس بدم مامان و باباو فوادهرسه در خانه بودند. به محض رسیدن من با دقت به چهره ام زل زدند،گویی برای اولین بار بود که مرا می بینند.مامان باصدای نگرانی گفت: فرنازجون نکند حالت دوباره به هم خورده است؟
بابا حرف مامان را ادامه دادو گفت: رنگ به چهره اش نمانده و لبهایش هم کبود شده! فواد هراسان به طرفم آمد و دستش راروی گونه ام گذاشتو سپس گفت:تب که نداری!پس چرا اینقدر رنگت پریده؟مشکلی برایت پیش آمده؟
سردو بی تفاوت نگاهی به هرسه شان انداختم و گفتم:نگران نباشید کمی سر درد دارم،به گمانم به خاطر فشرده بودن کلاس هاست. حالا هم آنقدر خسته ام که حوصله غذا خوردن ندارم، می دانم که با استراحت کمی حالم بهتر میشود. پس مرا صدانکنید .

بابا و فواد حرفم را تایید کردندو از من خواستند تا ساعتی استراحت کنم،اما مامان غرغر زنان گفت: تو کی درست و حسابی غذا خوردی که حالا بخوری؟وا… من نمی دونم تو چطوری توی کلاسات ضعف نمی کنی؟برای همینه که بهت فشار میادو تعادلت به هم می خوره…

به طرف مامان برگشتم و گونه اش را بوسیدم و در حالی که صدایم را از بغضی کهنه صاف می کردم به او گفتم:مامان جون ممنون که به فکر من هستی اما باور کن حالا اشتها ندارم و اگر هم غذا بخورم آن هارا پس می دهم،فعلا بهتره کمی استراحت کنم بعدش هم به شما قول میدم غذایم را با اشتهای کامل بخورم .

مامان آهی کشیدو گفت:امید وارم پس برو استراحت کن تا حالت بهتر شود.

لبخند تصنعی به او زدم و به طرف اتاقم رفتم.

لباس هایم را در کم تر از چند دقیقه عوض کردم و سپس با تنی خسته خودم را روی تخت رها کردم و سرم را میان دستانم قرار دادم،چشمانم را بهم فشار می دادم و سعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم اما مگر می شد،لحظه ای چهره باربد ازخیالم دور نمی شد،تهدید هایش قلبم را به درد آورده بود. با حالتی عصبی به موهیم چنگ زدم و با حرص گفتم:موردشورخودم و عاشق شدن مو ببرن! آن همه خواستگاران آن چنانی را جواب کردم که حالا عاشق کسی شوم که نه تنها احساسی به من ندارد بلکه با دیدن من خشم و نفرت از چشمانش می بارد .

خدایا چرا… چرا باید دل من او را بخواهد؟چرا با یاد آوردی اسم او در خود فرو بریزم قلبم به طپش بیافتد؟ آخه دل معصوممن که گناهی نداره !اون که از همه چیز بی خبره ،چطور باید دلم را قانع کنم تا وجود باربد را نادیده بگیرد .

بغض به کمین نشسته ام را رها کردم و برای دل خودم اشک ریختم،بعد کم کم خواب چشمانم را ربود و مرا به عالم بی خبری دعوت کرد.

روز بعد با دلی پر استرس و پریشانی به دانشگاه رفتم. جز من هیچ کس در کلاس نبود،به طرف صندلی خود رفتم و
کلاسورم را با بی حالی روی آن گذاشتم اما هنوز کاملا ننشسته بودم که ندا و باربد هم زمان با هم وارد کلاس شدند. قلبم درسینه فرو ریخت.یادم نیست که به باربد سلام کردم یا نه،اما ندا مثل همیشه با خنده به طرفم آمد و گفت: احوالت چطوره فرناز جون؟ لبخندی تصنعی به رویش زدم و از او تشکر کردم. ندا جلو تر آمد و در کنارم نشست و جزوه ای را از کیفش درآوردو گفت: – خانمی تو چیزی در مورد تحقیق نوشته ای؟
با خونسردی گفتم: مگر تو نوشته ای؟
ندا سرش را تکان دادوگفت:ای…تقریبا…

بعد بلند شدو در حالی که جزوه هایش در دستش بود به طرف باربد که در دریف اول نشسته بودرفت،باربد ظاهرا داشت
کتابی مطالعه می کرد. ندا رو به روی باربد ایستاد و با لحن رسایی به او گفت: آقای آشتیانی من دیشب توانستم مطالبی راجمع آوری کنم لطفا آن را مطالعه کنید تا اگر مورد تایید شما بود به مطالبش بیافزایم .

باربد کتابش را بست و از جای خود بلند شد،یک لحظه نگاهم به قامت بلندو زیبایش خیره شدو دیگرنفهمیدم که گفت و
گوی باربد و ندا در مورد تحقیق به کجا رسید . بدجوری دل داده و دل باخته او شده بودم ،تنها همین یک نگاه به هیکل
خوش فرم و کشیده اش کافی بودکه مرا نسبت به همه بی توجه کند. و باعث شود که من در خیال اودست و پا بزنم. بالاخره صدای بلند ندا مرا به خود آوردو با حرص به من گفت:فرناز جون میشه بپرسم به چه وسیله ای تو را باید از لاک خودت بیرون آورد که دیگر راه برگشتی نداشته باشی؟ درست مثل آدمای افسرده حال می مونی که همیشه آرام و خاموش به یک نقطه ای زل می زنند .

ندا این بار رو به آقای آشتیانی ادامه دادو گفت: آقای آشتیانی چهره موضوع را تغییر بدیم و در مورد بیماری افسردگی
تحقیق کنیم. برای مصاحبه هم مشکلی نیست ،با خانم فاخته مصاحبه خواهیم کردو علت افسردگی او را خواهیم پرسید .

در همان لحظه باربد نگاه گذرایی به من انداخت و بعد رو به ندا کردو با لبخند تمسخر آمیزی گفت:اوه…نه ….نه ..خانم کمالی،خواهشا این کار را انجام ندهید چون حوصله کنارآمدن با چنین بیمارانی دردسر سازه،در ضمن بنده هم حوصله چنین بیمارانی را ندارم.

