جام جم آنلاین: امروز دست و دلمان به نوشتن نمیرفت… حس خوبی نداشتیم و یکجورهایی فکر میکردیم هر چه بنویسیم بیفایده است و… البته ناگفته نماند خبری هم نبود الا سقوط بیسابقه ارزش دلار در مقابل ریال که آن هم به ما مربوط نمیشد!
راستش را بخواهید این روزها آنقدر چیزهای مهمتری سقوط کرده که دیگر کسی نگران دلار نیست… به هر حال مشکلی نبود تا این که یکهو تلفن ما زنگ خورد (نه که ما زنگخور نداریم، زنگ خوردن موبایلمان به خودی خود یک اتفاق محسوب میشود) و صدای پشت خط ما را به جشن کلاس اولیها به مناسبت اول مهر دعوت کرد.
ـ برای جشن شکوفهها، حتما تشریف بیاورید…
ـ گفتیم چشم و… با آهنگ همان صدا برگشتیم به سالهای دور، سالهای خیلی دور… آنقدر دور که نمیدانیم چه مرگمان شد که تمام آرزوهایی که آهسته و بیخبر در کنج دلمان جا خوش کرده بود، دوباره زنده شد و جلوی چشممان شروع کرد به رژه رفتن. آرزوهایی که بذر تمام آنها را از همان ایام مدرسه در دل ما کاشته بودند و روز به روز برای ما دستنیافتنیتر شدند.
راستش را بخواهید دوباره همه آرزوهایمان را بیسروصدا در گوشه دلمان جا دادیم و فراموششان کردیم، الا یکی، آن هم این که الان برگردیم به دوران مدرسه.
دوست داریم دوباره پشت نیمکت کلاس بنشینیم و برگردیم به زنگ انشا و باز دوباره معلممان برای گذراندن وقت کلاس به همه بگوید انشا بنویسند، آن هم با موضوع آزاد. یعنی هر چه دل تنگتان میخواهد بگویید، آن موقع به جای نوشتن از فواید درخت و درختکاری، خیلی حرفها برای نوشتن داشتیم…
آن موقع اگر مجبورمان میکردند در مورد موضوع همیشگی و تکراری «علم بهتر است یا ثروت» بنویسیم، با کلی دلیل و مدرک در مورد بهتر بودن ثروت مینوشتیم، آنقدر قاطعانه مینوشتیم که معلممان برای همیشه از بلاتکلیفی درآید و دیگر این سوال تکراری را هر سال از آدم کوچولوهایی مثل ما نپرسد! جوری مینوشتیم که دیگر لازم نباشد هیچکدام از همکلاسیهای ما سالهای سال مرارت بکشند تا بفهمند ثروت بهتر است!
الان آرزو داریم برگردیم به دوران مدرسه و در جواب معلمی که سنگ بنای رویاهای دستنیافتنی را در دل ما بنا کرد و پرسید: «در آینده دوست دارید چهکاره شوید؟» بگوییم میخواهیم پولدار شویم. اگر با چوب فلک هم زیر پایمان را کبود میکردند امکان نداشت در جواب معلمی که دائرهالمعارفی از دانستههایی بود که ما نمیدانستیم (حداقل ما اینجور تصور میکردیم!) بگوییم دکتر، مهندس یا خلبان.
الان آرزو داریم مدیر دوران دبستانمان را یکبار دیگر ببینیم و به او بگوییم مرد حسابی مگر نفرمودید درس بخوانید، مدارج عالی را طی کنید تا کامروا شوید! مدارج عالی را طی کردیم، اما کامروا نشدیم! مگر نفرمودید دکتر و مهندس که بشوید همه رویاهایتان محقق خواهد شد؟ اما نشد!
البته آن روزها معنی محقق خواهد شد را نمیدانستیم و امروز خوب میدانیم که درخصوص هر چیزی که بگویند محقق میشود یعنی هیچ! یعنی نه، یعنی سرکارید همگی و چه دیر فهمیدیم که مسیر رستگاری، خارج از مدرسه و درس خواندن است.
میدانیم، خوب میدانیم که هیچوقت به دوران کودکی برنمیگردیم و دوباره پشت نیمکت رویاپردازی کلاس درس نمینشینیم و اگر هم بنشینیم دوباره معلم ما زنده نمیشود که به او بگوییم مملکت به غیر از دکتر و مهندس و خلبان به دیگران هم احتیاج دارد!
… از ما که گذشت… اما امروز که دستان کوچک پسرمان را در دست گرفته بودیم و راهی جشن شکوفهها بودیم در جواب سوالهای کودکانه او که میپرسید: «چرا به مدرسه برویم؟» «چرا درس بخوانیم؟» باز هم گفتیم: درس بخوانیم تا کامروا شویم.
مهیار عربی – جامجم
jamejamonline.ir – 22 – RSS Version