داستان داغ ننگ

داستان داغ ننگ

اول مادر محمد متقی

همیشه با کاردولتی مخالف بوده وهستم.بخاطر این که آدم مجبوراست کارهایی انجام دهد که مطابق میلش نیست و عکس همین موضوع، کارهایی انجام ندهد که دقیقاَ مطابق میلش باشد ودوست داشته باشد انجام دهد ودر مواردی بدلیل این که مامور دولت است و نمیتواند در روزهای اداری کارهای شخصی اش را انجام دهد کارهایش بیفتد گردن کس دیگری.

کارهایش بیفتد گردن کس دیگری مثل من و مثل برادرم که آن روز من را برای گرفتن معرفی نامه به بنیاد ایثارگران و جانبازان فرستاده بود.برادرم جانباز جنگ بود وسال هابود که بخاطر شغلش در شهر دیگری مامور به خدمت شده بود. در شهر دیگری که اتفاقاَ آنجا هم با اینکه حالا ۲۳ سال از جنگ گذشته بود هنوز دفاع مقدس وجود داشت.خراسان شمالی یگان مرزبانی انتظامی حصارچه.منطقه صفر مرزی ایران و ترکمنستان.جایی که اکثر اخبار منتشره از آن در مورد کشف مواد مخدر ،دستگیری اشرار مرزی و قاچاقچیان کشورهای همجوار این منطقه است.واین قاعده در مورد دیگر شهرهای مرزی این مرز وبوم نیز صادق است.ترم دوم دوره کارشناسی علوم اجتماعی را که میخواندیم درسی داشتیم با نام جامعه شناسی ۲.استاد عباسی تنها استادی بود که در این درس نمره میداد. آن زمان ها خواندیم که اروینگ گافمن جامعه شناس آمریکایی در مبحث نظریه های”کنش متقابل نمادین” در کتاب استیگمای خود در مورد افرادی که یک داغ اجتماعی یا عیبی در خود دارند در مواردی آن را کتمان میکنند و بعدها آن را آشکارا بیان میکنند و مثالی می آورد که دقیقاَ فکر کنم براساس آنچه برادر من رسول نریمانی عمل کرده است نوشته شده.در مثال اروینگ گافمن آمده است : داغ ننگ یا عیب جسمانی می تواند فرق هایی بین افراد ایجاد کند . اما در مقابل، گاهی اوقات این داغ ننگ به سود فرد داغ خورده هم می تواند تمام شود مثلاََ فردی که دوست دارد برای کشورش بجنگد ممکن است یک عیب جسمانی را کتمان کند تا مبادا آن عیب برایش ننگ آور شود و در ورود به جنگ او را ناکام گذارد. اما بعد ها همان شخص , وقتی با متحمل شدن رنجها و جراحات زیاد برای خروج از ارتش تلاش می کند , شاید بتواند به وسیله ی همان عیب و جراحات وارد شده در جنگ در گواهی گرفتن برای خروج از بیمارستان ارتش موفق شود .نمیدانم اروینگ گافمن ، رسول نریمانی برادر من را می شناخته یا نه ولی دقیقاَ زده است به هدف.چون برادرم بخاطر جراحتی که در دست راستش در اثر ترکش خمپاره در عملیات بیت المقدس بوجود آمده بود دیگر نمیتوانست دستش را از آرنج تا کند.و بطور قطع اسلحه هم نمیتوانسته در دست بگیرد بخاطر همین آن زمان از ورود مجددش به جبهه جلوگیری میشود.او این موضوع را کتمان میکند و با دور زدن کمیسیون پزشکی دوباره به جبهه میرود و اینبار پای چپش مورد اصابت ترکش قرار میگیرد .و حالا برای تکمیل پرونده در محل کار کنونی اش چون در خراسان شمالی مامور به خدمت ،و آنجا ساکن بود برای اخذ گواهی جانبازیش باید، از بنیاد امور ایثارگران استان خودمان اقدام میشد.در اصفهان تنها کسی که بعد از فارغ التحصیلی در ارشد علوم اجتماعی وپایان خدمت سربازی بیکار بود و میتوانست کارهای اداری برادرش را انجام دهد من بودم.نامه را به مهر مبارک رئیس بنیاد ایثارگران رسانده بودم و منتظر بودم تا خانم تایپست دبیرخانه بنیاد ایثارگران ، نامه ام را ثبت دفتری کند و با صدا و لحنی که فقط مخصوص خانم های منشی است مرا صدا بزند.این لحن چه از گلوی مهمانداران هواپیما باشد چه منشی های بیمارستان و پیجر(pager) نوبت های بانکی همه از یک قانون تبعیت میکند.کشیدگی و عشوه.

