۷۰ روز زندگی در تانک

به گزارش ممتازنیوز، کمی دورتر از حوالی منطقه‌ای که ما در آن مستقر بودیم، تپه‌ای وجود داشت به نام «کله‌قندی»؛ این تپه در تصرف عراقی‌ها بود. کله‌قندی تپه مهمی به حساب می‌آمد. چون هر نیرویی آنجا مستقر می‌شد، تا کیلومترها منطقه در دیدش قرار داشت.

نیروهای خودی تصمیم داشتند با یک عملیات ضربتی، تپه را از چنگ عراقی‌ها بیرون بکشند. از طرف گردان ما یک تانک با سه سرنشین که من هم جزءشان بودم، مأموریت داشت تا در نزدیکی «کله‌قندی» مستقر شود تادر لحظه شروع عملیات هم‌ زمان با توپخانه بر سر دشمن آتش بریزد. محل منظور بین کمین و خط مقدم بود.

وقتی سوار تانک شدم، آن دو نفر را نمی‌شناختم. من توپچی بودم. یکی‌شان محمد اهل لرستان، خدمه تانک و پشتیبانی بود. نفر دوم، از رشت، لاغر اندام بود و ریش بلندی داشت. موهای سرش مجعد، اسمش جلیل و جوان شادی بود. همیشه با رفتار و حرف‌هایش ما را می‌خنداند. او راننده تانک بود.

با تانک از خط اول گذشتیم. می‌خواستیم زرنگی کرده به سرعت از جلوی دید دشمن رد شده، در جای مناسبی مستقر شویم. اما این اتفاق نیفتاد. عراقی‌ها ما را دیدند. آنها علاوه برخمپاره، چند موشک آرپی‌جی۷ نیز به طرفمان شلیک کردند.

چون در دید مستقیم دشمن قرار گرفته بودیم، از ترس، تانک را در پشت صخره‌ای که در چند متری سمت چپ ما قرار داشت، مستقر کردیم. از تانک خارج شده و در زیر صخره‌ای پناه گرفتیم.

وقتی تانک را از دید مستقیم دشمن خارج کردیم، آتش دشمن قطع شد. به دستور فرمانده همانجا ماندگار و منتظر زمان عملیات شدیم. دستور این بود: «گلوله‌هایتان را [که بیش از چهل عدد بود] درلحظه عملیات بر سر دشمن خالی کرده، پس از اجرای مانور به عقب برگشته، ‌سرجای قبلی مستقر شوید.»

غروب آن روز یکی از عراقی‌ها خودش را تسلیم نیروهای ما کرد و گفت: «عملیاتی که قرار است انجام دهید، ستون پنجم لو داده است؛ عراقی‌‌ها در آماده‌باش کامل به سر می‌برند.» این خبر به ضرر گروه ماتمام شده؛ چراکه علاوه بر لغو عملیات، باعث شد هفتاد روز در همان مکان بمانیم!

در این هفتاد روز به ناچار در داخل همان تانک زندگی می‌کردیم. هیچ‌گونه امکانات اولیه دیگری مانند ظرف غذا، قاشق،مسواک و وسایل شخصی با خودمان نبرده بودیم. به ما گفته بودند: «مأموریت شما ۲۴ یا نهایتاً ۴۸ ساعت بیشتر طول نمی‌کشد.» هیچ‌کس تصورچنین زمانی رانداشت، نه ما و نه فرماندهان.

چون در دید دشمن بودیم، آزادانه نمی‌توانستیم غذا بگیریم. برای گرفتن غذا در جعبه ماسوره گلوله تانک را باز کرده، و از کسی که غذای بچه‌های کمین را می‌برد غذا می‌گرفتیم. پس از گرفتن غذا، چون هیچ‌گونه ظرفی به همراه نداشتیم،‌ در داخل جبعه ماسوره بدون قاشق و با دست غذا می‌خوردیم.

