خسرو شکیبایی به روایت حامد بهداد

سینمانگار: مجتبی اردشیری: امروز، ۲۸ تیر ماه، یکی از گرم ترین روزهای سال است. اما چهار سال پیش، در چنین روزی، تنها چیزی که روی سینما دوستان تاثیری نداشت، هرم داغ آفتاب سوزان بود. چهار سال پیش در چنین روزی، یکی از بدترین خبرهای عمرمان، دهان به دهان نقل میشد، همه خدا خدا می کردند که این خبر بد، فقط یک شایعه باشد اما خبر درست بود. خسرو شکیبایی خیلی آرام به دیار ابدی شتافته بود و ما را همچنان که به مانند بازی های منحصر به فردش میخکوب می کرد، این بار نیز میخکوب کرد و جهانی را از دیدن نقش آفرینی‌های جدیدش محروم کرد.

شکیبایی یک اسطوره است، نه تنها برای مردم، بلکه برای اهل سینما هم او یک اسطوره و تندیس دست نیافتنی است. شاید به همین دلیل باشد که خیلی از بازیگران با دیدن بازی های خسرو، عاشق سینما شدند و این عشق با وجود اینکه خود نیز بر بلندای این سینما قرار گرفته اند، هنوز هم در درون آنها شعله می کشد و رهایشان نمی کند. یکی از این عاشقان، حامد بهداد است که خود ستاره این سینماست اما با صراحت اعلام می کند که عاشق خسرو است و این دریغ بر او مانده که هیچگاه نتوانسته در پیشگاه خسرو بازی کند.

با حامد بهداد به بهانه سالروز درگذشت خسرو شکیبایی گفت و گویی انجام دادیم که خواندنش، خالی از لطف نیست.

آقای بهداد شما چه زمانی خسرو شکیبایی را برای نخستین بار دیدی؟

من خسرو را در فیلم «رابطه» دیدم. می توانستم بفهمم او دارد خوب بازی می کند. آن زمان ۱۴، ۱۵ سالم بود و خسرو خیلی جوان بود. چون علاقمند به بازیگری بودم، از عملکردی که در رفتارش داشت و از تجلی ری اکشن هایش، می‌توانستم تشخیص دهم که کاری که خسرو دارد انجام می دهد، کاری سوای کاری‌ست که دیگر بازیگران انجام می‌دهند. بعد از آن، کم‌کم از زبان دانشجویان می شنیدم که خسرو شکیبایی در فلان فیلم یا سریال بازی کرده، و البته شنیدم که سبیل هایش را در فیلم «هامون» زده، خب برایم خیلی جالب بود که خسروشکیبایی ای را که با سبیل می شناختم، این بار بدون سبیل ببینم اما واقعا حرف ظاهر نبود، حرف ریش و سبیل و لباس نبود، حرف یک پدیده ای بود که یکبار برای همیشه متجلی شد. ما در کل تاریخ سینما، تنها چند بازیگر داریم که شمارشان به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسد و مطمئن باشید که خسرو شکیبایی به راحتی یکی از آن بازیگران است چون دسترسی به شیوه بازی او، بسیار بسیار مشکل است. گمان می کنم که خسرو این منبع را از انسانیت و محبت انبوه نهفته در درون خودش به دست می آورد. او از فرط اشراف بر زندگی بود که آنقدر توانا بود و این از فرط مستقر بودن در ذات زندگی است، خاصه محبت. او ارتباط عمیقی با درون خودش داشت، ارتباط عمیقی با چشمهایش داشت، ارتباط بسیار عمیقی با غم ها و آلام خودش داشت. همچنین ارتباطی انسانی و پرمحبت با خودش داشت، بالاترین چیزی که به اطرافیانش می داد و شاید بیشتر وقت ها از خودش دریغ می‌کرد. خسرو مثل شمع، عاشقانه بود.

من متاسفم که در اطراف ما، از دوستان همکار، کسانی کار بازیگری می کنند که هم بازی هایشان اراجیف است و هم حرف هایشان. طرف می‌رود یک سریال بازی می‌کند و بعد راجع به خودش حرف می زند که من بازی‌ام آمیخته با علم امپرسیونست و اکسپرسیونیست است و من در این سریال خواستم تجربه‌ای بکنم و از این حرف‌ها.ما اصلا در بازیگری چنین مزخرفاتی نداریم، علم بازیگری به دو بخش درونی و بیرونی تقسیم می‌شود و تمام این علوم، همه از منظر نگاه انسان است. شما که از امپرسیونیست و اکسپرسیونیست سر در می‌آوری، چرا آمدی بازیگر شدی؟ خوب برو نقاش شو یا مجسمه ساز شو. کسانی که می‌نشینند و از این مزخرفات می‌گویند می‌خواهند توجیهی داشته باشند بر رفتار زشت و بی‌سوادی محض شان. اما خسرو اصلا اینطور نبود، خسرو از این حرف‌ها نمی‌زد، خسرو به جز ماه و آفتاب و سهراب و حافظ و مولانا چیز دیگری از دهانش بیرون نمی‌آمد.اصلا طراوت آدمیزادی بود که در این آدم دیده می‌شد.