باربد با گفتن این جمله تمسخرآمیز رو به ندا کردو هر دو باهم خندیدند. از این رفتار ندا و باربد به شدت عصبانی شدم
خصوصا باربد که هر کلامش نشان از تمسخر کردن من را داشت! از جایم بلند شدم وباگام های بلندی به طرف آنها رفتم اول رو به ندا کردم و گفتم:ندا جون خودت خوب می دونی که من از چنین شوخی های بی مزه ای اصلا خوشم نمیاد .اصلا از تو یکی انتظار نداشتم .

قبل از اینکه ندا حرفی بزند نگاهم را از او گرفتم و به باربد گفتم: بهتره اول خود شما از لحاظ روحی و روانی درمان شوید که صد درصد به این درمان نیازمندید،در ثانی من برای خودم متاسفم که باید کار تحقیقاتی خودم را در کنار شما انجام دهم .

ندا و باربد مات ایستادند و هیچ کدام حرفی نزدنداما من خیلی عصبانی کلاس را ترک کردم و پله های سالن را دوتا یکی پایین آمدم،درست وسط پله ها بودم که باربد سراسیمه خود را به من رسانیدو در حالی که چند پله بالاتر از من ایستاده بودو نفس نفس می زد چند مرتبه صدایم زد. همان جا ایستادم و قبل از اینکه عکس العملی از خودم نشان دهم ،باربد باصدایی که عصبانی به نظر می رسید گفت: خانم فاخته چرا صبر نکردی تا جوابت را بگیری یا نکنه ترسیدی مقابل خانمکمالی رسوا شوی! راحت می توانستم این کار کنم اما با این حال وجدانم قبول نکرد که جلو دوستت ضایعت کنم. به هر حال باید اینو بدونی که اگر من به قول شما از لحاظ شرایط روحی و روانی مشگل دارم قابل درمان خواهد بود.اما شما چی خانم!هیچ فکرش را کردی که قلب شکسته را نمی توان پیوند زد؟واقعا جای تاسف داره ،عشقی که هنوز در دلت جوانه نزده بود خشکیده!تنها می توانم بگویم برایت متاسفم.

با شنیدن هر جمله ای که از دهان باربد خارج می شد احساس می کردم که حرارت داغی از مغزم خارج می شود،زبان دردهانم قفل شده بود،حتی نمی توانستم آن را در دهانم بچرخانم چه برسد به اینکه حرف بزنم.او هم منتظر من نماند و بلافاصله بعد از گفتن حرف هایش به طرف کلاس رفات .

در حالی که پاهایم سست و لرزان بود،اعصابم به حد انفجار رسیده بود با این حال خراب و آشفته چگونه می توانستم به کلاس بروم و به درس استاد گوش دهم .به ناچار قید کلاس را زدم و به زحمت از پله ها پایین آمدم و به سمت دست شویی رفتم و مثل آدم های شوکه چندین بار آب به سرو صورتم زدم . در این هوای سردو باربنی داشتم از شدت گرما خفه می شدم!بغض شدیدی بر گلویم حاکم بود. به طرف نمازخانه رفتم و چون خلوت بود گوشه ای نشستم و زانویغم بغل گرفتم و تاوقتی که خالی شوم گریه کردم اگر اشکم در نمی آمد حتما از ناراحتی سکته می کردم. باربد بدجوری مرا حقیر و خوردکرده بود ،لعنتی مثل جادوگر از دل صاحب مرده من خبر داشت! آن قدر با اطمینان از دل پریشان من حرف می زد که گویی در دل من بوده و از همه چیز خبردارد. چندین بار با حرص تکرار کردم ،اگر شده پا روی دلم می گذارم و وجود لعنتی اش رادر وجود آتش گرفته ام خاموش میکنم . حتی خاکستر های آنر ا هم از خودم دور می کنم. عاقبت به او ثابت خواهم کرد که من همان دختر سنگ دل و سرسخت دانشکده هستم که ده ها پسر منتظر کوچک ترین اشاره ای از جانب من هستند. من دلم را از اسارت او در می آورم و همان فرناز فاخته سابق می شوم. و به او نشان می دهم که هرگز منت او را نخواهم کشید.و عشق را از او گدایی نخواهم کرد. …..آنقدر به خودم وعده دادم که بالاخره دلم راضی شد که قید باربد را بزند. اشک هایم راپاک کردم و نگاهی هراسان به ساعت انداختم و از جای بلندشدم،ساعت دوم کلاس تا دقایقی دیگر شروع می شد. کفش هایم راپوشیدم و از نماز خانه بیرون رفتم. هنگام ورود به سالن ندا را دیدم از او روی برگرداندم هنوز از او ناراحت بودم. ندابه محض اینکه مرا دید خود را در آغوش من انداخت وبوسه ای بر گونه ام زدو گفت: فرناز جون خواهش می کنم من راببخش. اگر من شروع نمی کردم تو این همه عصبانی نمی شدی. اما باور کن من و باربد فقط قصد شوخی داشتیم.اگر می دانستیم
تو به دل می گیری شوخی نمی کردیم. اگر بهت بگم نه تنها من بلکه باربد هم نتوانست از کلاس درس چیزی
بفهمد باور می کنی!طوری که حتی استاد هم متوجه پریشان حالی او شدو از او خواست تا اگر حالش خوب نیست کلاس راترک کند. یقینا او بیشتر از این ناراحت بود که تو کلاس را از دست دادی .

ندا را از آغوش خود جدا کردم و با صدای گرفته ای گفتم: مهم نیست!اما از تو خواهش می کنم دیگر اسم اون پسره ی ازخود راضی را پیش من نیاوری!

