روایت یک شهید از اسارات ۶۰۰ سرباز بعثی

بچه ها توان حرکت نداشتند ولی به کمک هم زخمی ها را با خود حمل کردیم و در حین حرکت جریانی به خاطرم رسید که قبل از اینکه ما حرکت کنیم و بیائیم، بین نماز جماعت یکی از بچه ها گفته بود.

فارس، روایت‌های گوناگون از یک عملیات می‌تواند به شناخت تاریخی آن حادثه کمک کند. حال اگر آن روایت خود شهید شده باشد که خاطره قابل تامل تر خواهد بود. آنچه پیش روی شماست روایت شهید محسن اسماعیلی از عملیات فتح المبین است:

بنام خدا. من محسن اسماعیلی اعزامی از ستاد شهید ناجی دزفول می باشم قرار است که صحبت‌هایی داشته باشم درباره جبهه، آمدن بچه ها و صحبتی در رابطه با روحیات معنوی رزمندگان داشته باشم.

اولین باری که به جبهه آمدم در عملیات بستان بود که در خود عملیات توفیق شرکت نداشتم اما بعد از این عملیات در دزفول اعزام نیرویی شد که حدود یک گردان از بچه های مذهبی دزفول به سوسنگرد اعزام شدند و در آنجا زیر نظر یکی از گردانهای خرمشهر بودیم و بعد از چند روزی که در سوسنگر بودیم و از سوسنگرد حرکت کردیم به اطراف پل سابله و حدود ۱۵ روز در آنجا بودیم و علت توقف در آنجا به خاطر جلوگیری از پاتکهای دشمن بود و بعد برگشتیم شهر و بعد از مدتی که شهر بودیم.

 

شهید محسن اسماعیلی

 

اعزام نیرو برای عملیات فتح المبین بود که توفیق یافتیم و از روزهای اول  بعد از اعزام نیرو در پادگان دو کوهه مستقر شدیم. و حدود یک ماهی آنجا بودیم و با بچه های زیادی آشنا شدیم و بیشترین چیزی که چشمگیر بود آن حالات معنوی بچه ها و نمازهای شب آنان بود به طوری که عملیات فتح المبین زبانزد تمامی بچه ها بود. زمانی که در پادگان دو کوهه بودیم بچه ها از همه لحاظ خود را آماده می کردند چه از لحاظ بدنسازی و رزم انفرادی و چه از لحاظ حالات روحی و معنوی.

فرماندهان تأکید زیادی روی آماده کردن خودمان از همه لحاظ داشتند. در گروهان فتح مشغول خدمت بودیم که فرماندهی آنرا شهید عبدالعلی نجف آبادی به عهده داشت . شهید، اخلاق و رفتار خیلی خوبی داشت. بطوری که یکی از فرماندهان نمونه گردان بلال(لشکر هفت ولیعصر) بود و از لحاظ معنوی خیلی بالا بود و آموزش‌هایی که می داد تأکید داشتند که تلاش بیشتری بکنند تا برادران به موفقیت و آماده گی بیشتری برسند

من در دسته ارکان بودم دسته های ارکان سه گروهان از گروهان های مربوط جدا شده بودند و تشکیل گروهان ارکان گردان بلال را داده بودند که فرماندهی این گروهان را هم شهید مجید شعبانپور به عهده داشت و من حمل مهمات بودم  و رفتیم منطقه چند روزی در منطقه بودیم و آماده  اعلام شروع عملیات بودیم. بعد رفتیم خط مقدم و آنجا شام و نماز را برگزار کردیم و هوا که تاریک شد نیروهای رزمی حرکت کردند و ما بعد از مدتی دنبالشان حرکت کردیم.

در آن زمان من جثه زیاد قوی نداشتم که بتوانم تمامی، بارم را حرکت دهم. وقتی ابتدای حرکت بود می خواستم حرکت کنم احساس کردم که نمی توانم حرکت کنم با خودم گفتم یا خدا، این اول راه است و من نمی توانم حرکت کنم پس چطور می خواهم تا آخر راه را بروم و این بار را به مقصد برسانم.

خلاصه در حالی که ذکر می گفتم و دعا می کردم در این حال چند قدمی حرکت نکرده بودم که یک نیروی در خودم حس کردم و بار را بر دوش کشیدم و بقیه بچه ها را تشویق به حرکت کردم و خدا به ما باوراند که با ماست و به ما کمک می کند و طبق آموزشهایی که دیده بودیم که موقعی که منور می زند برادران دراز کش باشند و این جریانات را پشت سر گذاشتیم و در راه که می رفتیم دشمن متوجه حضور ما شد و ما را زیر رگبار گرفتند و می‌دیدیم که تیر می آمد طرف سرم ولی نزدیک که می شد منحرف می شد و تیری که به کلاهخود بچه ها نزدیک من خورد و کمانه کرد. زیر آتش توپخانه دشمن و تیربار و دیگر ادوات دشمن حرکت را ادامه دادیم تا به خط و مواضع اولیه دشمن رسیدیم.

