خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ و ادب: جمعی از هنرمندان، شعرا و نویسندگان حوزه هنری صبح امروز یکشنبه ۴ تیرماه و همزمان با سالروز میلاد حضرت ابوالفضل العباس (ع) با حضور در آسایشگاه جانبازان صدر از جانبازان اعصاب و روان بستری در این بیمارستان عیادت به عمل آوردند که سعادت حضور در جمع آسمانی این بزرگمردان روزهای نه چندان دور جبهه و جنگ برای من هم فراهم میشود.
عینکم را تمیز میکنم؛ پاک پاک. میخواهم خوبتر ببینم و یا شاید هم درستتر. میبرندمان بالای شهر تهران و به نقطهای که شنیدهام جای هر کسی نیست و انگار باید خاص باشی تا بتوانی در آن چرخی بزنی و یا قدمی و حتما کسانی که به دیدارشان میرویم هم خاص بودهاند که شایسته بودن در اینجا و کنار یکدیگر شدهاند.
عزیمت هنرمندان حوزه هنری به سمت آسایشگاه جانبازان صدر
میپیچیم در کوچه پس کوچههای منظریه و زل میزنم به خانههای بلند. به کوچههای پر از درخت و سکوتی که در آن حوالی حاکم شده است. انگار کسی نمیخواهد کسی را ببیند. ولی ما در همین کوچههای فراموش (من و جمعی از دوستان هنرمند حوزه هنری) خیابان به خیابان و کوچه به کوچه به دنبال صدایی میگردیم. به دنبال صدای همانهایی که روز و روزگاری برای گمنامی و بی صدایی با هم در رقابت بودند و ما هم یادمان رفت که از پس روزگار صدایشان را بشنویم و یا لااقل روزی روزگاری به دنبالش بگردیم.
«آسایشگاه روانپزشکی صدر» جای عجیبی نیست. یک ساختمان یک طبقه در کوچه پس کوچههای منظریه. نمای آن آجری است، اما دلش و درونش سپید است. اگرچه چند دوربین هم هست، برای کنترل همه فضای آسایشگاه اما پا که میگذاری داخلش شک نداری که هزاران چشم و هزاران دوربین بیش از آنچه تو ببینی آنجا را نظاره میکنند. این را من نمیگویم. پیرمرد جانباز بستری در آسایشگاه میگفت که تا ما را دید به گریه افتاد و گفت: چند شب قبل امام زمان (عج) به دیدنم آمد. دستی بر سرم کشید و گفت آمدهام به فرزندانم سری بزنم. این را همان پیرمردی میگفت که یک پسرش جلوتر از خودش سالهاست بوی شهادت را به مشام پدر رسانده است.
محمود حبیبی کسبی در دیدار یکی از جانبازان حاضر در آسایشگاه
به داخل ساختمان میرویم و مدیر آسایشگاه برایمان توضیح میدهد که جانبازان بستری در این آسایشگاه همگی جانباز اعصاب و روان هستند. دوره بستری آنها بین ۱۲ تا ۱۳ روز است و اگر نیاز داشته باشند آن را تمدید میکنیم.
میگوید که ظرفیت آسایشگاه ۴۰ نفر است، ولی سالانه ۱۰۰ نفر را بستری میکنند و ۸ هزار نفر دیگر را هم ویزیت.
جمله آخرش اما طعم دیگری دارد: شاید در کشور ما بگویند که مجلس، خانه ملت است، اما خانه اصلی ملت اینجاست که اگر نبود مجلسی هم نبود که خانه ملت باشد.
شاخه گل مریمی را به من دادهاند برای تقدیم و مبارک باد گفتن و شاید دور شدن از فضای حیرتآور آسایشگاه. شاخه گل را تقدیم میکنم و لبخندی میستانم. بغضش ولی میشکند و میگوید: «بوی حرم عباس (ع) را میدهد» و نم اشکی از کنار چشمانش میلغزد و دیدگان جمع کوچک ما هم بیاختیار بارانی میشود.
به دیگری نگاه میکنم. نمیدانم بغض کرده و یا لبخند میزند. نگاهم میکند، نگاهش میکنم. حرفی ندارم برای او ولی نگاهش پر از کلام تازه است برایم.
عباس براتی پور در جمع جانبازان آسایشگاه صدر
دیگری عصای سپیدی را هم به پرونده «جان»بازیاش ضمیمه کرده و میگوید: چشمهای من آنچه را باید میدید، دید که چنین مدهوش شده و امروز روی این تخت به او میگویند «موج گرفته».
میگوید: اگر شهدا نبودند، ما هم نبودیم. همه ما عاقبت رفتنی هستیم، اما کاش پیش از رفتن لباسی باشد که با پوشیدنش انتقام خون شهدا را باز پس بگیریم. خدا لعنت کند آن کسی را که از این مردم کلاهبرداری و دزدی میکند و شک ندارم که به خاک سیاه خواهند نشست.
تخت کناری او پیرمردی است با دست لرزان. خودش میگوید ۲۰ درصدی است و این احتمالا یعنی درصد جانبازی او. برایش طلب شفای کامل میکنیم. فریاد میزند تا شاید همان فریاد بغضش را از چشم ما دور کند: همه میگویند صبر کن، اما نمیدانم خدا دیگر چه صبری باید به من بدهد. وضعیتم این است و حقوقم در حدود ماهانه ۳۶۰ هزار تومان. شما بگو جز صبر چه میتوانم بکنم و دوست دیگرش به او میگوید: ما آنچه را باید از خدا بگیریم، گرفتهایم.
می رویم به اتاق دوم. اتاق کوچکی که تنها دو تخت دارد و یک در آهنی و دو تخت. دیوارهایش سپید است و هوایش خنک. تنها دو تخت دارد و دو بستری. یکی ۴۲ ساله است و دیگری کمی جوانتر میزند. یکی از ته دل میخندد و دیگری از درد دل فریاد میزند. میخواهم با او صحبت کنم که کسی دستمان را میکشد. با او میرویم. میانسال میزند و با قدی کوتاه. همان لباسهای سبز کم رنگ یکدست جانبازان دیگر تنش است.
میگوید: قربانتان بروم، عزیزانم، برای رهبرم پیغامی دارم. من دستم به ایشان نمیرسد. شما به او بگویید «نوروز نوروزی» دخترش را در مشهد شوهر داده است، اما توان مالی نداشته تا برایش جهیزیه بخرد و حالا شوهرش روزی نیست که او را اذیت نکند. خودش میگوید پناه برده به امام رضا (ع). به بنیاد هم که میگوییم میگوید شما ۲۰ درصدی هستی و وام به شما تعلق نمیگیرد. جای دیگری برایتان جبران میکنیم. آخر من جای دیگر را میخواهم چه کار.
میگوید: نفس تنگی دارم و چشمه اشکم را هم برای بیماری از جا درآوردهاند. حتی نمیتوانم گریه کنم. تنها خدا برایم در این آسایشگاه مانده است، اما ما نباید اینگونه باشیم.
سرم را میچرخانم. رئیس بیمارستان هم منقلب شده است. همراهانم نیز هر کدام به گوشهای سر در گریبان خود بردهاند و خدا میداند که خیالشان به کجاها میرود.
سراغ یکیشان میروم و از حال و هوایش سوال میکنم.
میگوید: «خودم از این وضعیت خجالت میکشم» و نگاهم میکند. درِ خودکارم را میبندم و پیش از آن تنها یک نقطه میگذارم در پایان سطر سطر یادداشتهایم.
——————————–
گزارش از: حمید نورشمسی
عکسها از: سهیل سلطانی
MehrNews Rss Feed