ضمن اینکه تنها بازیگری که بر جامعه تاثیر گذاشت به این معنی که الان می‌خواهم بگویم، خسرو شکیبایی است. زمانی که سریال «خانه سبز» پخش می‌شد، خسرو روایتی از عشق را بین مردم منتشر می‌کرد. باور کن بعد از اینکه خسرو، خسرو شد و متجلی شد و از صدف بیرون زد و دیگر همگانی شد و تمام ایران او را شناختند، این سرود عشق، سرود عاطفه و سرود انسانیت به جان همه خانواده‌ها پاشیده شد. شرنگ این محبت توسط شغلی به نام بازیگری توسط خسرو شکیبایی در سریال «خانه سبز» به جان همه ریخته شد و از این رو قسم می‌خورم تنها بازیگری که درصد خشونت و خشم را در جامعه ما پائین آورد کسی نبود جز خسرو شکیبایی. خسرو یک راست می‌رود سراغ عشق و آرامش. اصلا خشونت و خشم را دور می‌زند. ممکن نیست شما بازیگری ببینید که این همه عاطفه داشته باشد. خسرو دریغ شد از سینمای ما. در «اتوبوس شب» صحنه‌ای وجود دارد که من وقتی دیدم، آتش گرفتم و هر بار که به یاد آن صحنه می‌افتم، گریه می‌کنم. صحنه‌ای که ایرانی ها در اتوبوس، اسرای عراقی را آوردند به پادگان مقر نظامی ایرانی‌ها. یکی از این ایرانی‌ها، می‌خواست یکی از عراقی‌هایی که خیلی هم شرور بود را پشت ساختمان گلوله باران کند که خسرو رفت و او را گرفت و گفت: “این کار را نکن، منو ببین، به من نگاه کن، بیا، بیا . . .” و خشم او را آورد پائین و گفت: “بیا، این اسیره”.همه می‌توانند این صحنه را بازی کنند اما خسرو با نمره بالاتری این صحنه را بازی کرد. تمام بازیگران همسنگ او می‌توانند متوجه این مقایسه شوند.

خسرو مثل خورشیدی بود که اشعه‌هایش ایجاد محبت می‌کرد. خسرو بازیگری بود که پول برمی‌گرداند به سینمای ما. دوا درمان خسرو کاری نداشت، مداوای خسرو به عهده وزارت ارشاد و خانه سینما بود، مداوای خسرو به عهده سینما بود. او میلیارد میلیارد سود به همه ما رسانده بود و ما از دستش دادیم چون مثل انسان‌های دیگر مریض بود و ما به همبن دلیل که او را یک آدم می‌دانیم، با او معمولی برخورد کردیم. آیا او باید از جیب خودش خرج مداوا می‌داد؟ مفت خسرو را از دست دادیم، مفت. چنین طلایی را مفت از دست دادیم. مگر الان که عزت الله انتظامی، جمشید مشایخی، علی نصیریان، محمدعلی کشاورز و دیگر بزرگان هستند چه بدی دارد؟ ما که داریم از وجود این عزیزان فیض می‌بریم. هنوز که هنوز است داریم از وجودشان فیض می‌بریم. آیا خسرو باید اینقدر زود می‌رفت؟ به قول خودش، دوربین برایش مثل ابر و ماه و خورشید در گردش بود. شب می‌شد، روز می‌شد، خسرو خودش بود و بازی خودش را می‌کرد و اصلا چیز عجیب و غریبی بود و از من دریغ شد که روبرویش بازی کنم.

خیلی از بازیگران می‌گویند که از بازی مقابل شکیبایی استرس داشتند آیا اگر امکان بازی مقابل خسرو می‌یافتی، جزو همین بازیگران بودی؟

هرگز. اینها بازیگرند. تو می‌روی در مصاف هنر، می‌روی به مصاف ایجاد زیبایی.در این راه هر چه عارف‌تر باشی، بیشتر زیبایی تولید می‌کنی. معلوم است که خسرو دستگیر من بود و مواظب من بود. اینها بازیگران بخیلی نیستند، اینها مشخصات و ویژگی‌های انسانی دارند، اینها نمی‌خواهند بازی را از دست تو بدزدند، اینها نمی‌خواهند تو را دچار استرس کنند بلکه اینها می‌خواهند تو را همقد خودشان کنند، به بازی برد – برد فکر می‌کنند. خسرو تنها یک هنرمند صرف نبود، یک عارف بود و از مهربانی شناخت داشت و می‌دانست آن چیزی که در انتها، حاصل می شود، محبت است.

سال ۶۹ چند سالتان بود؟

از ۵۲ حساب کن، می‌شود ۱۷ سال.

