تمرین زندگی در تابستان‌های دور

جام جم آنلاین: تابستان که می‌شد، بچه‌ها یک پایشان توی کوچه بود و یک پایشان توی این دکان و آن دکان.

تابستان‌ها وقتی که بچه‌ها از درس و مدرسه فارغ می‌شدند، برای تکمیل فرآیند بزرگ شدن و برای اثبات مردانگی خودشان و در ادامه همان مسیر درس خواندن و نشستن پشت میز و نیمکت مدرسه و کلاس درس و در ادامه همان شاگردی‌های تحصیلی، می‌رفتند تا شاگردی کنند و این بار مغازه نجاری یا خیاطی یا آهنگری یا جوشکاری یا نانوایی یا هر شغل و حرفه دیگری را نشان می‌کردند و به «اوستا» می‌گفتند: «اوستا، شاگرد نمی‌خوای؟» و استادکار هم که می‌دانست برنامه چیست و بدش نمی‌آمد وردستی مفت و مجانی کنارش داشته باشد که مغازه را صبح به صبح آب و جارویی بزند، می‌گفت: «ببینم، بابا، ننه‌ات کیه؟ خبر دارن می‌خوای شاگردی کنی؟»

تابستان که می‌شد پدرها دست بچه‌هایشان را می‌گرفتند و آنها را به دوست و آشنای صاحب حرفه و کاربلدی می‌سپردند تا سه ماه تابستان را برای آنها شاگردی کند و کار یاد بگیرد. تابستان که می‌شد پدرها دست فرزندانشان را می‌گرفتند و کنار خودشان به آنها کار یاد می‌دادند.

از این تابستان‌های شاگردی و گوش به زنگ حرف استاد بودن، خیلی گذشته است. از این تابستان‌های مادرانه که دختران در کنار مادران کارهای منزل و شوهرداری و خانه‌داری می‌آموختند خیلی گذشته است. آدم‌ها در آن تابستان‌های دور که حالا حتی در فیلم‌ها و قصه‌ها هم نشان داده نمی‌شود رسم شاگردی را خوب می‌آموختند.

رسم شاگردی رسم عجیب و غریبی نبود. شاگرد که بودی یعنی گوش به فرمان بودی و روی حرف استادت حرف نمی‌زدی. یعنی استاد هم استاد بود و حرف بی‌ربط نمی‌زد. شاگردی و استادی اصلا خیلی به حرف نبود.

کار بود که مسیر شاگردی را مشخص می‌کرد. شاگردهای آن تابستان‌های دور، آدم‌های استادی می‌شدند که یاد می‌گرفتند راه صد ساله را نمی‌توان یکشبه رفت. یاد می‌گرفتند که آموختن و استادشدن راه و روش دارد. یاد می‌گرفتند که کاربلدشدن روش دارد.

یاد می‌گرفتند که باید برای رسیدن کلی راه بروند، نفس چاق کنند و جا پای بزرگ‌ترهای خود بگذارند و گوش به حرف «اوستا»ی خود باشند.

شاگردهای آن دوره‌ها، حکم فرزند را داشتند و استادهای آن دوران حکم پدر را. شاگردهای آن دوران جلوی استاد، زبان درازی نمی‌کردند. اظهار فضل نمی‌کردند. ترس از استاد یک ترس دلنشین بود. حالا این حرف‌ها را توی فیلم‌ها و قصه‌ها هم کمتر می‌بینی و می‌شنوی.

حالا انگار همه استادند. حالا انگار هیچ کس استاد نیست. حالا بازی پرابهت استادی و شاگردی را به هم زده‌ایم. حالا دیگر کسی تابستان‌ها را توی دکان نجاری و نانوایی و جوشکاری شاگردی نمی‌کند.

حالا دیگر در زندگی مسیر و جاده شاگردی ـ استادی آموخته نمی‌شود. حالا انگار ما را رها کرده‌اند تا برای خودمان و تنها خودمان تجربه کنیم و پیش برویم. حالا پدرها هم دست‌هایشان بالاست، استادها که جای خود دارند.

صولت فروتن – جام‌جم


jamejamonline.ir – 22 – RSS Version

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.