این دختر جوان خودش زندگی‌اش را تباه کرد

به گزارش خبرآنلاین، چاپ  چهل و دوم رمان «دالان بهشت» نوشته نازی صفوی از سوی انتشارات ققنوس با قیمت ۹۵۰۰ تومان منتشر شد.

داستان کتاب «دالان بهشت» درباره دختری به نام مهناز‌ حدودا ۱۷-۱۶ ساله و بزرگ شده خانواده ای مذهبی، سنتی و از نظر درآمدی خوب است. پدرش حاجی بازاری و با برادرش امیر و علی و پدر و مادرش و مادربزرگش(خانوم جون) زندگی می کنند. اصطلاحا لای پر قو بزرگ شده و اصلا سختی زندگی را نچشیده و کاملا بی تجربه است. در همسایگی‌شان خانواده ای زندگی می کند که از لحاط فرهنگی مانند آنها هستند در واقع این دو خانواده از قدیم با هم دوست هستند. یکی از پسران این خانواده از مهناز خواستگاری می کند و چون پسر خوب و سر براهی است با هم عقد می کنند؛ تا دوسال در عقد هم می مانند تا هر دو درسشان را بخوانند و بعد زندگی مشترک خود را آغاز کنند. مهناز کم تجربه و کم سن و سال برای ازدواج؛ اصلا نمی داند ازدواج و زندگی مشترک یعنی چه! برای همین در طول نامزدی به خاطر درک نکردن و حماقتش با محمد(شوهرش) به مشکل بر می خورد و خودش به دست خودش زندگی اش را تباه می کند و ۸ سال تاوان این خامی و حماقتش را میدهد ولی بعد از آن اتفاقات جالبی پیش می آید.

در بخشی از این کتاب پرفروش و پرطرفدار می خوانیم:

«…آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می آمد. بوی یاس ها که هنوز از توی حیاط می آمد و چشم های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می دید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگ تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی. این که آدم بداند یک نفر به او فکر می کند، ‌یک نفر دوستش دارد، ‌انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …

… این را فهمیدم که آن هایی که ‌مثل من، ‌ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می دانند، ‌راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، ‌عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است، ‌نه اجباری برای تحمل. بعد از آن برایم مسلم شد که ‌برخلاف تصور همگان،‌ برای از بین رفتن یک زندگی،‌ یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، ‌لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد. بهانه های پوچ و جزئی و کوچک ،‌وقتی با عدم درایت و درک، ‌دست به دست هم می دهند و مرتبا تکرار می شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرار ها بود. چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می سوزاند، ‌همیشه از جرقه های کوچک شروع می شود؛‌ همانطور که در مورد ما شد …»

*

«من که باورم نمی شد اوضاع این قدر وخیم باشد یعنی در حقیقت فکر می کردم اصلا چیزی نشده گفتم: خوب اکرم خانم چند جا کار داشت دیر شد. من که به زری گفتم بهتون بگه، آقا جون کجان؟ مادر بدون این که جوابم را بدهد گفت: حالا برو لباست رو عوض کن محمد آقام هنوز شام نخورده.

بعد هم رفت. رفتم توی اتاق. بعد از نامزدیمان اولین بار بود که دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. اما محمد دنبالم آمد در را آرام بست بعد به در تکیه داد و ایستاد. با لبخندی زورکی و در حالی که سعی می کردم به صورتش نگاه نکنم پرسیدم: چرا شام نخوردی؟ ببخشید که دیر شد. ببین این پارچه ای است که….

محمد خیلی جدی حرفم را قطع کرد و گفت: بشین باهات کار دارم. به زحمت خود را جمع و جور کردم و نشستم لب تخت. با همان نگاه و لحن جدی پرسید: یادم نمی آد که گفته باشی می خوای جایی بری؟ چقدر صدایش خشک و جدی بود. به زحمت جواب دادم: آخه یکدفعه امروز قرار شد بریم به زری گفتم که بگه نگفت؟

فکر نمی کنم که وقتی زن من می خواد کاری بکنه خبرش رو غیر از خودش کس دیگه ای باید به من بده غیر از اینه؟

– خوب من فقط رفتم پارچه بخرم.

به من گفته بودی یا نه؟ زورکی لبخند زدم و گفتم: آخه. دوباره با همان لحن خشک گفت: مهناز سوال کردم!

جواب پس دادن به محمد از جواب دادن به آقا جون و مادرم هم سخت تر بود. محاسباتم اشتباه از آب در آمده بود. من که پیش خودم فکر می کردم ازدواج جواز آزادی و اختیار دار شدنم است، مثل کسی که با سرعت بدود و جلویش یک دیوار قد علم کند، حیران شده بودم. دوباره محمد برادر زری را می دیدم و زبانم بند آمده بود. نمی دانستم چه باید بگویم. محمد محکمتر از قبل سوالش را تکرار کرد. دهانم را باز کردم که حرفی بزنم ، ولی چشمم که به نگاه چشم های عصبانی اش افتاد زبانم بند آمد. فقط توانستم بگویم محمد و ساکت شدم. محمد چی؟ مثل بچه هایی شده بودم که از دعوای مادرشان بیش تر از این بابت می ترسند که مادر دیگر دوستشان نداشته باشد نه از خود دعوا. اشک توی چشم هایم حلقه زد. بغض گلویم را گرفت و فقط برای این که اشکم سرازیر نشود توانستم لبم را گاز بگیرم. نگاهش کمی مهربان شد ولی با همان لحن جدی آمد نزدیکم پارچه را از دستم گرفت و کنار گذاشت و نشست لب تخت.

مهناز من یک سوال کردم این سوال یا جواب داره یا نداره اگر جواب داره من منتظرم اگه نه…

پریدم وسط حرفش. نمی توانستم این لحن خشک و غریبه را تحمل کنم. برای من که جز ناز و نوازش چیزی از محمد ندیده بودم این لحن و کلام از صدا تا سیلی تلخ تر بود با گریه گفتم: من نمی دونستم کار بدی می کنم. فکر کردم این طوری تو از این که کار خودم رو خودم انجام دادم خوشحال هم می شی. فکر کردم حالا که شوهر کردم لابد دیگه عقلم می رسه. فکر نمی کردم حتما باید اجازه بگیرم من، من فکر….

ولی گریه مجالم نداد. حالا او متعجب شده بود. با ناراحتی سرم را روی سینه اش گرفته بود و پشت سر هم می گفت: گریه نکن. من نمی فهمم گریه برای چه؟ آخه مگه چی بهت گفتم؟ مهناز ؟ خواهش می کنم . می شنوی؟»

ساکنان تهران برای تهیه این رمان کافی است با شماره ۲۰- ۸۸۵۵۷۰۱۶ سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.

۶۰۶۰

دانلود   دانلود


خبرآنلاین

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.