ندا به طرف داری از باربدگفت: فرنازجون اشتباه نکن!باربد پسر فوق العاده خون گرم و مهربانی است. تو خودت می دانی که نظر من راجع به پسر ها چندانه مساعد نیست اما باربد پسر با اخلاق و خوبی است. در ثانی تو یادت رفته که ما برای مدتی هم که شده باید وجود یک دیگر را تحمل کنیم،اخر ما عضو یک گروه هستیم. و تحت هیچ شرایطی نمی توانیم خود را ازگروه حذف کنیم. و کنار بکشیم. آخ من را بگو که در مورد شما دوتا چه تصوری می کردم!. سعی کردم هک پرده اشکی که در چشمانم نقش بسته بودرا مخفی کنم تا ندا از حال درون من با خبر نشود . لحظاتی بعد شانه به شانه هم وارد کلاس شدیم و هر کدام سر جای خود نشستیم . با آمدن استاد به کلاس هیایوی بچه ها هم رو خاموشی رفت.
آن روز طبق معمول بعد از پایان کلاس همراه ندا به طرف سالن رفتیم تا ادامه بحث تحقیق را انجام بدهیم . دقایقی را به انتظار باربد نشستیم اما از آمدن او خبری نشد ، ندا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و زیر لب زمزمه کرد :
-یعنی کجا رفته ؟
در حالی که جزوه های آن را ورق می زدم در جوابش گفتم:
-کاش نیاد و ما خودمان کار را شروع کنیم …

هنوز حرفم را کامل نزده بودم که ندا محکم پایش را روی پایم فشار داد و گفت :
-فرناز جون نگاه کن باربد داره میاد در حالی که هر دو دستش پره ! به گمانم دوباره برایمان خوراکی خریده ؟
با آمدن او دوباره دستخوش هیجان شدم جزوه ها را بستم و با دستانی لرزان آنها را به طرف ندا گرفتم . باربد کیسه های خوراکی را روی میز گذاشت و بعد یه صندلی عقب کشید و با بیرون دادن نفس عمیقی روی آن نشست و آرام گفت:
-دیر کردم درسته ؟
ندا که با دیدن جعبه های پیتزا به وجد امده بود بدون آنکه در جواب او حرفی بزند گفت:
-آقای آشتیانی شما با این کارها ما را شرمنده می کنید.

بعد با خنده حرفش را ادامه داد و گفت :
-و هم اینکه معده ما را بد عادت خواهید کرد.

باربد جعبه های پیتزا را نشان داد و سپس با شوخی به ندا گفت :
-خانم کمالی زیاد امیدوار نباشید که من باز از این مهمانی ها بدهم . امروز … امروزم تنها برای اینکه خانم فاخته از من دلگیره و یقین دارم که سایه ام را با تیر می زنه مجبور شدم این مهمانی را به افتخارش بدهم که حداقل اخماشو وا کنه و دیگه این طوری بغ نکنه.

باربد حرفش را با طعنه ادامه داد :

-آخه میدونید بیماران روانی چون من باید با آرامش خاصی غذا بخورند ولی با وجود قیافه درهم خانم فاخته ممکنه که این بار هم غذا در گلویم گیر کنه و دوباره مشکلات روانی در من اوج بگیرد که فکر کنم آن وقت درست شدنش کار سختی باشد.

سرم پایین بود و به گل های روی میز خیره شده بودم و در خیال خودم داشتم رفتار و حرکات دوگانه باربد را در ذهن می
سنجیدم . آیا حق با ندا بود و او مهربان و دوست داشتنی بود ؟ یا سنگدل و بی رحم و یا پست و ذل کدام رفتارش را باید باور میکردم ؟ اما به هر حال این هم یکی از جدیدترین شیرین کاری هایش بود . شاید هم دوباره نقشه دیگری در سر دارد؟ با صدای باربد که صدایم میکرد افکارم را ناتمام گذاشتم و سرم را بالا گرفتم.

باربد جعبه پیتزا را همراه نوشابه به طرفم گرفت و برای یکبار دیگر همان لبخند سحر آمیز و نگاه ویران کننده را به سویم
پرتاب کرد و باز من در مقابل نگاهش خودم را باختم و با خودم گفتم آیا این همان مردی است که صبح غرور مرا جریحه دارکرده و حالا این گونه مهربان شده ؟ او از من چه می خواهد…

باربد با تن صدای گیرایش مرا به خود آورد و با لحن آرامی گفت:
-خانم فاخته نمی خواهید خوراکی ها را از دستم بگیرید ؟
این بار توانستم بدون اینکه نگاهش کنم پیتزا را از دستش بگیرم و آن را روی میز در مقابلم بگذارم . باربد شروع به خوردن کرد ندا هم مثل اینکه از قحطی برگشته باشد با ولع خاصی می خورد . باربد که متوجه شد من چیزی نمی خورم فورا گفت :
-خانم فاخته من نخریدم که نگاهش کنی ؟
به زحمت در جوابش گفتم:
-ممنون اما باور کنید میل ندارم.

لحن باربد جدی شد و همراه با نگاهی که تنم را می لرزاند گفت:
-نه باور نمی کنم باید بخورید.

از لحن کلامش ترسیدم و با خود گفتم نکند دوباره اخلاقش برگردد و مرا جلوی ندا ضایع کند… نکند حرفی بزند ؟ در این
لحظه ندا فشاری به پایم آورد و گفت:
-فرناز جون حق با آقای آشتیانی است من هم باورم نمی شود که تو میلی به خوردن نداشته باشی ؟ آخه میدانی چقدر ازوقت ناهار گذشته ؟ آن وقت تو اشتها نداری ؟
به ناچار پیتزایم را باز کردم و برشی از آن را برداشتم و با بی میلی شروع به خوردن کردم. انگار راه گلویم بسته بود جرعه ای نوشابه نوشیدم اما همچنان بی میل بودم . خیلی زود پیتزا را عقب زدم و آرام به باربد گفتم:
-ممنون.

باربد لبخند مرموزی زد و با طعنه گفت:
-کم اشتها بودی یا کم اشتها شدی ؟
طعنه اش بند دلم را برید انگار که می خواست ادامه حرفش را با حرف بدتری تمام کند . ملتمسانه نگاهش کردم و با نگاه ازاو خواستم که جلوی ندا آبروی مرا حفظ کند ظاهرا دلش به رحم آمد چون با زدن نیشخندی سکوت کرد . چه لحظات سختی را می گذراندم ، آنچنان دلهره و استرس بر وجودم چنگ میزد که اصلا نفهمیدم کی و چگونه باربد و ندا راجه به تحقیق شروع به صحبت کردند و جلسه چگونه تمام شد ! بعد از پایان جلسه ندا چندین جزوه را روی هم قرار داد و به طرفم گرفت و با طعنه گفت :
-فرناز جون اگر برایت زحمتی نیست شب اینها را مطالعه کن اگر کم و کاستی داشت خودت به آن اضافه کن . در ضمن
مصاحبه ها یادت نره حتما انجامش بده باید هر چه زودتر کار را تحویل بدهیم.

