۸فروردین ۱۳،
۵۴ بود؛ ۵۵ بود. شاید ۵۵ بود. دوشنبهشبها شبکه یک، فیلمهای وسترن نشان میداد [باور میکنید که روی روزش هم دیگر مطمئن نیسنم؟!] یک چیزی بود تو مایههای «سینما یکِ» الان اما خب بسیار پرمایهتر. به کسی برنخورد اما کلاً تلویزیون ملی بسیار بهتر بود. بسیارها با تماشای آن تلویزیون فیلمساز شدند و آنهایی هم که نشدند، شدندسینماروهای خوشذائقهٔ دههٔ ۶۰٫ توی آن دوشنبهشبها من فرق میزانسن بد و خوب را یاد گرفتم. فرق نمای دور و نزدیک را؛ و اسم چند کارگردان را؛ و چند فیلم را.
قبل از آغاز فیلم یک نفر میآمد فیلم را توضیح میداد. به نظرم دیدن این یک نفر با دیدن «من جسی جیمز را کشتم» آغاز شد یعنی نه اینکه قبلاً نبود اما با این فیلم بود که من دیدماش. مثل شبح اپرا خودی نشان داد. آن شب بود که فهمیدم یک نفر هست به اسم کارگردان که فیلم را میسازد. نمیدانم قبلاش اسم کارگردانی را میدانستم یا نه اما آن شب با آن لحن فوقالعاده و صدای بم، اسم ساموئل فولر در ذهنام ماند.
فیلم «من جسی جیمز را کشتم» هم در ذهنام ماند. چند سال بعد فهمیدم که در عشق به این فیلم یک رقیب عشقی بسیار مشهور دارم که «طرف» مثل من فیلم فولر را بسیار قبلها توی بچگی دیده بود: «ساموئل فولر در یک کلام، یک کارگردان بزرگ آمریکایی بود. من وقتی پسر بچه بودم به تماشای فیلمهایاش میرفتم. (اوّلین فیلم او برای هر دوی ما «من جسی جیمز را کشتم» بود) و پس از گذشت آن همه سال، تصاویر مشخصی از آن فیلمها با روشنی و وضوح شگفت انگیزی در ذهن من دست نخورده باقی مانده است.
البته من بعدها هم آن فیلمها را چندین بار از نو دیدم ولی هر بار برخوردم با آن تصاویر و تاثیری که روی من داشتند، طوری بود که انگار اولین بار است که میبینمشان.» البته سر این عشق مشترک، من «طرف» را نکشتم. هنوز زندهاست. دارد فیلم میسازد اما من چشم دیدن فیلمهایاش را ندارم لااقل بعد از «کازینو». اسماش را نمیگویم نمیخواهم یک دفعه قاطی کنم به شیوهٔ «راننده تاکسی» و… خب، دخلاش را بیاورم!
آن آدم، بعد از آن شبی که در باره آن کلوزآپ از دهان قاتل جسی جیمز گفت، کلوزآپی که در واقع با دویدن قاتل از عمق صحنهٔ یک نمای دور به سمت دوربین ساخته میشد، برای من شد آدمی در ردیف همهٔ اسمهایی که بعدها یاد گرفتم. ده سال بعد از خواندن نقدش دربارهٔ «بتمن» تیم برتون شوکه شدم. دنیا عوض شده بود و این آدم عوض نشده بود و نمیتوانست یا نمیخواست فیلمها را با معیارهایی ساخته و پرداختهٔ خود آن فیلمها بررسی کند.
این اتفاق باز هم تکرار شد سر «دراکولا برام استوکر» کاپولا. شاید هم بارهای دیگر که من نخواندم. گاهی هم مقابل همه نظرات میایستاد درست مثل همان موقع که جلوی «قیصر» ایستاد یا «کشتی آنجلیکا». روزگاری آدم مشهوری بود اما موقعی که مُرد، زنم پرسید: «کی بود؟» موقعی مُرد که دیگر نه منتقدهای فیلم مشهور بودند نه آدمهای قدیمی. متولد ۱۳۰۱ بود. دو برابر من عمر کرد.
دنیا با آن موقعی که او سینما میخواند در فرانسه، آن قدر فرق کرده بود که دیگر ساموئل فولر را هم کسی نمیشناخت. به زنم گفتم: «اگه نبود من سینمابنویس نمیشدم.» گفت: «خدابیامرزدش اما یه خونواده رو بدبخت کرد!» یا چیزی تو همین مایهها. گفتم که مطمئن نیستم سر هیچ چیز حتی اسمها. تو ۴۵ سالگی از خودم میپرسم: «چرا از اسم مارتین بدم میآد؟»
۵۸۵۸
خبرآنلاین
باز نشر: پورتال خبری ممتاز نیوز www.momtaznews.com