شوک: – ایران خانم پاشو بیا بیرون.
ایران شریفی که در کنج سلول چمباتمه زده، وحشتزده از جایش بلند میشود. رنگ از چهرهاش پریده و زانوهایش آشکارا میلرزد. میپرسد: کجا باید بریم؟
مأمور جواب میدهد: رئیس زندان احضارت کرده.
ایران شریفی: پس وقتش رسیده؟ امشب؟ اعدام؟
لبهایش به رعشه میافتد. مأمور میگوید:
– ناراحت نباش. اعدام در کار نیست. چند نفری از دادگستری آمدهاند، مثل این که جلسهای در اتاق رئیس تشکیل شده، شاید هم تصمیم دارند به تو در مجازات اعدام تخفیف بدهند.
ایران شریفی خاموش میماند، رنگ پریده و وحشتزده است.
– اسباب و اثاث هر چی داری جمع کن بریم.
زن چادر سفید گلدارش را دور خودش میپیچد و از سلول انفرادیاش بیرون میآید…
دادستان تهران در دفتر کارش پشت میز نشسته و گاهبهگاه نگاهش به ساعت دیواری میافتد و لغزش نامحسوس عقربه دقیقه شمار نشان میدهد که چهل ثانیه به ساعت ۱۲ شب باقی مانده است. سی ثانیه… بیست و پنج ثانیه… اما تلفن زنگ نمیزند. طبق قراری که دادستان گذاشته نیمه شب مهلت پسر بزرگ ایران شریفی و برادرانش برای گرفتن رضایت از حاجیه خانم و نجات محکوم به مرگ از چوبه دار به پایان میرسد.
عقربههای ساعت که با افتادن روی هم، ساعت ۱۲ شب را نشان میدهد، دادستان گوشی تلفن را برمیدارد و شماره اتاق رئیس زندان قصر را میگیرد.
– مهلت تمام شده میتوانید مراسم را اجرا کنید.
این دستور دادستان نشان میدهد که وابستگان ایران شریفی این بار هم نتوانستهاند مادر فاطمه و زهره را راضی به گذشت کنند.
در حیاط خلوت زندان، در تاریکی شب چوبهدار چون هیولایی آماده بلعیدن یک قربانی دیگر است و مأموران زندان طناب را از قرقره چوبه دار آویختهاند و سرگرم امتحان گره حلقه طناب و محکمی چوبه و قرقره و چارپایه هستند.
در سلولها همه زندانیان بیدار ماندهاند و گوش به درهای آهنی چسباندهاند تا با شنیدن صدایی از لحظههای مراسم اعدام باخبر شوند.
ایران شریفی در حالی که چشمانش از لای پیچه چادر پیداست، وارد اتاق رئیس زندان میشود و با نگاهی به حاضران در اتاق میفهمد که زمان اعدام فرا رسیده است.
در اتاق، یک روحانی به عنوان«قاضی عسکر»، پزشک قانونی، یک قاضی به عنوان نماینده دادستانی و ناظر قانونی در مراسم اعدام و منشی دادگاه در دو طرف میز رئیس زندان نشستهاند. ایران شریفی پای در ایستاده و از جنبش چادر، لرزش زانوهایش احساس میشود.
همه خاموش نشستهاند و سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم است.
رئیس زندان رو به ایران شریفی میکند و میگوید:
– بیا بنشین ایران خانم.
محکوم به مرگ به سختی پاهایش را به جلو میکشاند و به طرف یک صندلی که رئیس اشاره کرده میرود. مینشیند و از لای پیچه تنگ چادرش با دقت همه زوایای اتاق را با نگاهش میکاود.
رئیس زندان با تأنی و کلمات شمرده میگوید:
– ایران خانم، متأسفم که این را میگویم. همه تلاشها که تا نصف شب برای نجات تو در بیرون از زندان انجام شد به جایی نرسید. میدانی که مرگ حق است و همه ما روزی چه زود و چه دیر میمیریم. آقایون آمدهاند که مراسم را برگزار کنند.
ایران که سعی میکند با همه ترس و لرزش تن در زیر چادر خونسردی ظاهریاش را حفظ کند میگوید:
– من هیچ ناراحت نیستم چارهای هم جز تسلیم در برابر سرنوشتم ندارم. ولی من همه حرفهایم را در دادگاه نگفتهام. مردن زهره و فاطمه به این صورت که مطرح شده نبود و من هم نمیخواستم بچهها را بکشم، اما حالا که من قاتل آنها شناخته شدهام برایم مهم نیست. میدانم شما در اینجا جمع شدهاید تا من را اعدام کنید. من آماده هستم، دلم میخواهد کشته بشوم. حاضرم…
گویی نفس در سینهاش تنگی کرده و با همه تلاش توان حرف زدن ندارد. صورت رنگ پریدهاش از لای چادر پیداست و به سختی نفس میکشد. پس از چند لحظه سکوت دوباره به حرف میآید:
– بچههایم برای نجات من زحمت زیادی کشیدند. میخواستند من را از اعدام نجات بدهند، حتی حاضر شدند بهخاطر نجاتم آن دو تن را به کشتن بدهند، ولی من گفتم تلاش بیخودی نکنید. من قاتل شناخته شدهام و باید بمیرم. در پشت دروازه زندان، من با دیگر خبرنگاران همراه عکاسانی که از روزنامههای مختلف برای تهیه گزارش از مراسم اعدام آمده بودند، جمع شده بودیم .
پایان مطلب/
شبکه ایران