جزوه ها را از ندا گرفتم و با شرمندگی گفتم:
-از اینکه نتوانستم کمکی باشم واقعا متاسفم سعی می کنم بقیه مراحل را خودم انجام بدهم.

ندا لبخند نمکینی به رویم زد و گفت:
-ان شاالله….

باربد زودتر از من و ندا از جای خود بلند شد و با گفتن خسته نباشید به هر دوی ما از سالن بیرون رفت. بعد از رفتن او
نفس راحتی کشیدم و آخیش بلندی گفتم . ندا در چهره ام زل زد و سپس با لحنی آرام پزسید:
-فرناز جون دیدی باربد چه قلب مهربونی داره ؟ او به خاطر اینکه از دلت در بیاره ما را دعوت کرد اما تو اصلا این مهربونی
ها را نمی بینی و مدام تو خودت هستی انگار ازش می ترسی!

به ندا نگاه کردم و در دل با خودم گفتم ، تو که از هیچی خبر نداری. بعد ناگهان بدون آنکه حرفم را بسنجم یک دفعه اززبانم در رفت و به او گفتم:
-ندا جون تو وقتی نگاهت به نگاه باربد می افته خودت را گم نمی کنی ؟ حالت منقلب نمی شه ؟ چه میدانم یه جورایی آشفته نمی شی ؟
ندا در جوابم خندید و سپس گفت:
-مگه تو می شی ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-چه میدانم من از تو می پرسم ؟
ندا شانه هایش را بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
-نه … باربد آنقدر نگاهش پاک و بی ریاست که آدم در کنارش احساس راحتی می کنه . من برای باربد خیلی احترام قائلم و او برایم بسیار عزیز است.

هراسان به ندا نگاه کردم اما او لبخندی زد و با طعنه گفت:
-ولی نه آن طوری که تو فکرش را می کنی!

بعد سرش را جلو آورد و به آرامی گفت:
-دوستش داری ! نه ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-نه اینکه خیلی رابطمون خوبه ؟
در حالی که از جایم بلند می شدم دوباره با حالت عصبی گفتم:
-لعنت به عشق و عاشقی بیاد که آدم را خوار و خفیف می کنه !

ندا با صدای بلندی خندید و از جایش بلند شد و دستی به شانه ام زد و گفت:
-او هم تو را دوست دارد این را قسم می خورم باید تا حالا اینو از نگاهش فهمیده بودی.

در حالی که از سالن خارج می شدیم گفتم:

——————————————————————————–
متن کامل رمان زیبا و عاشقانه “یک قدم تا عشق” از اعظم طهماسبی – مهسا برزگر – ۲۷-۴-۱۳۹۰ ۱۲:۴۲ عصر

-باز برای خودت فلسفه بافی کردی ؟ خوبه که خودت شاهد و ناظر رفتارهای بد باربد نسبت به من هستی
ندا بلافاصله گفت:
-من که هر چی می گویم تو منکر می شوی اما امیدوارم که گذشت زمان همه چیز را به تو ثابت کنه….

خندیدم و گفتم:
-امیدوارم.

هنوز باران می بارید که از سالن خارج شدیم ندا با اشاره به من گفت:
-به گمانم باربد منتظرمونه نگاهش کن در اتومبیل نشسته .

ظاهرا باربد ما را از توی آینه اتومبیل زیر نظر داشت چون اتومبیل را روشن کرد و با سرعت عقب عقب آمد و در کنار ما
توقف کرد. بعد سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت :
-سوار شوید .

ندا فورا گفت:
-آقای آشتیانی این بار اجازه بدهید که خودمان برویم آخه این درست نیست که همیشه مزاحم شما بشویم .

باربد لبخندی به ندا زد و گفت:
-خواهش می کنم این حرف را نزنید ، مزاحمت کدومه ؟ ….

ندا دیگر تعارف کردن را جایز ندانست و سوار شد اما من هنوز مات و مبهوت در جایم ایستاده بودم و نمی دانستم که چه کنم ؟ اگر سوار می شدم باربد انواع طعنه ها را نثارم می کرد و اگر سوار نمی شدم ممکن بود که راز دل مرا برای ندا فاش کند…

با لحن جدی باربد به خودم آمدم او با نگاهی خاص دلم را خالی کرد و سپس گفت:
-خانم فاخته استخاره می کنید یا ؟ …

هراسان حرفش را قطع کردم و با گفتن ببخشید سوار شدم ، بوی مست کننده ی ادکلنی که باربد به تن زده بوتد تمام
فضای اتومبیل را پر کرده بود. وقتی صدای قلب نا آرام خودم را شنیدم تازه فهمیدم که باربد مرا بدجوری عاشق و واله
خود کرده است . آری وقتی به قلب عاجزم مراجعه کردم دیدم که او باربد را تا بی نهایت صدا می زند و تنها او را می خواهد.
من درست مثل فردی معتاد بودم که مواد مخدر استفاده می کند و هر بار بعد از اینکه سیراب و خود را نئشه می کند به خود وعده می دهد که دیگر سراغ مواد نرود اما از فردا روز از نو روزی از نو… حالا من مثل همان معتاد در تنهایی خودهزاران وعده به خودم میدادم که قید باربد را بزنم اما به محض دیدنش گویی که آب سردی بر پیکرم می ریزد باعث میشدکه همه چیز را فراموش کنم و تنها او را ببینم حتی نگاه هایی که پر از تهدید و توام با ترس بود و وجودم را بر می آشفت هم نمی توانست دل صاحب مرده ی مرا نسبت به او برگرداند ….

در حالی که من در افکار درهم خودم غرق بودم ندا با رسیدن به همان خیابان که دیروز در آنجا پیاده شده بود به باربد
اشاره کرد و گفت:
-آقای آشتیانی لطفا نگه دارید .