کشیدگی و عشوه ای شبیه تمام منشی های خانم، من را صدا زد:”آقای نریمانی لطفاَ دبیرخانه…آقای نریمانی لطفاَ دبیرخانه”

صدا آنقدرها ملیح و جذاب بود که همه افراد حاضر در آن اتاق یک لحظه به منشی نگاه تحسین بیندازند.حتی آنهایی که فامیلشان نریمانی نبود.دلم میخواست بنشینم تا یک بار دیگر با آن حالت خوب صدا بزند :”آقای نریمانی لطفاَ دبیرخانه…”صدا را نمیشناختم ولی هرچه بود برایم آشنا بود.صدا من را به جاهایی برد که نمیدانم.

از روی صندلی سرد فلزی بلند شدم و به طرف شیشه ای که فقط به اندازه یک سینی چای خوری از آن بریده شده بود رفتم.سرم را نزدیک نیم دایره بریده شده بردم و نامه را گرفتم.برای اینکه مطمئن بشوم نامه غلط یا اشتباهی نداشته، مشغول خواندن شدم:

بسمه تعالی

از :بنیاد ایثارگران و جانبازان شهرستان….

به :فرماندهی یگان ۵ ثارالله بجنورد حصارچه

پیرونامه شماره ۱۲/ی۵۸۴ مورخ ۱۲/۲/۹۱ بدینوسیله به استحضار میرساند آقای رسول نریمانی به شماره پرونده ۲۵۴۸۶۳ دارای ۱۷ درصد معلولیت از ناحیه دست راست و پای چپ میباشد.این گواهی صرفاَ جهت ارائه به یگان ۵ ثارالله صادر شده و ارزش دیگری ندارد. مراتب جت استحضار و اقدام لازم ایفاد میگردد.

هنوز به امضای پایین نامه نرسیده بودم که صدایی آشنا توجهم را جلب کرد.صدا را نمیشناختم ولی هرچه بود برایم آشنا بود. صدا من را به جاهایی برد که نمیدانم.آرام آرام درحالی که سرم را کج کرده بودم به طرف اتاق کنار دبیرخانه رفتم.سرم را با حالتی که نشان میداد حس کنجکاوی دارد خفه ام میکند پشت درب گرفتم.چشمهایم فقط تابلوی پشت درب را میدید که با خط معلی آن هم با برنامه میرعماد که خوشنویس کامپیوتری است نوشته شده بود :”لطفاَ با هماهنگی قبلی وارد شوید”.چشم هایم به تابلو بود و گوشم درون اتاق و هنوز صدا را نمیشناختم ولی هرچه بود برایم آشنا بود.صدا من را به جاهایی برد که نمیدانم.صدابا حالت تهاجم بود:

آخه مادر من، چرا با این کارها خانواده شهدا را بد نام میکنید.خدا گواهه به صاحب اسمم قسم من خادم شماها هستم ولی به همون خدا قسمتون میدم سو استفاده نکنید.مادرمن، شما الان دفعه دومته میخوای با سهمیه خانواده شهدا بری مشهد. دفعه قبل برج یک امسال بوده.دقیقاَ توی عید.برای سال تحویل .هنوز شیش ماه ماه نشده.شما مادرمن،متاسفانه فراموشکار شدی.بلاخره پیریه دیگه.خیلی ها هستند که هنوز بار اولشون رو هم نرفتند این لیست منه ببین مگه شما مادر شهید محمد متقی نیستی؟خب ببین نوشته ۲۸/۱۲/۹۰ اعزام به مشهد شدین.آخه مادر من….

