باغی از یادگار‌های شاهزاده کله کن!

گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده که بخش دوم این سفرها از سه‌شنبه هفته گذشته به صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر می‌شود.

او در دومین سفر خود به شهر کرمان، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از ۵۴ سال را یک بار دیگر تجربه کند که از میانه‌های هفته پیش در ۱۱ قسمت با درج عکس‌های نویسنده در پی هم منتشر می‌شود. اینک بخش هشتم این سفرنامه:

چه تخت گاز رفتم. واقعیت این است این‌ها که نوشتم پنهان نیست، عیان ماجرا همین است و این عیانیات را رفقا چرا ندیده‌اند، خدا عالم است. از رهبر انقلاب هم پارچه زده‌اند در بقعه که: «بقاع متبرکه امام‌زادگان کشور باید به قطب فرهنگی تبدیل شوند.» و پارچه دیگری از قرآن که: «قل لا اسئلکم علیه اجراً الا الموده فی القربی» و اینها به این بهانه که شاه نعمت با ۱۹ واسطه نسبش به پیامبر می‌رسید.

بگذریم. شعری جلوی در ورودی زده بودند که شاه نعمت‌الله گدای علی است و ما از این شاه‌ها سر در نیاوردیم. گدابازیشان را باور کنیم یا این شاه بودنشان؟ این بقعه‌ها و موقوفات و کنارجوها و… به گدایی نمی‌خورد البته.

نمی‌دانم چرا هرچه می‌نویسم بگذریم، نمی‌گذریم!

شاه نعمت‌الله و بقعه و بارگاه و دار و درخت و یکی ـ دو رستوران و چایخانه اطرافش تفرجگاهی شده. در همان یکی دو روزی که آنجا بودم، چند دسته دانشجو دیدم که می‌آیند و گشت و گذاری و خنده بازاری و بهانه‌شان هم تولد یکی از همان‌ها و بزقرمه‌ای می‌زنند و برمی‌گردند کم خرج و خوش آب و هوا. اردوهای متعدد دانش‌آموزی هم هست که هزینه‌اش یک مینی‌بوس است و یک توپ و شاید تنقلاتی.

باغ‌سازی داخل بقعه بسیار زیبا بود. با درختان سرو که کنار مناره‌ها بلند شده بودند و شاید چند سال دیگر حتی بلندتر از مناره‌ها بشوند. حوض تمیز و بدون گل و لای و ماهی‌های قرمز آرام گرفته در گوشه‌ای و سمفونی گنجشک‌هایی که لابه‌لای برگ‌های درختان دیده نمی‌شوند. ماهان واقعا زیباست.

داخل بقعه شدم و دوری زدم. هیچکس نبود. یک یا دو نفر مثل من گشتی زدند و خارج شدند. تمام اطراف شاه نعمت را پیاده رفتم و در و دیوار را سیر کردم و کاشی‌ها و هلالی‌ها و طاق‌ها و شعرهای زیادی که روی در و دیوار نوشته بودند. داخل چایخانه شدم که یک درش از بیرون باز می‌شد یک در هم به بقعه داشت. علی که ۴۰ سال داشت آنجا را چند سالی از اداره اوقاف ماهان اجاره کرده و کاسبی می‌کرد. در چایخانه او چای خوردم و رفتم و سری هم به باغ شازده بزنم.

شاهزاده عبدالحمید کله کن! دستور ساخت این باغ را داده که سه ـ چهار کیلومتری از ماهان فاصله دارد. باغ سر راه رودخانه کوچکی است که از کوه‌های تیگران پایین می‌آید و در ورودی ماهان تقسیم می‌شود در زمین‌ها.

عجیب است که جلال آل احمد تا آنجا رفته و به باغ شازده سرنزده یا اگر زده چیزی ننوشته. این شاهزاده قاجار گویا آدم قسی‌القلبی بوده و خبر مرگش خیلی‌ها را خوشحال کرده؛ از جمله معمار این باغ را که تا خبر را شنیده، کار را رها کرده و رفته.
باغ زیبا بود. آبی که از کوه می‌آمد از زیر دیوار باغ وارد می‌شد و از دو طرف عمارت اصلی می‌گذشت و از وسط باغ پله پله پایین می‌آمد و حوض‌ها را پر می‌کرد و درخت‌های باغ را سیراب می‌کرد و فواره‌هایی که بر اساس اختلاف ارتفاع کار می‌کردند و از سر در باغ بیرون می‌رفت به سمت ماهان. از همان پایین که ورودی باغ است، عمارت پیداست و هوا داخل باغ همان طور که شنیده بودم چند درجه خنک‌تر از هوای بیرون است. هرچند باغ هم در روزهای آخر فروردین خلوت بود، ولی کسانی که آنجا آمده بودند، شیک و پیک‌تر از مراجعین به بقعه شاه نعمت‌الله بودند و برایم عجیب است چطور می‌شود کسی تا یکی از اینها برود و دیگری را ندیده برگردد!

از پایین قدم زدم تا بالا و از پشت عمارت اصلی دور زدم بعد داخل عمارت که حالا چیزی شبیه نمایشگاه و فروشگاه محصولات فرهنگی و صنایع دستی است و یک جور احساس بد سراسر وجودم را گرفته بود؛ همان احساسی که از دیدن عکس‌های اهرام ثلاثه در بچگی پیدا می‌کردم. احساس خفقان و اینکه انگار نفرین‌های زیادی در فضای آنجا سرگردان بود.

همه اینها البته باعث نشد لطف خوردن آب هویج بستنی را (به جای پالوده که نداشتند) از دست بدهم و کمی نشستن و برگشتن. موقع برگشتن جوانی روی پله‌ها با من چشم در چشم شد و بدون اینکه سلام بکند و بدون هیچ مقدمه‌ای چند تا لعنت آبدار فرستاد به هرچه شاه و شاهزاده وطنی که وقتی همه در دنیا داشته‌اند مملکت‌شان را می‌ساخته‌اند آنها مشغول ساختن باغ بودند تا بشود مکانشان و آنچه که دود می‌کنند به‌شان بچسبد من هم فقط فرصت کردم بگویم: بیش باد!

باغ شازده باتمام قشنگی‌اش چیز زیادی برای ماندن ندارد. یا باید همراه کسی باشی که عکس بگیری یا کسی را پیدا کنی که مخش را به کار بگیری از سئوال و جواب یا دختر کوچکت را آورده باشی که از این همه آب و حوض حظی ببرد به شیطنت و آب بازی و وقتی هیچ کدام نیست باید برگشت.

راه که افتادم، هوا رو به تاریکی بود و چراغ‌های باغ روشن و معلومم شد شب باغ مثل روزش قشنگ است. در راه برگشت به ماهان راننده توضیح داد که از وقتی این جاده آسفالته را درست کرده‌اند، این باغ‌ها گران شده و به متری یک میلیون هم رسیده و بعضی گداها را شاه کرده.

ولی هنوز برایم عجیب بود که جایی به این خوش آب و هوایی چرا هنوز طعمه مایه‌دارهای کرمانی نشده به ویلاسازی، همان بلایی که سر مشاع و دماوند و لواسان… آمده اطراف تهران.

ادامه دارد….


MehrNews Rss Feed

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.