شب، جاده، سکوت

شب، جاده، سکوتپرونده‌ی فیلم. «روزی روزگاری در آناتولی» ساخته نوری بیلگه جیلان
شب، جاده، سکوت
تاریخ درج : ۲۸ شهریور
سرفصل : پرونده فیلم   |   منبع خبر : وب سایت تخصصی سینمایی سینمانگار
خلاصه مطلب : حسن نیازی: یکی از دلایل جذابیت «روزی روزگاری در آناتولی» که فیلم به آن مدیون است، سادگی آگاهانه ی شیوه روایت تصویری اش است و البته توانایی جیلان در ساخت و انتقال فضای اثر به مخاطب است. هماهنگی و یکدستی تصاویر (که معمولا در آثار جیلان ثابت و طولانی اند) که بیشتر از مدیوم، لانگ شات تشکیل می شوند. در واقع فیلم شاید بیشتر اثری از خود جیلان باشد تا اثری مربوط به ژانر یا هر چیز دیگری؛ فیلم های او متعلق به خود او هستند و این در حالی است که جیلان قرارداهای مرسوم به ژانر را رعایت می کند اما زیاد در پی آنها نیست.

سینمانگار: حسن نیازی: «روزی روزگاری در آناتولی» چه موضوعی را به تصویر می کِشد؟ فیلم درباره ی چیست؟ زندگی و مرگ؟ قتل و جنایت؟ تلاش برای آشکار ساختن راز و رمز آن؟ سینما تاکنون چقدر به این موضوع پرداخته است؟ حتما بی شمارند فیلم هایی که در قالب یک ژانر به این مسئله پرداخته اند.
«روزی روزگاری در آناتولی» در نگاه اول درباره ی ریشه یابی یک قتل است. فیلم با سکوتی مجازی آغاز می شود. با نمایی ثابت و سپس حرکت آرام و روبه جلوی دوربین به سَمت یک پنجره و پُشت شیشه های آن که سه مَرد نشسته اند. یک شروع تحسین برانگیز که با صداهای محیط رفته رفته شکسته می شود (زمزمه ها، صدای باد، زوزه ی سگ) و سپس عبور یک کامیون که پس از آن، صحنه به مکانی دیگر (طبیعی) وصل می شود. شب، جاده، سکوت  و در دوردست نور چراغ ماشین ها، که در واقع نور چراغ ها در دل تاریکی نوید یک جستجو را می دهند. در اینجا نوری بیلگه جیلان با نور چراغ ها همه ی داستان ها درباره جستجو را به باد فراموشی می سپارد!. ماشین ها می ایستند. چند پلیس، یک دادستان و یک پزشک پیاده می شوند. اما یک مُجرم (مُتهم به قتل) هم در میان آنهاست. پس آنها برای پیدا کردن یک جسد آمده اند که گویا خود مُجرم نیز اینک از محل دقیق ارتکاب قتل اطلاعی ندارد. جستجوگران دوباره راهی جاده می شوند. نور چراغ ها همچنان روشن است. جاده ها به کمک نور چراغ ها و به همراه معدود آذرخش هایی که نور وسیعی بر دشت می پراکنند، تنها دلخوشی و پناهگاهی در مقابل ظلمت و سکوت تهدیدکننده ی شب هستند. جستجو در دل شب همچنان ادامه دارد. جستجوگران می ایستند و دوباره راهی می شوند و گویا این شب تمام ناشدنی است؛ شب پُررمز و رازی که با رفتارها، نگاه ها، اشاره ها، صداها و دیالوگ های ضدو نقیض شخصیت ها پیچیده تر و سخت تر می شود. این جُست و جو در شب که بیش از نیمی از فیلم را در برمی گیرد، انگار قرار است یک قرن به طول بیانجامد. گویی که بیرون آمدن از این شب غیرممکن است. نگاه کنید به تاریکی آن خانه ی روستایی که پس از تلاش جستجوگران در آنجا تا سپیده صبح به استراحت می نشینند. آنجا هم روشنایی اندک است. شاید تنها نور و گرمای خانه و حتی تمام آن شب، دختر زیبای چراغ به دستی است که در واقع می شود او را قلب تپنده ی فیلم  نیز به حساب آورد. جستجوگران خانه ی روستایی را ترک می کنند. گویا قصه ی طولانی شب به پایان رسیده است. سپیده صبح است و همه چیز غرق در سرمای آن، و جستجوگران دوباره راهی جاده و در گستره ی دشت و غرق در پرسش ها، ابهام و…، که ناگهان با جسد پنهان در زیر خاک روبرو می شوند. نشانه ی آشکارشدن جسد در گستره ی آن دشت، سگی سیاه است که بر روی مدفن جسد نشسته است. لحظه ی تکان دهننده ای که قطعا همه از این فیلم به یاد خواهند داشت. پس از پیدا کردن جسد و بیرون کشیدن آن از زیرخاک، گزارش جزء به جزء دادستان از جسد و محل وقوع قتل از عجیب ترین اتفاقات فیلم است. اینکه چرا کارگردان در به تصویرکشیدن این گزارش تاکید دارد باز هم از سوال ها و ابهامات پیاپی فیلم است. مگر نه این که خود صحنه ی کشف جسد با آن فضای عجیب به اندازه ی کافی سرشار از وحشت و هراس است؟! این تاکید بر نمایش جزء به جزء در صحنه های پایانی فیلم نیز وجود دارد؛ جایی که کارگردان در یکی از هراس آورترین و خطرناکترین صحنه های تاریخ سینما یعنی صحنه ی کالبدشکافی جسد آن را به رُخ می کِشد. تنها، صداهای بریده شدن بدن جسد و پخش شدن آن بر روی تصویر می تواند مُهر تاییدی بر این گفته باشد. پایان فیلم همان قدر که تکان دهنده است و حال آدم را دگرگون می کند، همان قدر نیز بر محتوا تاکید دارد. همه ی مدت زمان فیلم، آن شب طولانی و نفس گیر و سپس فصل مربوط به کشف جسد، شاید به اندازه پایان فیلم تاثیرگذار نباشد؛ بیننده پس از گذر رویدادهایی که بیش از یک ساعت و نیم برای آن اتفاق می اُفتد وقت می‏گذارد و تازه بعد از آن می خواهد نفس راحتی بِکشد، ناگهان با رویداد دیگری روبرو می شود، بیننده در مواجهه با سکانس پایانی فیلم در تمام مدت دعا می کند که ای کاش هر چه زودتر تمام شود. و در نهایت تمام می شود، با نگاه های خسته و سرد پزشک. سکوتی حکم فرما می شود. سکوتی کَر کننده.

