جام جم آنلاین: هی میرفت و با خودش حرف میزد.مردم هم بر میگشتند و نگاهش میکردند، اما حرفی نمیزدند. یکی از میان جمعیت گفت: شانسی که آورده ، رخت و لباسش شیک و مرتبه وگرنه اگه پیرزن دیگهای بود، حتما میگفتن خل و چل شده. حتما میگفتن گدا گشنه است. حتما میگفتن فشار زندگی به این روزش درآورده که توی خیابونا راه بیفته و با خودش حرف بزنه.
اما داستان رخت و لباس پیرزن و گرسنه و سیر بودنش نبود. قصه این یادداشت کمی جلوتر از پیرزن و غرولندهایش و حرفها و نگاههای مردم برای او، برای خودش راه میرفت.
آدم قصه این یادداشت کوتاه رخت و لباس مرتبی پوشیده بود. با وقار که نه، اما با غرور راه میرفت. چشمهایش جلوتر از خودش بود. جوانی چهارشانه جلوتر از پیرزن و جلوتر از خیل مردم در حال راه رفتن بود.
جوان چهارشانه ساک بر دوش راه میرفت. با دستهای از هم باز شده راه را برای خودش باز میکرد. دستهای جوان چهارشانه انگار که از مغزش فرمان نمیگرفت. مغز جوان چهارشانه، انگار که در بازوهایش بود.
قلب جوان چهارشانه انگار که برای سینه بر آمده و ستبر او و برای آن هیکل ورزشکاری خیلی کوچک بود. انگار که اصلا به چشم نمیآمد. این را پیرزن هم فهمیده بود.
فهمیده بود که داشت با خودش حرف میزد و میگفت: هی. جوون، چی فکر کردی. فکر کردی هیکلت خیلی درسته؟ فکر کردی با این بازوها و این هیکل حالا دیگه همه عاشقت شدن؟ فکر کردی همه کشته مرده تو شدن؟ پیرزن میگفت: هیکل درست و درشت که ملاک نیست.اگه مردی بیا این بار رو از دست من بگیر. اگه مردی چشماتو درویش کن. اگه مردی فکر کن که باید پشت و پناه جان و ناموس مردم باشی، نه اینکه توی خیابون راه بری و افه بیای و زن و بچه و دختر مردم از دستت در امان نباشن.
پیرزن قصه ما، زیر سایه درختی کنار خیابان نشست. پیادهرو اما همچنان در حرکت بود و مردم هم میآمدند و میرفتند. جوان چهارشانه رفت. جوانهای چهارشانه دیگری هم آمدند و رفتند. هر کدامشان کمی جلوتر یا کمی عقبتر خودشان را داخل زیرزمینی تاریک و روشن، از نگاه مردم عادی گم کردند و بساط هیکلسازیشان علم شد. پیرزن هنوز نفس چاق میکرد. کنارش که نشستم، مثل خیلیهای دیگر زود و سریع با چشمهایش و زبانش نیش نزد. نترسید. آرام شده بود وقتی که پرسیدم مادر جریان چی بود؟ چرا داشتی به جوان مردم بد و بیراه میگفتی؟ گفت: نوه منم میره باشگاه بدنسازی. بهش گفتم پسرجان حالا بدن تو چه ایرادی داره که میخوای بری و خودتو از ریخت بندازی. بهش گفتم آخه تو با ۱۸ سال سن از این بدن چی میخوای، که هر روز میری و این بلا رو سر بدنت میاری. اما در جوابم میگه که همه دارن میرن باشگاه بدنسازی. این روزا اگه هیکلت درست نباشه و بازوهات نزنه بیرون کسی، بهت نگاه نمیکنه.
پیرزن گفت: بهش گفتم عاقبت بخیر نمیشی اگه بری مثل اینایی که هیکل گنده میکنن، بشی و بعدش بخوای به اون هیکل بنازی و لاتبازی دربیاری. یا اینکه بیفتی پی آزار دادن دخترای مردم.حرفهای پیرزن تمامی نداشت. دلخور بود از مرام جوانی بعضی از همین جوانهای بدنساز. دلخور از مرام ورزشکاری بعضی از ورزشکاران. گفت: از قدیم به این جور آدمها میگن پهلوون پنبه…
و قصه امروز ما همان حکایت قدیمی پهلوان پنبههاست. پهلوان پنبههایی که در باشگاههای هیکلسازی نجابت چشمانشان گرفته میشود. قلبهایشان پشت کوهی از عضله کم میآورد و مغزشان میشود بازوهایی که به هزار ترفند رو میآید.
صولت فروتن – جامجم
jamejamonline.ir – 22 – RSS Version