صدا تهاجم داشت و صدای دیگری هم نمی آمد.گاهی صدای خراشیده پیرزنی بین کلمات فرکانس بالای آن مرد چیزهایی میگفت.صدای پیرزنی با فرکانس های پایین و حالتی ملتمسانه که بین صحبت های آن مرد میگفت :

آبروی خانوده شهدا رو من …؟ پسرم، اجازه بده شما… – سال تحویل من سر خاک… – من مادر محمد متقی هستم ولی…. یه کم صبر کن.. آخه من که…دفعه اولمه…دفعه اولمه میخوام برم… من اصلاَ ..اصلاَ…..

صدای زخم دار و کهنسال پیرزن این ها را میگفت.حرفهایی که آنقدر بین فرکانس بالای صدای مرد، پایین بود که نمیشد بخوبی متوجه شد. صدا را نمیشناختم ولی هرچه بود برایم آشنا بود.صدا من را به جاهایی برد که نمیدانم.

ولی باز صدای مرد اجازه نمیداد و میگفت :

مادر من،یعنی شما میگی من با این محاسن دروغ میگم؟من باید جواب صدتا خانواده دیگه مثل شما روهم بدم.خدا میدونه دست من باشه میگم هر ماه ببرنتون مشهد.سفر به مشهد از طرف ما مجانی هست ولی نوبتیه مادر، میفهمی؟ نوبتی.شما چند ماه ماه پیش نوبتت بوده ورفتی۲۸/۱۲/۹۰.خواهش میکنم وقت منو نگیر من جلسه دارم باید برم.خدا خیرتون بده.بفرمایید.بفرمایید.

مرد مثل اینکه سوزنش گیر کرده باشد همینطور میگفت : بفرمایید.صدای پیرزنی که مادر شهید محمد متقی بود قطع شده بود دیگر.هنوز چشمم به تابلوی ” لطفاَ با هماهنگی قبلی وارد شوید” بود که احساس کردم زاویه تابلو دارد عوض میشود و از من دور میشود.درب اتاق که باز شد پیرزنی خمیده در حالی که چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد و چیزهایی از چشمش میریخت از اتاق بیرون آمد.چادر سیاهی بسر داشت که قسمت های بالایی چادر رنگش به قهوه ای مایل شده بود.شاید از شدت آفتاب خوردگی بود.عصایی ناصاف از چوب، کمان قامتش را روی زمین نگه داشته بود.عصا غیر از تعادل پیرزن کار دیگری هم انجام میداد.پیرزن مثل اینکه چشم هایش سوی حسابی نداشت.با عصا راهش را پیدا میکرد.ولی باز میتوانست راه را پیدا کند.

آرام ولغزان روی عصا، از اتاق خارج شد و حتی در را هم یادش رفت ببندد.شاید بخاطر این که پیر زن فراموشکار شده بود.همین باعث شد تا مردی که روی درب اتاقش نوشته بود ” لطفاَ با هماهنگی قبلی وارد شوید” خودش از پشت میزش بلند شود و بیاید در را ببندد.حالا میشد تشخیص داد که این صدا از مرد جوانی بود که خیلی هم سنش به صدایش نمیخورد.جوانی هم سن خودم و از خودم چاق تر .با ریش های بلند و موهای کج به سمت راست.کت و شلواری که به قطع یقین با آن کیفیت فقط از کمپانی گراد میتوانست باشد.تسبیح زرد رنگی که از سنگ شرف الشمس بود و انگشترهایی که یکی در میان عقیق بود.آنقدر عقیقش بزرگ بود که از آن فاصله بیشتر از کت و شلوار به چشم می آمد.انگار یه تکه از کوه عقیق را بدون تراش کاری، یکجا روی انگشترش چسبانده بودند.شاید همین ها باعث شده بود تا جوانی که هم سن و سال من بود انقدر زود پله های ترقی را طی کند .نزدیک درب اتاق که شد بدون اینکه حتی وجود من را احساس کند دستگیره درب را با دست راستش مشت کرد ومحکم بهم کوبیدو این درحالی بود که با لحن نارضایتی و گلایه ،چیزهایی شبیه غرولند با خودش میگفت :

استغفرالله.خدایا چه گناهی به درگاه تو کردیم اینجا گیر افتادیم.

