اردیبهشت ۱۴۰۳
گر چه پشت لبش تازه سبز شده بود، اما کاری که کرد نشون داد دلش خیلی وقته که سبزه.
زنگ در خونه رو میزدن ولی هر چی میگفتی کیه جوابی نمیشنیدی. در رو که وا میکردی یه چیزی مثل فشنگ وارد حیاط میشد و بر میگشت بیرون.
بعد از چند لحظه که مات و مبهوت بودی تازه متوجه میشدی یوسف بوده که اومده توپش رو که موقع فوتبال افتاده تو حیاط، برداره. همون یوسفی که نمیتونست حتی با باباش هم دو کلمه درست و حسابی صحبت کنه.
شهید یوسف عامری
یوسف یه دایی داشت.
دایی هر چند وقتی به فامیلها سر میزد. آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم. یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه.
اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه. یوسف که خودش رو از قبل آماده کرده بود، با یه کاغذ تو دستش تو کوچه به دیوار خونه تکیه داده بود. مثل همیشه سرش پایین بود و کف کوچه رو کنکاش میکرد.
دایی رسید به خونه یوسف. یوسف هیجان زده بود. به سختی آب دهانش رو قورت داد. عرق کرده بود. آروم به دایی گفت دایی سلام. دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد. گفت : چیه چرا تو کوچه ایستادی؟ یوسف مطمئن بود. تصمیمش رو گرفته بود. آهسته به دایی گفت دایی یه کاری باهاتون دارم.
دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت بفرما در خدمتیم. … دایی ، میخوام برم جبهه. گفتن باید بابام این رضایتنامه رو امضا کنه. ولی هر چی می گم، می گه ” نه ؛ تو بچه ای “. شما بهش بگین من قول میدم مواظب باشم. بزاره برم.
نمیدونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه. با مهربونی به یوسف گفت دایی جون باشه من با بابات صحبت میکنم. میگم که این مرد میخواد مرد شدنش رو نشون بده.
یوسف خوشحال شد. اگه از دایی خجالت نمی کشید همونجا می پرید تو بغل دایی. به سختی خودش رو کنترل کرد. دایی وارد خونه شد. بعد از نیم ساعت در خونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو میبست. پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو . چی شد!! چی شد!! دایی؟!!
دایی اما به آرامی گفت : انشاءالله با اولین اعزام تو هم میشی یه بسیجی.
دایی نمیدونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه. قراره یه بهشتی بشه.
دو سه روز بعد ثبت نام آغاز شد. هفته بعد بود که یوسف خجالتی ما درب تک تک خونه ها رو زد. از همه خداحافظی کرد. از کسایی که تا حالا حتی سلام بلند از اون نشنیده بودند. یکی یکی.
فردای اون روز اعزام شد.
یک ماه نشد که خبر رسید یوسف بر اثر اصابت تیر مستقیم شهید شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده. یعقوب برادر یوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازه یوسف گشت ولی پیداش نکرد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
تا اینکه بعد از سه چهار ماه خبر رسید جنازه یوسف پیدا شده. یوسف عاشق امام رضا (ع) بود ولی به خاطر وضع زندگی و … تا روز شهادتش که ۱۶ سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت.
اما، اما عاشقی رسم عجیبی داره. بچههای مشهد جنازه یوسف رو اشتباهاً به جای یکی از شهدا منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا امام رضا طواف داده بودن. بعد که خانواده مشهدی تحویلش گرفتن دیدن که این شهید اونها نیست. با پیگیری های یعقوب، یوسف به شهر خودش برگشت و …
و الان سال هاست که یوسف، مرد کوچک روستای ما مردانه در ورودی روستا و در گلزار شهدا زنده و بیدار منتظر کسیه که میاد و یوسف دوباره مرد شدنش رو در رکاب اون ثابت میکنه.
نام شهید : یوسف عامری
تاریخ تولد : ۹/۱/۱۳۵۱
محل تولد : روستای کهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار
محل شهادت : جزیره مجنون
محل دفن : روستای کهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار
سن : ۱۶ سال
انتهای پیام/
باشگاه خبرنگاران
باز نشر: پورتال خبری ممتاز نیوز www.momtaznews.com