یک اسم می‌گویم و دیگر حرف نمی‌زنم. هر چه می‌خواهی درباره این اسم بگو: حمید هامون

من «هامون» را سال ۶۹ ندیدم تا موقعی که در دوران دانشجویی دچار فقر و محرومیت خیلی شدیدی شدم، واقعا تاب و توانش در من نبود. همه چیز سنگین بود. در معرض انهدام بودم نمی‌فهمیدم چرا باید این همه رنج را تحمل کنم. فکر کنم سال ۷۴-۷۵ بود. تا اینکه شهرام حقیقت دوست دست من را گرفت و گفت برویم سینما سپیده که در آن موقع فیلم «هامون» را روی پرده داشت. من رفتم این فیلم را دیدم و منقلب شدم، انگار پوستی از روی تاول من برداشتند و درد در من صد چندان شد. «هامون» یک فیلم سینمایی‌ست اما حقیقتا حرفی که می‌زند، سوای از سینماست و یک هنر دیگری است. من برای مهرجویی بازی کردم، حقیقتا کاری که خسرو برای مهرجویی کرد را کمتر بازیگری انجام داده. فقط خسرو است که می‌تواند دریافتی این همه از مهرجویی داشته باشد. ما با قاشق از این دریا آب بر می‌داشتیم و خسرو، تشت تشت آب بر می‌داشت. نمی‌خواهم خدای نکرده با این حرفم تو سر خودم و همکارانم بزنم اما خسرو یک استثناء بود.

شده بخواهی در بازی از نرم بازی شکیبایی وام بگیری؟

نه، ولی تاثیر گذاشته بود.روی تمام دانشجویان وقت و روی تمام علاقمندان تاثیر گذاشته بود. من آن بخشی که به کارم می‌آمد را فهم کردم تا در درون من نهادینه شود و تبدیل به خودم شود اما هیچگاه مقلد به آن شکل نبودم و هر آنچه که دریافت کردم را تبدیل به خودم کردم و از فیلتر خودم عبور دادم.

خبر فوت خسرو را که شنیدی چه عکس‌العملی نشان دادی؟

فقط شتابان رفتم خانه اش. افراد خیلی زیادی آنجا بودند. یادم هست که حبیب رضایی به دیوار تکیه داده بود و بلند می‌گفت: ای وای، ای وای، ای وای ی ی ی ی ی

به عنوان سوال پایانی می‌خواهم خارج از این بحث، چیزی از تو بپرسم. تو در جاهایی از جمله همین مصاحبه، بارها به فقر و مشکلات گذشته‌ات اشاره کردی. یادم هست در مصاحبه‌ای گفته بودی که در نوجوانی برای آمدن به تهران چه مشکلاتی داشتی. تو ستاره این سینما هستی و بیان این معضلات در گذشته تو، شاید درخور تو نباشد.

ببین حقیقت، جذب می‌کند. من در جامعه‌ای زندگی می‌کنم که فقر گناه است، در جامعه‌ای زندگی می‌کنم که توفیق، عذاب وجدان است، در جامعه‌ای زندگی می‌کنم که آدم‌ها نمی‌توانند از ایرادات خودشان حرف بزنند و این ایرادات را برای همیشه در سینه‌هایشان نگه میدارند اما نمی‌دانند برای اینکه بتوانند سریع به اهدافشان برسند باید راجع به اشتباهات درونشان بلند بلند صحبت کنند تا آن اشتباهات از وجودشان رخت بربندد. درون ما پر از عقده است، پر از مشکل است و تا راجع به مشکلات، کمبودها و محرومیت ها حرف نزنیم آنها در ما درمان نمی شوند ما باید راجع به آنها حرف بزنیم، دیگران جرات نمی‌کنند راجع به خشم درونشان، حسادت‌ها و دروغ‌‌هایشان حرف بزنند و تمام اینها در درونشان می‌ماند و تبدیل به تاسف می‌شود برای اینکه هر چه بیشتر موفق شدی، باید راجع به آنها حرف بزنی من راجع به آنها حرف می‌زنم تا دیگران جراتش را پیدا کنند. اتفاقا دیگرانی که من را به غرور و تکبر متهم می‌کنند سخت در اشتباهند. روی سخن من با کسانی است که می‌خواهند کبریا و تشخص داشته باشند ولی عقده‌های درونشان نمی‌گذارد. من این چیزها را بلند می‌گویم تا آنها یاد بگیرند تا از خشم درونشان کم کنند تا اصلا دروغ نگویند. یکی بر سر بام اشتری را نتوان دید، آن وقت می‌گوید من سوزنی دیدم و رشته گذرانیدم. تو کجا چنین کاری را می‌توانی انجام دهی؟ چرا دروغ می‌گویی؟ به خدا آن چیزی که خسرو داشت، عشق بود. ای کاش همه ما این را یاد بگیریم. من این کار را می‌کنم. کمک به کسانی که میل به مداوا دارند. دیگران هم نباید تعجب کنند چون جایی برای تعجب نیست مگر این چیزهایی که من دارم را خودشان ندارند؟ دمش گرم هر کسی که جرات دارد راجع به کمبودهایش بگوید و هر کسی که دوست دارد پیشرفت کند و از این رو راجع به نیستی و نداری‌اش می‌گوید و تمام سرمایه‌اش، نداشته‌هایش است.
 


سینما نگار

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.