در انجیل یوحنا در بخش تسالونیکیان آمده است :”همیشه شاد باشید و در هر وضعی شکرگزار باشید زیرا این خواست خدا برای شماست”.این را برای آن مرد جوان نگفتم.حتی برای خودم هم نگفتم.این را برای شمایی گفتم که به کار دولتی مشغول هستی و مجبوری کارهایی را انجام بدهی که دوست نداری و کارهایی که دوست داری را ترک کنی.همین است که من همیشه با کار دولتی مخالفم.چون ممکن است یک وقت هایی مثل همین آقا جاهایی گیر بیفتی و نتوانی حرفی هم بزنی و مجبور باشی کارهایی انجام بدهی که مطابق میلت نیست.گلایه های مرد به گوشم آشنا بود.حتی با همین لحن نارضایتی. صدا را نمیشناختم ولی هرچه بود برایم آشنا بود.صدا من را به جاهایی برد که نمیدانم.ولی صبر کنید صدا را شناختم.

تابلوی روی میز آقای جوان در آخرین لحظات که درب اتاقش را میبست نظرم را جلب کرد.زمان بسته شدن درب اتاق آنقدر ها زیاد نبود که بتوانم آن تابلو را کامل بخوانم .روی آن تابلوی زرد رنگ روی میز نوشته شده بود :

پدرام مسعودی

سرپرست امور اجتماعی جامعه ایثارگران

چقدر این کلمات به نظرم آشنا بود.پدارم مسعودی اش بیشتر.کلمه جامعه اش اذیتم میکرد.شاید بخاطر همان چیزهایی بود که از چشم مادر محمد متقی در موقع بیرون آمدن از اتاق میریخت.ولی هرچه بود هم اجتماعی اش هم جامعه اش و هم پدارم مسعودی اش بنظر آشنا بود.خصوصاَ قرابت پدارم ، مسعودی و جامعه.

دوم پدرام مسعودی

محمد نصیرایی ۱۴ علی توکلی ۱۲ – محمد صوفی ۱۹ – مالک شیخی حذف..اگه از دوستاش کسی هست بهش بگین بعلت تقلبی که مراقب امتحان ازشون گرفته این درس رو حذف میشه…اکبر نریمانی ۱۸ پدرام مسعودی حذف

هنوزآقای عباسی استاد درس جامعه شناسی ۲ بقیه نمرات و اسامی رو اعلام نکرده بود که پدرام مثل ذرت بو داده از جاش پرید و گفت :

استاد ما که امتحان دادیم چرا حذف؟

استاد عباسی با آ ن چهره تکیده اش از بالای عینک ته استکانی اش بدون اینکه آن را جابجا کند، سرش را پایین آورد طوری که بتواند پدرام را تمام قد ببیند و با همان ژست گفت :

چراش رو نمیدونم.ما هم نگفتیم شما نمره نیاوردی فقط میدونم که توی سیستم نمرات، نمره شما رو نمیشد وارد کرد . نوشته شده بود :مورد انضباطی…شما برو کمیته انضباطی دانشگاه، ببین مشکل چی بوده؟

فرید قاسمی ۱۰ محمد حسن شریعتی ۱۹ آفرین پسرم….احمد یونس زاده ۹ …..

پدرام اخم هایش در هم رفت و بعد از چند ثانیه با یک طرف دهانش خندید و گفت :درستشون میکنم.فکر کردند کی اند؟واسه پسره حاجی مسعودی مورد انضباطی میزنید؟درستتون میکنم.

این جملات را هم من ، که همیشه صندلی کناری پدرام بودم میشنیدم وهم چند صندلی آن طرف تر.اصلاَ انگار بلند میگفت که همه بشنوند.حتی بدش نمی آمد کمیته انضباطی هم بشنود .همان کمیته انضباطی دانشگاه که اتاقش چند صد متر از دانشکده علوم اجتماعی که ما در آن بودیم دورتر بود.همان کمیته انضباطی که پروفایل پدارم مسعودی به شماره دانشجویی ۳۵۸۴۲۱۵۲ را از لیست اینترنتی نمرات، غیر قابل دسترس کرده بود وبه گفته استاد عباسی ، جلویش نوشته بوده : مورد انضباطی!

و استاد عباسی همچنان نمرات درس جامعه شناسی ۲ را از زیر عینک ته استکانی اش میخواند.