برای تأمین آب مورد نیازمان، ناچار بودیم هر چند روز یک بار به صورت سینه‌ خیز یک نفرمان به عقب برگشته تا از بچه‌های پشت سرمان یک گالن بیست لیتری آب بگیریم و پس از مشقت فراوان با سه کیلومتر پیاده‌روی از داخل شیارها و گذر از تپه‌ها و چاله‌ها، آب را به داخل تانک بیاوریم.

مجبور بودیم در مصرف آب صرفه‌جویی کنیم. هر دو هفته یک بار با آب داخل کتری سرمان را با پودر لباس‌شویی می‌شستیم. همیشه داخل تانک یک بسته پودر وجود داشت تا اگر دست خدمه تانک روغنی شد، شست‌و شو کند.

از طرفی وقتی با پودر سرمان را می‌شستیم، تمام چربی‌ها و کثیفی‌های دیگر به خاطر داشتن اسیدبالا پاک می‌شد. با این کار در مصرف آب صرفه‌جویی می‌شد. تنها بدی با پودر شستن این بود که متوجه شدم روزهای آخر موی سرم دسته‌دسته می‌ریزد.

در آن جا هم وقت آزاد داشتم. از این رو وقتی یکی از بچه‌ها برای تهیه آب به عقب برگشته بود، با خودش چند کوبلن آورد تا در اوقات بیکاری خودم را با کوبلن‌بافی سرگرم کنم! با این که قبلاً از کوبلن‌بافی بیزار بودم و آن را مخصوص زن‌ها می‌دانستم؛ اما به خاطر بیکاری زیاد کوبلن‌بافی را یاد گرفتم.

در این مدت یک کوبلن را تا آخر بافتم و حتی زیر آن نوشتم: «منطقه جنگی نفت‌شهر». تاریخ بافت را هم مشخص کرده بودم. آخرین باری که به مرخصی رفتم، آن را قاب کرده و به دیوار اتاقم نصب کردم. شب‌ها برای فرار از سرما، در تانک به حالت نشسته، دورمان پتو می‌پیچیدیم. روزها چون هوا گرم می‌شد، زیر شنی تانک رفته، و بی‌خوابی شب را تاحدودی جبران می‌کردیم.

یک بار روزها، موقع گشت‌زنی در اطراف تانک، چشمم به گیاهی که شباهت زیادی به برگ سیر داشت،افتاد. ناخواسته توجه‌ام به گیاه جلب شد. چون به سیر علاقه داشتم، به خاطر شباهت گیاه به سیر به سمتش رفتم. به خاطر این کشف ذوق‌زده شده بودم و پس از بررسی، مطمئن شدم سیر وحشی است! مقداری از آن را چیدم و با خودم به داخل تانک بردم. به خاطر کمبود آب نتوانستم آن را کامل بشویم. در هنگام غذا با اشتهای فراوان سیر وحشی را خوردم. اما این پایان ماجرا نبود، بعد از سه وعده، ناگهان دچار آلرژی شدم. تمام بدنم کهیر زد و به خارش افتاد.

وقتی فهمیدم این حساسیت‌ها به خاطر مصرف همین سیرهای وحشی است، از خوردنش دست کشیدم. اما چند شبانه‌روز از کهیر و خارش عذاب کشیدم. با اینکه داخل اتاقک تانک جایی برای دراز کشیدن نبود، اما به خاطر گرمای روز و سرمای شب هر سه نفر مجبور می‌شدیم در میان انبوهی از مهمات و آهن‌آلات در داخل تانک شب و روزمان را سپری کنیم.

این هفتاد روز زندگی در داخل تانک از سخت‌ترین دوران زندگی‌ام در جبهه بود. به دلیل نبود آب و حمام نرفتن موهای سرم می‌ریخت. تنم شپش گذاشته بود؛ طوری که از خودم بدم می‌آمد.

منبع: کتاب روزگار عسرت


ممتازنیوز/momtaznews.com

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.