می دانستم که این خیابان بی در و پیکر مقصد ندا نیست او تنها قصدش این بود که زودتر پیاده شود تا شاید در تنهایی من و بارید بیشتر به هم نزدیک شویم. به محض اینکه ندا پیاده شد من هم خود را جلوتر کشاندم و گفتم :
-من هم همین جا پیاده می شوم .

اما درست در لحظه ای که می خواستم دستگیره در را فشار دهم باربد با سرعتی که تنها می خواست حرص مرا در بیاورد ازآن محل دور شد و با لحن خاصی گفت:
-نگران نباشید شما هم پیاده می شوید اما در مقصد خودتان .

بعد از شنیدن حرفش در خود فرو رفتم و هیچ نگفتم.

باربد مرا زیر رگبار نگاه های خود گرفت به طوری که نزدیک بود تصادف کند اما او آنقدر بی خیال بود که اگر تصادف هم می کرد باکی نداشت. لحظاتی بعد باربد سکوت را شکست و گفت : – دپرسی ؟
و بعد بدون آنکه منتظر جواب من بماند حرفش را ادامه داد و گفت :
-خانم فاخته از اوضاع و احوالت مشخصه که هنوز در ناراحتی به سر می بری و این یعنی اینکه تو هنوز از دست من دلخورهستی .

خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
-آقای آشتیانی فکر کردی کی هستی که می توانی هر جور دلت بخواهد شخصیت و وجهه ی مرا خراب کنی ؟
باربد فورا گفت :
-من خودم هم نمی دانستم کی هستم ؟ اما خانم فاخته من که چیزی جز حقیقت به شما نگفتم البته متاسفانه شنیدن واقعیت همیشه تلخ و ناگوار است .

باربد سعی میکرد حرص مرا در بیاورد اما من هم تمام سعی و تلاشم را جمع کردم تا در برابر او کم نیاورم . بنابراین با جدیت به او گفتم :
-اصلا چطوره از فردا جلوی درب دانشگاه بایستی و به تک تک دانشجویانی که وارد می شوند بگویی که فرناز فاخته عاشق و دلباخته من شده ؟ تا ببینم آیا چیزی نصیبت خواهد شد ! در ضمن آقای محترم ، خوب گوش کنید من همین جه به شماقول شرف میدهم که هرگز از زبان من کلمه ای راجع به علاقه ام نسبت به خودتان نخواهید شنید پس تمام افکار مسموم خود را دور بریزید .

باربد ناگهان خنده ی بلندی کرد که چهره اش به سرخی گرایید و گفت:
-خانم فاخته شما باید حرفهایتان را در افکار خود ضبط کنید که بعدها منکرش نشوید .

دوباره نفس عمیقی کشید و سپس ادامه داد:
-با این حساب شما به من علاقه دارید اما متاسفانه غرور گرانبهایتان به شما اجازه ابراز آن را نمی دهد چون شما گفتید که “هرگز از زبان من جمله ای راجع به ابراز علاقه نخواهید شنید ” با این حرفتان شما ثابت کردید که نمی خواهید علاقه تان را ابراز کنید چون در غیر اینصورت بهتر بود می گفتید که من نسبت به شما هیچ علاقه و احساسی در خود نمی بینم .

در حالیکه به شدت کلافه شده بودم با عصبانیت به او گفتم:
-هر جور که مایلی تصور کن …. تو شیطان را هم درس میدهی چه برسد به اینکه …

باربد حرفم را قطع کرد و دستی به موهای پر پشتش کشید و سپس خنده کنان گفت:
-اوه! خانم فاخته … این طوری در مورد من قضاوت نکن من چندان پسر بدی نیستم و این باید تا حالا به شما ثابت شده
باشد .

پوزخندی زدم و گفتم:
-بله به من ثابت شده که شما فردی دو شخصیته هستید .

باربد از توی آینه نگاهی به چهره برافروخته ام کرد و گفت:
-من دو شخصیته ام ؟ جالبه ! …

در این هنگام به چهار راه اصلی رسیدیم و چراغ راهنما قرمز شد و بارد به ناچار اتومبیلش را متوقف کرد و به سکوت
مطلقی فرو رفت و دیگر هیچ نگفت ، من هم در خیال خودم داشتم حرفهایی که بینمان رو و بدل شده بود را می سنجیدم که ناگهان دختر بچه ای با لباسهای ژولیده و درهم با مشت محکم به شیشه اتومبیل کوبید . باربد عصبی شد و در حالی که شیشه را پایین می کشید با جدیت به او گفت :
-چه خبرته ؟ شیشه را شکستی ؟مگر سر آوردی و …

دخترک با لحجه ی خاصی گفت :
-آقا ترا خدا به من کمک کنید ، یتیمم ، بی کسم و بدبختم ، آواره ام به جوونیت قسم به من کمک کن .

دخترک یک ریز باربد را قسم میداد اما گویی او خسیس تر از آن بود که بخواهد به او پولی بدهد . با لحن خشنی به او گفت :
– برو جایی دیگه روزی تو بگیر من پول خرد ندارم .

ولی اون بیچاره قانع نشد و دوباره حرفهایش را تکرار کرد و از او کمک خواست در همان لحضه بود که ناگهان طفلکی
چشمش به من افتاد و رو به باربد کرد و گفت :
-آقا صدقه سر خانمتون که اینقدر خوشگله کمک کنید . می خواهید برایش اسپند دود کنم .

با شنیدن حرفهای او قلبم در سینه فرو ریخت و آشکارا رنگ چهره ام تغییر کرد .

بر خلاف من باربد خونسردانه خنده کوتاهی کرد و گفت :
-این خانم که زن من نیست فقط هم کلاسیمه یعنی اینکه من زن ندارم خیالت راحت شد ؟
باربد اینقدر سرد و راحت حرفش را زد که دلم می خواست با دستام خفه اش کنم .

دخترک باز هم از رو نرفت و با سماجت بیشتری گفت :
-خب به جان اون کسی که دوستش داری اگه واقعا سلامتیش برایت مهمه به جونش قسم کمکم کن و بذار بروم دنبال بدبختی ام .

