۲۷فروردین۱۳،
شب که میشود حوصلهها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.
داشت صبح می شد. از دیشب که عملیات آغاز شده بود و خاکریز را گرفته بودیم، با دوستم سنگر درست می کردیم. بسیجی نوجوانی آمد و گفت: «اخوی، من تا حالا نگهبانی می دادم، می شه توی سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببین، از این آدم های فرصت طلبه. می خواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلویم و به نوجوان گفت: «خواهش می کنم بفرمایید.» از سنگر آمدیم بیرون و رفتیم وضو بگیریم. صدای سوت خمپاره آمد، سنگر، بسیجی نوجوان!! دوستم می گفت: «هم خیلی فرصت طلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
باشگاه خبرنگاران
باز نشر: پورتال خبری ممتاز نیوز www.momtaznews.com