آن روز استاد عباسی در مورد نظریه “کنش متقابل نمادین”صحبت هایی کرد و اینکه “اروینگ گافمن “در کتاب استیگما(داغ ننگ)گفته است: کسانی که در جامعه یک برچسب ننگ یا به قول ما ایرانی ها داغ میخورند بعد ها چه بر سر مردمان آن اجتماع می آورند.نمیدانم اروینگ گافمن، پدرام مسعودی را میشناسد یا نه ولی الحق عجب حرفی زده است.شایدحق بودن این حرف بخاطر همان چیزهایی بود که از چشمان آن پیرزن میریخت.ولی گافمن از آمریکا چطور مادر شهید محمد متقی را میشناخته الله اعلم!میشود گفت به این دلیل بوده که اروینگ گافمن در سال ۱۹۶۸ در دانشگاه پنسیلوانیا ،انسان شناسی هم تدریس میکرده .

درس جامعه شناسی دو یکی از درس های پایه رشته علوم اجتماعی آن روزها بود که پیش نیازش جامعه شناسی یک بود.جامعه شناسی یک را هم ترم اول ۱۸ گرفتم و با خود استاد عباسی پاس کرده بودم.اتفاقاَ در آن درس هم صندلی ام کنار صندلی پدرام بود.آنهایی که دانشگاه رفته اند و حتی آنهایی که دانشگاه نرفته اند خوب میدانند که ترمهای اول و دوم جو دانشجو شدن آدم را میگیرد وآدم مدام تز میدهد و درس میخواند و درس میخواند.دانشجوی ترم های اول قبل از شروع ترم، مثل پدارم میرود و یک کولی خوشکل میخرد تا نشان دهد که دانشجوست.جزواتش را با خودکارهای چهار رنگ مینویسد تا نشان دهد منظم است مثل پدرام.و مدام جزواتش را از دخترها میگیرد تا به امیدی باب دوستی بین آنها باز شود و بعد در ترم های بالاتر به خانه های تیمی و پارتی بروند و نیروی انتظامی آنها را بگیرد ولی حاجی مسعودی پدر پدرام وساطت کند و آزاد شوند ولی باز نیروی انتظامی به خاطر وظیفه قانونی خود این مورد را به کمیته انضباطی دانشگاه گزارش دهد تا از تکرار اینچنین جلوگیری شود.

انتشار خبر اینکه پدارم مسعودی بخاطر پارتی چند ماه پیش، نمراتش در سیستم ثبت نمیشود اتفاق خیلی عجیبی نبود.این اتفاقات برای دانشجویان رشته های علوم انسانی که سرشار از نظریه و احساسات است طبیعی بود ولی اینکه پدارم مسعودی بواسطه پدر صاحب منصبش(حاجی مسعودی)توانسته از زیر تیغ کمیته انضباطی دانشگاه در برود و از بلک لیست دانشگاه بیرون بیاید خبر عجیبی بود.حتی برای استاد عباسی که خودش دیده بود جلوی اسم پدرام مسعودی به شماره دانشجویی ۳۵۸۴۲۱۵۲ نوشته شده بود :مورد انضباطی.از همان روز بود که حتی استاد عباسی هم دیگر با پدرام مسعودی با سلام و صلوات برخورد میکرد.بعد از خبر قدرت نفوذ پدرام مسعودی در کمیته انضباطی دانشگاه بود که از فردای همان روز پدرام هر آنچه خواست در دانشگاه جولان داد.از پوشیدن لباس هایی که یک جزئش برای بقیه ممنوع بود تا حمل و نقل خوردنی های غیر مجاز و…

و از همان روز بود که تنفر عجیبی نسبت به پدرام مسعودی به شماره دانشجویی ۳۵۸۴۲۱۵۲ در وجودم نشات گرفت.یک بچه پولدار لوس که حالا مجوز پیدا کرده بود هر کاری میخواهد انجام دهد.همیشه معتقد بوده وهستم که بزرگ شدن آدمها به سنشان نیست و حتی سراغ دارم آدمهایی که پیر شده اند و هنوز بچه اند و بسیارند آدمهایی که بچه اند ولی خوب میفهمند.این خوب فهمیدن را ما در روانشناسی بالینی فهمیدیم که میگویند درک و چقدر خوب است آدم درک داشته باشد.همانجا هم علت این بچه بودن را فهمیدیم که متاثر از شخصیت کودک درون ماست.

