مرد شماره ی دو لشکر ویژه ی شهدا کیست؟

خلبان با عصبانیت گفت: «آقا ما را مسخره کردید؟ من برادر قمی را می‌خواهم و با او کار دارم. یکی از نیروها رفت و قمی را صدا کرد. خلبان با چشمانی سراسر حیرت و تعجب قمی را برانداز می‌کرد و با قمی راهی پیران‌شهر شدند.

فارس، علی قمی کُردی در ۲۳ فروردین ماه ۱۳۳۹ ه.ش در شهر قم متولد شد. در سن هفت سالگی راهی مدرسه می‌شود و تا کلاس سوم ابتدایی را در قم سپری می‌کند. از آنجا که پدرش روحانی بود عده‌ای از مردم پیشوا از شیخ عباس قمی کُردی درخواست می‌کنند تا پیشوا بیاید. شیخ عباس دعوت مردم این دیار را لبیک می‌گوید و با خانواده اش راهی پیشوا می‌شود. علی از کلاس چهارم ابتدایی را در پیشوا می‌گذراند. او در سال ۱۳۵۱ وارد مقطع تحصیلی راهنمایی می‌شود و این دوره را با موفقیت به پایان می‌رساند.

پس از دریافت مدرک سوم راهنمایی در سال ۱۳۵۴ به پدرش می‌گوید که می‌خواهد در مغازه حاج حسین فاضلی دوست که مرد با تقوایی است مشغول به کار شود . پدرش هم با خواسته او موافقت می‌کند.

حضور علی در بازار تهران باعث می‌شود تا روحیه انقلابی او روز به روز شعله ور تر شود.  

او در سال های نزدیک به انقلاب به پخش اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام خمینی (ره) همت می کند. قمی بارها هنگام پخش اعلامیه در سطح شهر، تحت تعقیب عوامل ساواک قرار می‌گیرد. در تظاهرات و راهپیمایی ها حضور فعالی داشت تا اینکه شب هفدهم ماه مبارک رمضان سال ۱۳۵۷ هنگام تظاهرات در مقابل مسجد لرزاده به دلیل اصابت گلوله عوامل ساواک مجروح می‌شود و همان شب فردی او  را فوری به منزل خود می‌برد و بعد اورا به بیمارستان منتقل می‌کند.

علی در روزهای پیروزی جمهوری گل محمدی دوران نقاهت در بیمارستان را سپری می‌کند و پس از بهبودی به بازار برمی‌گردد. در اوایل سال ۱۳۵۸ به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت رسمی سپاه در می‌آید. برای طی دوره آموزشی به پادگان امام حسین(ع) تهران اعزام می‌شود و با موفقیت کامل دوره را به پایان می‌برد و با شور و شوق وصف ناشدنی برای آموزش دادن نیروها به غرب کشور اعزام می‌شود.

قمی در ابتدا مدتی به کرمانشاه می‌رود. در آنجا به همراه دلاورانی چون محمود کاوه، ناصر کاظمی و گنجی زاده در پادگان آموزشی شهید منتظری به عنوان مربی آموزشی به آموزش رزمنده‌ها می‌پردازد و پس از مدتی به همراه همین حماسه سازان راهی کردستان می شود و در تیپ ویژه مشغول خدمت می‌شود. قمی در کردستان شیفته شخصیت و منش شهید محمد بروجردی می شود.

او بیش از ۸۰ عملیات در محورهای مختلف کردستان انجام می‌دهد. در آزادسازی جنگل‌های آلواتان از دست ضد انقلاب، حماسه می‌آفریند و به افتخار این پیروزی شکوهمند به همراه تعدادی از فرماندهان و رزمندگان به محضر امام خمینی(ره) شرفیاب می شود. در آزاد سازی محور پیرانشهر – سردشت و همچنین آزادسازی سد بوکان اقتدار قمی به چشم می‌آید و به دلیل این دلاوری ها و رشادت به عنوان قائم مقام تیپ ویژه شهدا انتخاب می شود .

قمی کُردی بعد از ماهها حضور در کردستان در اسفند ماه ۱۳۶۲ با دختری ازدواج می‌کند و خطبه عقدشان را امام(ره) جاری می کند.

علی قمی کُردی پس از انجام موفقیت آمیز عملیات قائم در روز ۱۲تیر ۱۳۶۳ با خبر می‌شود که ضد انقلاب به محور نقده – مهاباد حمله کرده و چند پاسگاه را تصرف کرده است. بلافاصله با هفتاد تن از نیروهای خبره خود به نقده اعزام می‌شود و با ضد انقلاب درگیر می شود و به شهادت می‌رسد. پیکر او را طبق وصیت نامه خودش در بهشت زهرا و در قطعه ۲۴ (بالای مزار شهید چمران)دفن می‌کنند.