باربد ناگهان دست در جیبش برد و دو اسکناس ۱۰۰۰ تومانی به طرفش گرفت و گفت :

-اونقدر ایستادی و قسم دادی تا بالاخره نقطه ضعفم را پیدا کردی . حالا دیگه برو …

دخترک با ناباوری به اسکناس ها زل زد و سپس برق خاصی در چشمانش جهید و با ذوق و شوق به باربد گفت:
-امیدوارم هر کی رو دوست داری خدا برایت حفظ کنه ! امیدوارم خوشبخت شوی و خیر از زندگی ات ببینی ….

با گفتن این حرفها دوان دوان از کنار اتومبیل رد شد. بغضی ناگهانی گلویم را فشرد . دوست داشتم در جای خلوتی بودم و برای دل بیچاره خودم زار میزدم . در دل مدام با خودم تکرار می کردم یعنی باربد چه کسی را اینقدر دوست داشت و تا این حد برایش مهم بود که با قسم دادن جانش فورا دو عدد اسکناس به آن دخترک داد . حسادت آنچنان وجودم را چنگ میزد که احساس می کردم هر لحظه دارم منفجر می شوم . در ذهنم دختران کلاس را یک به یک به خاطر آوردم . شاید یکی از همین ها دلش را برده … اما فورا فهمیدم که هیچ کدام با او همخوانی ندارد تازه باربد به هیچ دختری در دانشگاه اهمیت نمی داد . اما دوباره با خود گفتم یعنی ممکنه از اقوام و آشنایان باشد … آه لعنت به تو دختر … که با سماجتت آشوب دیگری در دل پریشان من انداختی حالا دیگر یقین داشتم که دل باربد در جایی گیر است . آه که چقدر دوست داشتم برای لحظه ای هم که شده طرف را میدیدم و می فهمیدم که چه شکلیه که اینقدر برای بارید عزیزه ؟
با صدای بارید که به سرعت اتومبیلش می افزود به خودم آمدم . با شیطنت گفت :
-خانم فاخته بهتره از افکار خود بیرون بیایید ، باید بدانید که کنجکاوی در مسایل شخصی دیگران کار درستی نیست . در
ثانی اگر تا ساعتها فکر کنید چیزی دستگیرتان نخواهد شد .

بارید بعد از پایان حرفش از داخل آینه نگاهم کرد و زیرک بودنش را به رخم کشید. مات و متحیر مانده بودم که این دیگر
کیست ؟ گویی که واقعا علم غیب داشت حتی با نیم نگاهی که به من می انداخت همه چیز را می فهمید . باید در جوابش چیزی می گفتم بنابراین به سختی بغضم را فرو دادم و گفتم :
-شما می خواهید ثابت کنید که فردی زیرک هستید اما در این مورد بر خلاف تصورتون بنده هیچ علاقه ای ندارم که
بخواهم به مسائل شخصی دیگران بپردازم .

بارید قهقه ای زد که دیدنش هم مرا مست و خراب می کرد ، بعد گفت:
». رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون » -به قول شاعر بارید تا می توانست روی اعصاب من راه رفت و سعی کرد مرا عصبی کند . این بار دیگر طاقت طعنه هایش را نیاوردم و با عصبانیت بر سرش فریاد زدم و گفتم :
-نگه دارید آقا ؟
باربد مستانه می خندید و به حرفم نوجهی نمی کرد . با عصبانیت بیشتری گفتم :
-قسم می خورم که اگر توقف نکنید خودم را پرت خواهم کرد .

باربد لبش را گاز گرفت و گفت :

نه
… نه … خانم این کار را نکنید خب معلومه که نگه خواهم داشت .

تهدیدم چاره ساز بود او در کنار خیابان توقف کرد و من با عصبانیت از اتومبیل او پیاده شدم و با گامهای سریع از آنجا دور شدم . به خاطر مسافت کمی که با خانه داشتم تصمیم گرفتم که پیاده روی کنم تا بلکه بتوانم بر اعصابم مسلط شوم اما هنوز کاملا از آن خیابان دور نشده بودم که متوجه بوق ممتد اتومبیلی در اطراف خودم شدم کمی که توجه کردم دریافتم که باربد مرا صدا می زند . اول بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما بعد با شنیدن صدای او که می گفت :
-خانم فاخته ، برگردید چون من دیگه تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم کیف شما را پس بدهم قطعا این بار آن را به عنوان یادبودی از طرف شما نزد خود نگه خواهم داشت .

بعد از شنیدن حرفهایش در جایم میخکوب شدم و نگاهی به شانه خالی خود انداختم و بار دیگر به حواس پرتی خودم لعنت فرستادم. به ناچار به طرفش رفتم و در اتومبیل را باز کردم و بدون آنکه نگاهش کنم دستم را به طرف کیفم که در دست باربد بود دراز کردم اما هر چه کیف را به طرف خود کشیدم بی فایده بود چون آن را محکم در دست خود نگه داشته بود و قهقهه زنان می خندید . دندان هایم را از خشم بر هم فشردم و با لحن عصبی به او گفتم :
-دیگر یقین پیدا کردم که شما یک فرد روانی هستید ؟
باربد خیلی شمرده و آرام گفت :
-شما هم یک دختر شکست خورده در عشق هستید پس با این حساب این به آن در !

دوباره وجودم آتش گرفت خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم که ناخواسته نگاهم در نگاهش گره خورد انگار به یکباره تمام حالات عصبی از ذهنم پرید .

نگاهش گرم و گیرا و عاشقانه بود اما ظاهرش چیز دیگری می گفت …

خدایا چه چیزی در آن چشمان سیاه خمار نهفته بود که اینگونه مرا اسیر خود میکرد ؟ صدای مردانه اش مرا به خود آورد و با شیطنت گفت :
-اوه … خانم فاخته مثل اینکه نگاه من آبی بود که شعله های خشم و عصبانیت شما را خاموش کرد پس ببینید که نگاه من چه آرام بخش بوده که شما به کلی فراموش کردید کیفتان را پس بگیرید !

