جام جم آنلاین: از شما چه پنهان چند روزی است مدام با خودمان درگیریم و ماندهایم ماجرا را چه جوری تعریف کنیم تا خدای نکرده به شما برنخورد و زبانم لال عواطف پاک و روح لطیفتان جریحهدار نشود. اگرچه خوب میدانیم این اتفاق هم اگر میافتاد (سر و کله شما را هم اگر میشکستیم) باز به دل نخواهید گرفت و کل ماجرا را به حساب قسمت و تقدیر خواهید گذاشت!
نمی دانیم تا به حال دقت کردهاید ما تا چه اندازه آدمهای قانعی هستیم و تا چه اندازه اتفاقات پیرامونمان را به حساب تقدیر و سرنوشت میگذاریم، دقت کردهاید در جهت تغییر سرنوشتمان چقدر سخت قدم برمیداریم و… باور بفرمایید اگر روزی صد بار با مخ توی دیوار برویم به جای اینکه چشممان را باز کنیم و بیشتر احتیاط کنیم، میگوییم تقدیر بود و لابد بلای بدتری در راه بود و… خلاصه هر بلایی که سرمان میآید راضی هستیم و راحت میپذیریم که تقدیرمان اینگونه بوده.
به هر حال در شرایط ویژهایکه الان داریم این رضایت همیشگی و قانعبودن دائم ما به نوبه خود یک حسن محسوب میشود! اما از همه اینها گذشته بتازگی ویژگی شاخصتری هم پیدا کرده ایم که چشم دیدن موفقیت… بگذریم، این توانایی جدید ما… اصلا بیخیال… داستان پایانی ما را بخوانید و…
نقل میکنند در سرزمینی بسیار دور (آنقدر دور که خودمان هم نمیدانیم کجا) حاکمی که یک غول چراغ جادو هم داشت بر تمام کشورهای آن سرزمین حکومت میکرد (البته این کشورها سالها پیش مختلف بودند، اما الان آنقدر دوست و همسایهاند که همگی یکی شدهاند!) یک روز آن حاکم توانا به غول چراغ جادو فرمان داد تا از هر کشوری در آن سرزمین یک نفر را انتخاب و آرزوهای او را برآورده کند. (البته فرشته مهربان هم در این سفر همراه غول چراغ جادو بود) غول چراغ جادو بعد از شنیدن دستور حاکم، عازم اولین کشور شد و در آنجا مرد غمگینی را دید که کنار خیابان نشسته.
غول سراغ آن مرد رفت و گفت: «ای مرد، اگر آرزویی داری بگو تا برآورده کنم». آن مرد گفت: «خانهای بزرگ و ماشینی زیبا و مقدار زیادی پول میخواهم». غول چراغ آرزوی آن مرد را برآورده کرد و رفت. بعد فرشته مهربان خواست به آن مرد بگوید… اما پشیمان شد و همراه غول عازم کشور دیگری شد.
در کشور دوم غول چراغ جادو سراغ زنی رفت که در رختشورخانهای مشغول کار بود. غول از آن زن آرزویش را پرسید و آن زن گفت: « لباسی میخواهم که تاکنون هیچ زنی نپوشیده و عطری که هیچ انسانی تا به حال نبوییده و در آخر همسری مهربان و پولدار میخواهم.» غول آرزوی آن زن را هم برآورده کرد و رفت. بعد فرشته مهربان خواست به آن زن بگوید که… اما پشیمان شد و همراه غول عازم کشور دیگری شد.
القصه، غول و فرشته مهربان کشورهای بسیاری را گشتند تا رسیدند به کویری برهوت که پیرمردی تنها و بیکس در کپر کوچکی وسط این کویر بسختی زندگی میکرد. غول نزد آن پیر رفت و گفت: «ای پیر! اگر آرزویی داری بگو تا برآورده کنم.»
پیرفرهیخته گفت: «آرزویی ندارم و به آنچهدارم راضیم!» غول بسیار تعجب کرد و دوباره پرسید: « واقعا آرزویی نداری؟» آن پیرفرهیخته دوباره گفت: «راضیم، چیزی نمیخواهم و تقدیرم چنین است، اصلا راستش را بخواهید چیز خاصی به ذهنم نمیرسد!» چند ساعت بعد فرشته مهربان و غول چراغ جادو ناامیدانه تصمیم به ترک آنجا گرفتند، که یکهو پیر فرهیخته بانگ برآورد: «صبر کنید.»
غول شادمانه برگشت و گفت: «آرزویی داری؟» پیر گفت: «بله، کمی آن طرفتر پیرمردی تنها در کپر خود با یک بز زندگی میکند و این برای من خیلی سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، لطفا سر راهتان آن بز را بکشید!»
غول بعد از شنیدن این آرزو جامه بر تن درید و سر در بیابان نهاد. فرشته مهربان که خیلی وقت بود میخواست چیزی بگوید دوباره پشیمان شد و… (اصلا نمیدانیم این فرشته مهربان در داستان ما چه کاره بود!) سر در بیابان نهاد و رفت. داستان ما تمام شد، اما نمیدانیم چرا بیخود و بیجهت فکر میکنیم اگر غول چراغ جادو سراغ ما هم بیاید نهایتا بعد از اعلام رضایت از شرایط موجود، تنها آرزویمانکشتن همه بزها خواهد بود !
مهیار عربی – جامجم
jamejamonline.ir – 22 – RSS Version