سال ها بعد در تاریخ ۲۲/۳/۸۲ زمانی که مقام معظم رهبری به شهر ورامین و پیشوا سفری داشتند، سخنرانی زیبایی در میدان قطب الدین رازی ورامینی(یکی از مسیرهای راهپیمایی مردم در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ) انجام می‌دهند و از شهید علی قمی نیز نام می‌برند:

«… رحمت خدا بر خانواده‌های متعددی که نام شهید عطاری، اردستانی و علی قمی و بقیه سرداران با ارزش بر سر در این خانواه‌های بلند پایه نوشته شده است.  اینها شناسنامه یک ملت و یک شهر و یک کشورند

 

***

*برادر قمی کیست؟

از قرارگاه حمزه هلی‌کوپتری آمد که قائم‌مقام تیپ ویژه، علی قمی را برای جلسه به پیران‌شهر ببرد. هلی‌کوپتر آمد کنار ما، خلبان پیاده شد و گفت: با برادر قمی کار دارم. علی قمی خاک و خلی آن‌طرف‌تر از ما نشسته بود. اشاره کردم؛ «اوناهش، اون برادر قمی.» از دور نگاهی انداخت به قمی و رفت از نیروهای دیگر پرسید که برادر قمی کیست؟ نیروها هم اشاره کردند همان کسی که آن‌جا نشسته و خاکی است.

خیال کرد ما دستش انداختیم و داریم با او شوخی می‌کنیم. فکر نمی‌کرد فردی که این همه معروف است، با هیکل نحیف و جثه‌ی‌ کوچک و با این سر و وضع بین بچه‌ها باشد. حرف ما را باور نکرد، سوار هلی‌کوپتر شد و برگشت قرارگاه.

یک ساعت گذشت و دوباره هلی‌کوپتر آمد و خلبان با عصبانیت گفت: «آقا ما را مسخره کردید؟ من برادر قمی را می‌خواهم و با او کار دارم. یکی از نیروها رفت و قمی را صدا کرد و گفت: «برادر قمی کارت دارند.» خلبان با چشمانی سراسر حیرت و تعجب قمی را برانداز می‌کرد و با قمی راهی پیران‌شهر شدند.

(حمید عسگری)

 

 

*محافظ قمی

 

روستای قم قلعه یکی از پایگاه‌های مهم ضدانقلاب بود که با فرماندهی قمی آزاد شد. رویه قمی برای جذب افراد به انقلاب این بود که ابتدا در مسجد روستا سخنرانی می‌کرد و پس از آن به کوچه پس کوچه‌ها می‌رفت و با مردم خوش و بش می‌کرد.

وقتی سخنرانی قمی در قم قلعه تمام شد، با من و عطاران در کوچه‌های روستا قدم می‌زد تا درباره ضدانقلاب، اطلاعات به دست آورد. در یکی از کوچه‌ها به زنی برخوردیم که خیلی جسور بود. قمی از او پرسید: «این‌ها کجا رفتند؟»

– کیا؟

– ضد انقلاب.

– ضد انقلاب کیه؟!

– کومله و دمکرات را می‌گویم.

به بچه‌اش اشاره کرد و گفت یکی در کنارم است و به شکمش اشاره کرد و ادامه داد یکی هم در شکمم است.

تبلیغات منفی علیه نیروهای انقلاب زیاد بود و اثرش را بر ذهن زن گذاشته بود. قمی بدون این که تحت تأثیر صحبت‌های زن قرار گیرد یا این که عصبانی شود، به من گفت: «جعفرخواه! خوراکی چی داری؟» گفتم: «خوراکی ندارم، فقط دو بسته جیره خشک.» گفت: «یکی بده به این خانم.» دستی به سر پسرش کشید و گفت: «و یکی هم به این آقا پسر گل.»

امر فرمانده را اطاعت کردم. بعد خود قمی دو تا پنجاه تومانی از جیبش درآورد و با عطوفت تمام به زن گفت: «یک پنجاه تومانی هدیه آن بچه که به دنیا خواهد آمد و یکی هم برای این آقا پسر.»

قمی با زن حرف می‌زد تا نگاه او را نسبت به انقلاب برگرداند. حوصله‌ام سر رفت. من، قمی و عطاران را رها کردم و رفتم. فکر کنم رفت و برگشت من حدود نیم ساعت طول کشید. برگشتم نزد قمی، اما وقتی برگشتم با صحنه‌ای مواجه شدم که باور کردنی نبود! دیدم زن روستایی‌ای که تحت تأثیر افکار ضد انقلاب قرار گرفته بود، رفت و برادرش را آورد و با صدای بلند خطاب به او گفت: «من تو را به عنوان محافظ قمی تعیین می‌کنم، برادرم از جان قمی محافظت کن.»