دوباره خندید در حالی که با حرص کیفم را از دستش می کشیدم گفتم :
-بهتره هر چه سریع تر برای درمان اقدام کنی و بعد بار دیگر درب اتومبیل را محکم بهم زدم و از آنجا دور شدم .

در راه خودم را سرزنش می کردم و می گفتم ، لعنت به من بیاد که آن همه خواستگار را رد کردم و حالا عاشق یک آدم روانی شدم جالبه این که طرف جواب رد هم به من می دهد ! و می گوید که تو در عشق شکست خورده ای ! بدبخت روانی خیلی هم دلت بخواهد که من به تو نگاه کنم تو هنوز نفهمیدی که با فرناز فاخته طرف هستی . تمام این حرفها را از روی حرص که درست مثل عقده ای در دلم جمع شده بود به خودم می گفتم و برای دلم افسوس می خوردم ، آنقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم چگونه خود را به کوچه مان رساندم . دوباره داشتم به حال و هوای خود سفر میکردم و خودم را به باد سرزنش می گرفتم که ناگهان با ترمز شدید اتومبیلی در کنارم از جای خود پریدم نزدیک بود از ترس غالب تهی کنم .

برگشتم تا بدترین حرفها را به راننده بزنم اما با دیدن بارید که چهره اش از خنده مثل لبو سرخ شده بود زبانم قفل شد و به زحمت گفتم :
-شما …. شمایید ؟
او همچنان می خندید از خنده اش کفری شدم و با تمام عصبانیم داد کشیدم :
-شما یک دیوانه اید … دیوانه … دیوانه !

بارید با صدای بلندی گفت :
-آره من دیوانه ام ، دیوانه غرور و خودخواهی تو بیش از تصورم مغروری و من دیوانه همین غرورت شده ام . اصلا میخواهی بلند فریاد بزنم تا همه همسایه ها هم بفهمند . اوه … نه ، نه خانم فاخته ! این طور با خشم به من نگاه نکنید دارم میروم خدانگهدار .

اتومبیل بارید در کمتر از چند ثانیه از جلوی چشمم دور شد و من با اعصابی بهم ریخته کلید را در قفل درب حیاط
چرخاندم و وارد شدم. بابا داخل ایوان نشسته بود و داشت کفش هایش را برق می انداخت . به طرفش رفتم و به او سلام دادم . بابا دستش را با دستمال پاک کرد و ضمن اینکه سلامم را پاسخ گفت دست در گردنم انداخت و گونه ام را بوسید و گفت :
-گل سر سبدم حالش چطوره ؟ خوبی بابا ؟
لبخند زنان در جوابش گفتم :
-خوبم خدا را شکر .

گرمای وجود بابا باعث شد که آرامش از دست رفته ام را دوباره به دست بیاورم به همراه او به سالن رفتم . بوی مطبوع خورش قورمه سبزی مامان تمام فضای خانه را پر کرده بود چشمانم را بستم و بوی خوش آن را تا اعماق وجودم کشیدم و بعد با صدای بلندی گفتم :
-این … بوها از کجا می اید ؟
مامان از توی آشپز خانه صدایم زد و گفت :
-اومدی دخترم ؟
مستقیما به آشپزخانه رفتم و او را در آغوش کشیدم و گفتم :
-خسته نباشی مامان جونم .

مامان پیشانی ام را بوسید و گفت:
-الهی من قربون تو برم عزیزم .

خودم را از مامان جدا کردم و به طرف اجاق گاز رفتم و درب قابلمه را باز کردم و گفتم:
-به … عجب بویی … اشتهای آدم را تحریک می کنه .

مامان با صدای کشیده ای گفت:
-چه عجب ما نمردیم و دیدیم که یکبار هم اشتهای خانم تحریک شد و میل به خوردن پیدا کرد .

خندیدم و گفتم:
-اتفاقا ناهار خوردم .
مامان با تعجب پرسید :
-کجا ؟
– پایان کلاس کار تحقیقاتی داشتیم چون طول کشید همان جا یک چیزی خوردیم .
چهره مامان درهم فرو رفت و گفت :
-منو بگو که الان یک ساعته منتظر تو هستم و ناهار را نکشیدم .

از آشپز خانه بیرون آمدم و در حالی که دکمه های پالتوم را باز می کردم با صدای بلندی به مامان گفتم :
-نگران نباش مامان جون سهم مرا کنار بگذار بعد از اینکه استراحت کوتاهی کردم ترتیب اش را می دهم .

فضای خانه آرامش خاصی برایم به ارمغان آورد طوری که تمام عصبانیتم و حرف های باربد را به فراموشی سپردم و با نهایت خستگی خود را روی تخت رها کردم .
* * * *

در یک روز تعطیل جزوه های تحقیق را به دست فواد دادم و از او خواستم تا هر مطلبی در زمینه این تحقیق دارد برایم بنویسد و در آخر به سوالات تحقیق جواب دهد . او بدون مخالفت جزوه ها را گرفت و به من قول داد که تا پایان شب آنها را برایم آماده کند خیالم که از بایت تحقیق راحت شد خود را برای بیرون رفتن آماده کردم . با خودم فکر کردم کجا بروم که با روحیه من سازگار باشد نه پارک ، نه سینما و نه منزل اقوام هیچ کدام با روحیه من سازگار نبود یک دفعه به یاد امامزاده صالح افتادم و با خوشحالی دستانم را بهم کوبیدم و با خودم گفتم چه جایی بهتر از امامزاده صالح چرا زودتر به ذهنم نرسید .
وارد امامزاده صالح که شدم برای دل آشفته خودم شمع روشن کردم هر قطره شمع که آب می شد اشک من هم سرازیر می شد عاجزانه از آقا خواستم که مهر باربد را در وجودم سرد کند . آخه عشقی که یک طرفه باشد به چه دردی می خورد تنها عذاب می بینی و روحت خسته و درمانده می شود و به بدترین نوع ضربه روحی به پیکر و جانت تازیانه می زند پس همان بهتر که همه چیز به فراموشی سپرده شود . اشک هایم به هق هق تبدیل شد و مدام در دل از آقا یاری و کمک طلبیدم .