سوم رسول نریمانی

برادرم رسول بعد از چند ماه آمد اصفهان تا هم سری به ما زده باشد هم نامه اش را خودش بگیرد وببرد یگان مرزبانی حصارچه.

همیشه وقتی شکر پنیرهای معروف بجنورد در خانه مان پیدا میشد ،مطمئن میشدیم که داداش رسول مرخصی آمده و زن و بچه اش را هم خانه مادر زنش گذاشته است.اما این دفعه غیر ازشکر پنیر ،حلوا مغزی که سوغات مخصوص مشهدالرضاست هم دیده میشد.این شیرینی در شهر دوغ آباد مشهد تولید میشود که سوغات اصل مشهدی هاست.این یعنی اینکه داداش رسول زائر امام رضا (ع) هم بوده.شب، بعد از شام، طبق سئوال معمول همه ما ایرانی ها از زائران امام رضا(ع) ، به داداش رسول گفتم :

چه خبر؟امام رضا(ع)، شلوغ بود یا نه؟میخواستی به آقا بگی بابا ما رو یادت رفته فک کنم.پس این کار ما رو یه جوری راست و ریست کن.همه رفقامون یه کسی شدند غیر از ما.بیکار…بی عار…

داداش رسول با لحنی همیشگی که من را بخاطر بیکار بودن مسخره میکرد گفت :

آخه بابا . تو هم یه وقتایی میری مشهد که سر آقا شلوغه.بذار وسطای زمستون برو که خلوت باشه.

با این حرف داداش رسول زدیم زیر خنده.

داداش رسول یهو جدی شد و گفت :منم مثل تو …همه رفیقام رفتند .من موندم و یه هیکل با داغ ننگ .

نمیدانم داداش رسول اروینگ گافمن را میشناخت و میخواست از نظریه های او حرف بزند یا نه ولی مطمئنم اروینگ گافمن داداش رسول را نمیشناخت.

داداش رسول ادامه داد :

همه رفیقامون رفتند ما موندیم تو این وانفسا.ولی بین همه این رفیقا یکیشون بیشتر از همه منو سوزوند.اسمش محمد متقی بود.بهش میگفتیم ممد متقی.اصلیتش مال آبادان بود.بچه های محلشون میگفتند تو بمبارون جنگ خوانوادش رو از دست میده و فقط مادرش میمونه.زندگیشون رو جمع میکنند میان اصفهان.از یه ایل خانواده فقط این ممد میمونه و مادرش.بنده خدا میگفت ایشالا جنگ تموم بشه میخوام یه عروس اصفهانی بگیرم.چه آرزوها داشت بیچاره.توی بغل خودم جون داد.بیت المقدس بود.آرپی جی میزد.صاف زدند وسط پیشونیش.وسط جای مهر.

اشک داخل چشمهای داداش رسول حلقه زده بود.مثل همه وقتهایی که خاطرات رفیق هایش را میگفت.

اتفاقاَ همین سال تحویل که مشهد بودم موقع سال تحویل عجیب رفته بودم تو فکرش.یه کاروانی هم از خانواده شهدا از طرف بنیاد آورده بودند سال تحویل اونجا باشند.فکر ممد متقی ولم نمیکرد نمیدونم چرا؟

از قضا فامیل سرپرست گروهی که خانوده شهدا رو آروده بود هم متقی بود.یه جوون هم سن تو.یه کم از تو البته چاق تر.رفتم جلو ازش پرسیدم ببینم آشناهای ممد متقی خودمونه.که تیرم به سنگ خورد.اسمش پدرام متقی بود.

وقتی داداش رسول گفت پدرام متقی.میخواستم بخندم…ولی انگار نه…میخواستم گریه کنم.بخاطر پیرزنی که نه آلزایمر داشت نه فراموشکار شده بود.حالا حتی صدای داداش رسول هم دیگر برایم اشنا نبود.انگار صدای اروینگ گافمن می آمد که میگفت داغ های اجتماعی بعدها بلاهایی به سر اجتماع می آورند. پدرام مسعودی یا پدرام متقی را نمیدانم و لی هرچه بود داغ ننگ بود.


آخرین مقالات آفتاب

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.