چند ماه بعد برادرش در پاکسازی گردنه‌ی مهاباد به سردشت شهید شد و قمی در فراقش خیلی اشک ریخت.

(علی جعفرخواه)

 

 

*سرنیزه علی قمی

 

قمی بیشتر وقت‌ها روی بچه‌ها تأثیر می‌گذاشت. بچه‌ها رفتار و حرکات قمی را چراغ راه خود قرار می‌دادند. حتی گاهی اوقات کوچک‌ترین کارهای قمی را که شاید خیلی شخصی بود زیر ذره‌بین نگاهشان می‌گذاشتند و رصد می‌کردند. قمی یک سرنیزه در پوتین راست خود گذاشته بود و می‌رفت.

فردایش دیدم بیشتر بچه‌های تیپ سرنیزه اسلحه‌هایشان را میهمان پای راستشان کردند. قدرت جاذبه‌ قمی خیلی بالا بود.

(مجید ایافت)

 

*بیمارستان را می‌بندم به رگبار

 

داشتیم رزمنده مجروحی را به بیمارستان می‌بردیم. به طرف ما تیراندازی شد. بهیاری هم که همراه ما بود مجروح شد. ساعت دوازده شب به بیمارستان رسیدیم. رفتیم داخل بیمارستان، دکترها بهیار را که جراحتش سطحی بود پانسمان کردند و به زبان ترکی به همه گفتند: دیگری را فردا عمل می‌کنیم. علی قمی گفت: آقای اسماعیلی این‌ها چه می‌گویند؟ گفتم: «می‌گن اون یکی را فردا عمل می‌کنیم.»

گلنگدن را کشید و گفت: «یا این مجروح را عمل می‌کنید یا بیمارستان را می‌بندم به رگبار!» دکترها مجبور شدند شبانه رزمنده مجروح راعمل کنند. صبح هم مرخص شد و با هم به مقر تیپ ویژه رفتیم.

(بهزاد اسماعیلی‌ عزت)

 

*جگرکی

 

برای تفریح و تفنن یک رسمی ایجاد کرده بودیم که هر چند هفته یک بار غذای پادگان را نخوریم و به جگرکی برویم. به یکی از جگرکی‌های پیران‌شهر می‌رفتیم و کرکره‌ی مغازه جگرکی را می‌کشیدیم پایین و می‌گفتیم آقا هر‌چه‌قدر جگر داری کباب کن بیار و نوبتی هم پولش را می‌دادیم. چون همه با اسلحه بودیم، فروشنده می‌ترسید. قمی با بیان زلالش و لبخندی که بیشتر مواقع روی لبانش بود به صاحب مغازه می‌گفت: ما کاری با شما نداریم، هر قدر جگر داری کباب کن، پولش را می‌دهیم. ما نیروهای مدافع انقلاب هستیم، پاسداریم. نیروهای امام خمینی هستیم.

(غلامرضا علاماتی)

 

*نان و ماست

 

یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که: «مدتی در قسمت تدارکات تیپ ویژه بودم. در همان مدت علی‌آقا ۹ روز متوالی با کومله و دمکرات درگیر بود. صورتش بر اثر تابش مستقیم نور خورشید پوست پوست شده بود و لب‌هایش هم عین کویر ترک برداشته بود. خیلی خسته به نظر می‌رسید. پیدا بود که گرسنگی رمق جنگیدن را از او گرفته. با خستگی همراه به محبت گفت: «اگر می‌شود، یک مقدار نون و ماست برایم تهیه کنید!»

موتور را برداشتم و با یکی از نیروها به روستای همجوار رفتیم. مقداری نان و ماست از پیرزنی خریدیم. پیرزن که لباس‌های ما را دیده بود، احترام کرد و پول نان و ماست را از ما نگرفت. هرچه با نان و ماست اهدایی، خوشحال و خندان برگشتیم به مقر تیپ.

نان و ماست را پیش علی‌آقا بردیم. نان را داخل ماست زد و تا دم دهانش آورد و با لبخند خاصی گفت: «پولش رو دادید دیگه؟!»

گفتیم: «نه، نگرفت!»

گفت: «بروید پولش را بدهید، بعد می‌خورم!»

گفتیم: «صاحبش راضیه، مشکلی نداره!»

گفت: «بروید پولش را حساب کنید، با اطمینان کامل بخورم.»

دوباره رفتیم پیش پیرزن بقال. این بار هم هرچه گفتیم، جواب نه!‌ شنیدیم.

با هر سختی‌ای که بود پول را به حیاط خانه‌اش انداختیم و آمدیم. علی‌آقا باز تکرار کرد پولش را دادید؟

گفتیم: «نگرفت، ولی به زور انداختیم تو خونه‌اش!»

بعد شروع کرد به خوردن نان و ماست!

حسین فاضلی دوست


۵۹۸٫ir

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.