آنجا چند سنگر دیده‌بانی بود که توسط رزمندگان پیشتاخته قبلا منهدم شده بود و چند نفر از دشمن در آنجا بهلاک رسیده بود . کسی دیگر از دشمن در خط اول عراق نبود و به راه ادامه دادیم و شاید حدود ۴۰۰ یا ۵۰۰ متر حرکت کردیم تا خاکریز دومی دشمن رسیدیم ولی دشمن آنجا نبود.(بدلیل اینکه نیروهای خودی پیشتازقبلا خاکریز دوم را پاکسازی کرده بودند) از خاکریز دومی نیز حرکت کردیم و انتظار داشتیم که به خاکریز سومی که می رسیم باز هم با دشمن مواجه نشویم. اما بر خلاف انتظارمان دشمن آنجا حضور داشت و ما را به زیر آتش گرفت که در نتیجه  فقط یک تیر به دست یکی از بچه ها اصابت کرد سپس  همه دراز کش شدیم . با وجود اینکه ما در داخل مواضع دشمن بودیم و بعلت اینکه ارکان (حمل مهمات بودیم) اکثرا اسلحه نداشتم . یکی از بچه ها بنام شهید علی شفیعی از دشمن می خواست که تسلیم شوید و دشمن هم از ما می خواست که تسلیم شویم. خلاصه قرار بر این شد که چند نفر از بچه ها آتش کنند  و بقیه بچه ها پشت خاکریز بیایند و دوباره بچه های دیگر آتش کنند تا بقیه بچه ها هم به پشت خاکریز خود را برسانند. و این کار هم بدون تلفات انجام دادیم و اینجا بود که دشمن متوجه شد که قرار است عملیاتی صورت بگیرد. در این شرایط تمامی بچه های ما ۱۵ نفر بیشتر نبودند. چرا که در حین آتش دشمن می بایست بچه ها متفرق می‌شدند که در حین متفرق شدن.

 برخی راه را گم کرده اند و به محورهای دیگر رفته بودند  و ما همه حمل مهمات بودیم اما آر . پی . جی زن نداشتیم فقط یک نفر آر. پی . جی زن بود که او هم راه را گم کرده بود که نامش حسن عزیزی بود که با آن ابهت و جوانمردی که داشت الله اکبر گویان شلیک می کرد. البته هوا تاریک بود و نمی دانستیم کجا را می زنیم فقط با این کار خواستیم یک ترس و دلهره ای در دل دشمن بوجود آوردیم. بعد حسن عزیزی به دنبال گردان خودشان رفت ظاهراً می دانست نیروهایش در کجایند .

ما هم حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر از منطقه عقب نشینی کردیم و دیدیم که چند نفر از دور علامت می دهند که بیائید و ما یک نفر را فرستادیم جلو که تشخیص دهد که بچه های خودمان هستند یا دشمن و بعد مشخص شد که بچه های خودمان هستند. وقتی به سمت آنها می‌رفتیم یکی از بچه ها گفت ” صبر کنید ” ایستادیم و دیدیم که اطرافمان را مین ها محاصره کرده اند و بالاخره از این وضعیت کم کم خود را نجات دادیم و به بچه های خودی رسیدیم آب و آذوقه مان تمام شده بود و چند زخمی داشتیم که وضع خوبی نداشتند و وقتی با بی سیم تماس می گرفتیم جواب سر بالا می دادند. یک فرمانده ارتشی بود که می گفت” تپه هایی که در مقابل ما هستند محل استقرار نیروهای عراقی هستند برویم آنجا تا ببینیم چه می شود ” و خدا برایمان  چه مقرر کرده است.

شهید محسن اسماعیلی

 

*اسیر شدن ۶۰۰ عراقی

 

بچه ها آنچنان خسته بودند که می خواستند زخمی ها را آنجا بگذارند و بروند . زیرا توان حرکت نداشتند ولی به کمک هم زخمی ها را با خود حمل کردیم و در حین حرکت جریانی به خاطرم رسید که قبل از اینکه ما حرکت کنیم و بیائیم بین نماز جماعت یکی از بچه ها بلند شد و گفت: ” یکی از بچه ها خواب امام زمان را دیده اند و امام به ایشان فرموده اند: که من و یارانم در این عملیات شرکت می کنیم و کمک رزمندگان خواهیم کرد” و این قضیه خاطرم آمد و شروع کردم به راز و نیاز که یا امام مگر خودتان نگفتید که می آئید کمکان پس چرا بچه ها چنین وضعی دارند و توان راه رفتن ندارند.

در این حالت که سرم را زیر انداخته بودم و راز و نیاز می کردم وقتی سرم را بلند کردم با صحنه ای مواجه شدم با یک حالت تعجب انگیزی که اصلاً نمی دانستم کجا هستیم مواجه شدیم که عراقی ها دست را پشت سر گذاشته بودند و در چندین ستون صف کشیده اند که آخر این ستون ها پیدا نبود  پیراهن هایشان را در آورده بودند و با زیرپوش سفید در حال تسلیم شدن بودند. و بچه ها آنها را آوردند که حدود ۶۰۰ نفر بودند در حالی که ما با بچه هایی که به انها اضافه شده بودیم در حدود ۴۰ یا ۵۰ نفر بودیم.

می خواهم این را بگویم که اگر یک تیر بارچی روی تپه بود و ما را زیر آتش می گرفت شاید یک نفرمان زنده نمی ماند اما این چه قدرتی بود” خدا می داند” و غیر از حضور آقا امام زمان و غیر از اینکه خدا می خواست به ما نشان دهد که خواستار اسلام و مسلمین است و به ما عزت دهند نمی باشد و این هم خاطراتی در رابطه با عملیات پیروز مند و غرور آفرین فتح المبین بود که به عیناً مشاهده کردیم و این جریانات در مرحله اول فتح المبین صورت گرفت و مرحله دوم هم آزاد سازی سایت ۵ بود که باز با موفقیت کامل صورت پذیرفت.


۵۹۸٫ir

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.