داستان فیلم شاید در نگاه اول ساده و درباره ی یک موضوع آشنا باشد. اما در واقع فیلم مملو از جزئیات پنهان است که بیننده رفته رفته در طول فیلم با آنها مواجه می شود. فیلم از جزئیات عمیق زندگی سخن می گوید؛ از خودبیگانی آدم ها و بی ارتباطی شان و از زندگی روزمره شان. «روزی روزگاری در آناتولی» از آن گونه فیلم هایی است که تجربیات بشر را گالوانیزه می کند و آن را پیش چشم تماشاگر می گذارد. فیلمی که ذهنیات بیننده را به هم می ریزد و عقاید سرسختانه اش درباره زندگی و مرگ را به چالش می خواند. فیلم آنقدر قوی هست که بیننده را مجبور کُند سوالاتی سخت از خود بپرسد، سوالاتی درباره ی هویت و تفاوت. فیلم نوری بیلگه جیلان گاهی فراتر از این نیز می رود.

یکی از دلایل جذابیت «روزی روزگاری در آناتولی» که فیلم به آن مدیون است، سادگی آگاهانه ی شیوه روایت تصویری اش است و البته توانایی جیلان در ساخت و انتقال فضای اثر به مخاطب است. هماهنگی و یکدستی تصاویر (که معمولا در آثار جیلان ثابت و طولانی اند) که بیشتر از مدیوم، لانگ شات تشکیل می شوند. در واقع فیلم شاید بیشتر اثری از خود جیلان باشد تا اثری مربوط به ژانر یا هر چیز دیگری؛ فیلم های او متعلق به خود او هستند و این در حالی است که جیلان قرارداهای مرسوم به ژانر را رعایت می کند اما زیاد در پی آنها نیست.
سینمای جیلان با گذر زمان، فیلم به فیلم، رفته رفته شکل منسجم تری به خود می گیرد. سلیقه و کارگردانی قدرتمند جیلان در نمونه بارِزَش «روزی روزگاری در آناتولی» نمونه ی کامل ذوق فیلمسازی است که موفق می شود از مرز پیروزی و موفقیت وابسته به زیبایی نیز بگذرد.

نظرات خوانندگان


سینما نگار

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.