چقدر بی‌رحم شده‌ایم

بینا- پسرکی که در صندلی عقب تاکسی نشسته تمام کیفش را زیرورو می‌کند، همه جیب‌هایش را می‌گردد. اما انگار فقط ۳۰۰ تومان بیشتر ندارد. دل تو دلش نیست. اگر راننده غرولند کند چی؟ نهایتا به محل مورد نظر می‌رسد با شرم تمام ۳۰۰ تومان را به سمت راننده تاکسی دراز می‌کند و می‌گوید: ببخشید آقا.
به خدا فکر می‌کردم خرد به اندازه کافی دارم، ولی الان که نگاه کردم ۳۰۰ تومان بیشتر نیست، یا اجازه بدهید برم از عابر بانک بگیرم یا ببخشید، یا اجازه بدید ۲۰۰ تومان به صندوق بیندازم. راننده از آینه نگاه عاقل‌اندر سفیهی می‌کند و بدون هیچ حرفی به حرکتش ادامه می‌دهد تا به یک عابربانک می‌رسند در یک متری جدول کنار خیابان پارک می‌کند و با دست عابربانک را نشان می‌دهد. پسرک پیاده می‌شود. بسرعت به سمت عابربانک می‌رود. هوا گرم است کولر تاکسی روشن نیست، سه مسافر بعدی کلافه شده‌اند.
خانمی که انگار اهل حساب و کتاب است، می‌گوید آقا تو این هوای گرم سزاوار نیست برای ۲۰۰ تومان مسافران خود را علاف کنید. راننده تاکسی دوباره نگاهی به مسافران می‌اندازد و با انگشتی روی فرمان ماشین ضرب می‌گیرد و دوردورها را نگاه می‌کند.
۲ – جوانک با عجله رمز کارتش را وارد می‌کند، برمی‌گردد و نگاهی به خیابان می‌اندازد. هنوز تاکسی منتظر است، حالا مبلغ مورد نظر را می‌نویسد و منتظر می‌ماند. پول از عابربانک برمی‌دارد و بسرعت به سمت خیابان می‌رود. کسی می‌گوید آقا آقا کارتت موند، برمی‌گردد. تشکر می‌کند، کارتش را برمی‌دارد. دوباره می‌دود وسط خیابان و از شیشه سمت شاگرد ۵۰۰۰ تومان به راننده می‌دهد. راننده با غیظی که در صورتش هست، حرف نامربوطی زیر لب مزمزه می‌کند و با آرامش خاصی ۴۸۰۰ تومان به او برمی‌گرداند و بدون حرفی گاز می‌دهد و می‌رود.
۳٫ واقعا چه شده است؟ چرا «گذشت» واژه‌ای غریب در فرهنگمان شده، چرا کمتر به هم رحم می‌کنیم، واقعا می‌خواهیم به کجا برسیم؟ تا به حال فکر کرده‌ایم؟

RSS

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.