آهویی که خندان نزدامام رضا(ع) رفت وگریان برگشت

به گزارش ممتازنیوز، به مناسبت دهه کرامت و نزدیکی سالروز ولادت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام بر آن شدیم که شمّه‌ای از کرامات ثامن‌الحجج(ع) را از کتاب «جلوه‌های اعجاز معصومین(ع)» تالیف عالم وارسته قطب راوندی منتشر کنیم.

* ماجرای شمش طلایی که زمین تازیانه خورده تحویل امام(ع) داد
ابراهیم بن موسى که در مسجد امام رضا در خراسان امامت مى‌کرد، مى‌گوید: از امام رضا(ع) با اصرار زیاد پول خواستم، حضرت براى بدرقه ‌عدّه‌اى از طالبیین‌- کسانى که از نسل حضرت ابوطالب(ع) هستند- بیرون آمد، در این هنگام وقت نماز فرا رسید و حضرت(ع) به ‌سوى قصرى که در آنجا بود، روانه شد و در زیر درختى نزدیک آن قصر نشست و من هم با او بودم و غیر از ما کسى نبود، امام رو به من کرد و فرمود: اذان بگو. پس گفتم: اجازه مى‌دهید همراهان ما نیز بیایند؟ فرمود: خدا تو را بیامرزد، نماز اوّل وقت را بدون عذر تأخیر نینداز و اوّل وقت‌ نماز را بپا دار! برخاستم، اذان گفتم و نماز خواندیم. عرض کردم: یا بن رسول الله! مدتى از آن وعده‌اى که به من فرموده بودید، گذشته است و من نیازمندم و شما کارتان زیاد است و من موفق نمى‌شوم تا همیشه خدمت شما برسم. راوى مى‌گوید: امام(ع) محکم بر زمین کوبید و شمشى از طلا بیرون آورد و به من داد و فرمود: این را بگیر و خداوند به واسطه آن به تو برکت دهد و از آن بهره‌مند شوى و آنچه را که دیدى، پوشیده‌دار و به کسى نگو. ابراهیم بن موسى مى‌گوید: این مال، آن قدر برکت پیدا کرد تا اینکه در خراسان‌ ملکى را به قیمت هفتاد هزار دینار خریدم، پس در میان امثال خودم، غنى‌ترین و ثروتمندترین مردم آن دیار شدم. (بحار:۴۹/۴۹، حدیث ۴۹)

* قرضی که از خاک ادا شد
محمّد بن عبدالرحمن همدانى مى‌گوید: قرضى داشتم که به خاطر آن، دنیا برایم تنگ و تار شده بود، با خود گفتم: فقط آن کسى که مى‌تواند قرضم را ادا کند، مولایم امام رضا(ع) است، پس نزد او رفتم. امام به من فرمود: خداوند حاجت تو را برآورده کرد و دیگر دل‌تنگ نباش، من‌ نیز وقتى این را شنیدم دیگر چیزى نخواستم و خدمت امام ماندم، حضرت روزه بود و دستور داد براى من غذا بیاورند. عرض کردم: من هم روزه هستم و دوست دارم با شما افطار کنم و از غذاى‌ شما تبرک بجویم. هنگام غروب، نماز مغرب را خواندند و در وسط خانه نشستند و غذا خواستند، با هم افطار کردیم و بعد به من فرمود: شب را نزد ما مى‌مانى یا اینکه‌ حاجت خود را مى‌گیرى و مى‌روى؟ گفتم: بروم بهتر است. حضرت دست خود را به زمین زد و یک مشت خاک برداشت و فرمود: بگیر، آن ‌را گرفتم و در جیبم قرار دادم و با تعجّب دیدم که همه‌اش دینار است، از آنجا به ‌خانه‌ام آمدم و نزدیک چراغ رفتم تا دینارها را بشمارم، دینارى از دستم رها شد. وقتى نگاهش کردم، دیدم روى آن نوشته شده «پانصد دینار است، نصف آن براى ‌قرضت و نصف آن براى مخارج تو است»، وقتى این را دیدم، دیگر نشمردم و آن‌ دینار را در کیسه گذاشتم، صبح وقتى دینارها را شمردم، آن دینار را پیدا نکردم هر چه زیر و رو کردم، آن را پیدا نکردم و پانصد دینار تمام بود!

* آهویی که خندان نزد امام رضا(ع) رفت و گریان برگشت
عبدالله بن سوقه مى‌گوید: امام رضا(ع) از کنار ما گذشت و با ما درباره امامت خویش بحث کرد، من و تمیم بن یعقوب سرّاج به امامت او قائل ‌نبودیم و زیدى مذهب بودیم. وقتى که با آن حضرت به صحرا رفتیم، چند آهو دیدیم و امام(ع) به یکى از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد، ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش‌ داد. بچه آهو، مضطرب و ناراحت بود و مى‌خواست به چراگاه برگردد، حضرت با او طورى سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد. آن‌گاه فرمود: اى عبدالله! آیا باز هم ایمان نمى‌آورى؟ گفتم: چرا اى آقاى من! تو حجّت خدا بر خلقش هستی و توبه مى‌کنم. سپس حضرت به بچه آهو فرمود: به چراگاهت برو. بچه آهو در حالى که اشک از چشمانش سرازیر بود آمد و بدن خودش را به‌ پاهاى امام(ع) مى‌کشید و صدا مى‌کرد. حضرت فرمود: مى‌دانى چه مى‌گوید؟ گفتیم: خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند. فرمود: این آهو مى‌گوید: اول که مرا خواندى، خوشحال شدم و خیال کردم گوشت مرا خواهى خورد و دعوتت را پذیرفتم، ولى اکنون که مرا امر به رفتن کردی، مرا غمگین کردى‌. (بحار: ۵۲/۴۹، حدیث ۶۰)

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.