ساعتی بعد آرام شدم چون تا حالا پیش نیامده بود که تمام حرفهای دلم را به کسی بزنم ، احساس سبکی و راحتی یافتم و با دلی پر از امید به خانه برگشتم . فواد طبق قولی که داده بود تحقیقم را آماده کرده بود ولی با این حال حوصله خواندنش را نداشتم به ناچار نگاهی سرسری به آن انداختم و چند صفحه هم خودم به آن اضافه کردم و بعد با بی حالی آن را در کلاسورم قرار دادم تا در اولین فرصت به استاد تحویلش بدهم .
* * * *

روزهای سرد و کسل کننده ای را می گذراندم نه اتفاق خاصی ، نه هیجانی و نه هیچ چیز دیگر مرا شاد و قبراق نمی کرد.

تحقیقی را که گروه ما آماده کرده بود به قدری ناقص و ابتدایی بود که نه تنها نتوانستم جواب اعتماد استاد را بدهیم بلکه از رده اول تا سوم هم مقامی کسب نکردیم . درست به خاطر دارم وقتی استاد منو تنها دید پوزخندی به من زد و گفت :
-خانم فاخته ، نه از شما و نه از آقای آشتیانی انتظار چنین مطلب ضعیفی را نداشتم . آخه اینم شد تحقیق ؟
شرمگین سرم را پایین انداختم و گفتم :
-ولی استاد ما فکر میکردیم که موضوع جالبی را برای کارمون انتخاب کردیم .

استاد حرفم را تایید کرد و گفت:
-بله من هم با موضوع تحقیق شما موافق بودم ولی شما می توانستید بیش از این مطلب را توسعه بدهید .

حرفی برای گفتن نداشتم به همین خاطر گفتم :
-ان شاالله در تحقیق بعدی جبران خواهد شد .

استاد لبخند زنان گفت :
-امیدوارم !

و سپس از کنارم گذشت. چقدر دوست داشتم به او می گفتم ، استاد مقصر شما بودید که مرا در گروه باربد قرار دادید ! آخه من و باربد چگونه می توانستیم در کنار هم تحقیق موفقی انجام بدهیم بیچاره ندا که این وسط با ما افتاده بود . با گلایه ی استاد آن روز حالم به شدت گرفته شد به محض پایان کلاس از ندا خداحافظی کردم و سپس با بی حوصلگی خود را به خانه رساندم مامان به تنهایی مشغول تماشای تلویزیون بود . با همان خستگی روحی و فکری به او سلام دادم و مامان با گفتن خسته نباشی جویای احوالاتم شد و مرا شرمنده اخلاق خود کرد ، بعد از تعویض لباسم به طرف دستشویی رفتم و آب سردی به صورتم پاشیدم و سپس به طرف سالن برگشتم و در کنار مادرم نشستم و گفتم :
-بابا هنوز نیامده ؟

مامان در حالی که تلویزیون را خاموش میکرد گفت :
-نه مثل اینکه یادت رفته امروز دو شیفت کلاس داره .

تازه یادم افتاد و در دل به حواس پرتی ام لعنت فرستادم . مامان به طرف آشپزخانه رفت و شروع به کشیدن غذا کرد و بعد با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفت :
-فرناز جون یک خبر خوب برات دارم .

از جایم بلند شدم و به جانبش رفتم و با بی حالی گفتم :
-خبر ؟ چه خبری ؟
مامان در حالی که پرده اشک در چشمانش نقش بسته بود گفت :
-فواد تصمیم به ازدواج گرفته .

شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم :
-خوب مبارکه .

چشمان مامان از تعجب گرد شد و گفت:
-یعنی تو خوشحال نشدی ؟ هیچ احساسی نداری ؟ از اینکه …

حرف مامان را بریدم و لبخند زنان گفتم :
-خوب حالا این دختر خوشبخت کی هست ؟
در جوابم گفت :
-ظاهرا در بیمارستان با هم آشنا شدند …

فورا گفتم :
-یعنی پزشکه ؟
مامان چشمانش را ریز کرد و بعد از کمی مکث گفت :
-نمی دانم والله چکاره است آخه امروز فواد بدون هیچ مقدمه ای با من صحبت کرد من هم آنقدر ذوق زده شدم که یادم رفت ازش بپرسم که در بیمارستان چه کار می کند ؟ اسمش عاطفه است … فواد خیلی ازش تعریف می کرد ، می گفت دختر مهربون و با شخصیتیه.

خندیدم و گفتم:
-از اسمش پیداست !

لحظاتی بعد من و مامان در کنار هم شروع به خوردن ناهار کردیم. سکوتی بین ما حکفرما شده بود ظاهرا مامان به عروس آینده اش و خواستگاری و این جور چیزها فکر میکرد و من هم بدون اینکه جریان فواد ذهنم را اشغال کند به خیال خودسفر کرده و به این می اندیشیدم که چی می شد یک روز مثل امروز از دانشگاه برگردم و آن وقت مامان با هیجان بگوید فرناز جون مژده بده ! منم با بی خیالی می گفتم مژده برای چه ؟ آنوقت مامان می گفت ، مادر یکی از همکلاسی هایت با من تماس گرفته و اجازه خواسته تا بیاید خواستگاری تو … منم با عجله می گفتم ، همکلاسی من ؟ کی بود ؟ چی می شد که مامان می گفت ، باربد آشتیانی می شناسیش ؟ … آخ اونوقت بود که از خوشحالی سراپای مادر را غرق بوسه می کردم … آخ که چه می شد … حسرتی خوردم م از رویای بچه گانه بیرون آمدم و بعد با حرص قاشق را در بشقاب کوبیدم که باعث شد توجه مامان را هم به خود جلب کنم . با عجله گفت :
-چیزی شده ؟
سرم را به علامت نه تکان دادم و سپس با نوشیدن لیوان آبی از مامان تشکر کردم در حالی که او به شدت از رفتار و حرکاتم متعجب شده بود از آشپزخانه بیرون آمدم و به طرف اتاقم رفتم .
* * *



یک مدت نمی نویسم کار دارم

انجمن های تخصصی فلش خور – تمامی انجمن‌ها

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.