سیاه هنوز هم نماینده مردم است

سیاه هنوز هم نماینده مردم است

هنوز هم سیاه می­تواند ما به ازای بیرونی داشته باشد. یعنی می­تواند نماینده توده دردمند مردمی باشد. سیاه زبان تند و گزنده­ای دارد و در اجتماع به دنبال تلطیف و تعادل است. او از مرزهای عادلانه پیروی می­کند.

خط باریکی بین او و ظلم و جورکنندگان کشیده شده است. سیاه پا به قلمرو آنان می گذارد تا رو در رو از آنان انتقاد کند. چنانچه در نمایش “تلخک و سلطان” سیاه به نمایندگی از شاه زاده چکاوک به سراغ شاه می رود تا از او بپرسد که چرا دخترکان بی گناه خود را در دوره نوزادی از بین می بری؟ او حتا مدرک محکمی هم دارد که بر خلاف نظر پیش گویان با دنیا آمدن یک دختر و بزرگ شدنش پایه های تاج و تختش خواهد لرزید؛ چنین اتفاقی تا بیست و دو سالگی این دختر نیفتاده و اگر او پذیرای بلورک، دختر خود باشد حتمن پایه های قدرتش مستحکم تر هم خواهد شد.

سیاه یک فکر را در دل متن پیش می برد و در اثبات حقیقتی قابل تعمق و تامل تلاش خود را بروز می دهد. او می خواهد در صحنه به شکست افکار و اعمال ظالمانه بکوشد. نمی خواهد حتا یک لحظه هم بهراسد و پا پس بکشد. او در خط مقدم است و هر نوع خطر را به جان می خرد تا بتواند حقانیت خود را اثبات کند. البته حقانیتی که شامل حال دیگران می شود. فرقی نمی کند که این فرد از طبقه پایین یا بالا باشد، وقتی حقی اجحاف شده، باید ظالم متوجه ظلم خود بشود. یک پادشاه وقتی دختران خود را در نوزادی کشته، قاتل است. بنابراین او باید اول متوجه گناه بزرگش بشود و بعد هم عقوبت و جزای کارش را ببیند.

سیاه در این جا کارکرد نظری و عملی در مقابله با ظلم و ستم پادشاهان پیدا می کند. سیاه فراتر از یک روشن فکر بر آن است که تحولی عظیم در ساختار حکومت و قدرت ایجاد شد. بنابراین پا به عرصه عمل می گذارد و در عملیاتی شدن تغییرات صاحب کنش می شود. او هم به تعبیری به دنبال از بین رفتن پادشاه سفاک است که نمی خواهد متوجه ظلم و جور خود شود. بنابراین وارد عرصه ای می شود که فراتر از هشدار شفاهی است. سلطان حتا کشتن فرزندان، سیاه و جلاد را هم به دلیل سرپیچی از اوامر خود روا می داند. غافل از اینکه مرگ در انتظار اوست. یعنی دیگران هم در برابر این ظلم خاموش نمی مانند.

نمایش “تلخک و سلطان” ریشه تاریخی دارد. امکان دارد برگرفته از یک افسانه کهن باشد. نکته ای که حسن عظیمی از آن غفلت کرده است. در حالی که رسم است نویسنده و کارگردان در ابتدای متن و در زمان اجرا در بروشور و پوستر به چنین برداشت ها و اقتباس هایی اشاره کنند. این اشاره نه تنها از ارزش متن نمی کاهد که بر اهمیت آن نیز می افزاید. چراکه هنر اقتباس، بسیار پر اهمیت است. اصلن یکی از راه های تداوم هویت فرهنگی، ارجاع به متون گذشته است. ما در پی گیری متون اصیل ایرانی است که می توانیم راه را بر خود هموار کنیم که بدانیم کیستیم و چه کاره ایم. هویت ما در اهمیت قائل شدن به گذشته ها عینیت لازم را می یابد. در فراموشی گذشته هیچ دستاویز برای حضور در زمان حال نیست و این خود ابعاد تازه ای از فرهنگ بی ریشه جهانی را ما تحمیل کند؛ چراکه در خالی بودن فضا به ناچار هر صدا و حرکتی اصل تلقی می شود و این سرآغاز فنا و نابودی است. در حالی که انسان اصیل می داند ریشه هایش کجاست و برای پابرجا ماندن چگونه خود را به گذشته وصل کند. این اتصال معنایی ابعاد عمیقی را دربرمی گیرد که مانع از انحراف و گمراهی در مسیر زندگی می شود.

داود داداشی دارد در مسیری حرکت می کند که با تلاش مضاعف می تواند از او چهره ای با دوام در عرصه سیاه بازی بسازد. هنرمندی که روز به روز بر توانایی های خود بیش تر تاکید کرده است. او روی صدایش کار کرده و بدنش نسبت به گذشته خلاق تر شده است. این بدن فعال در چند قطعه حرکت موزونی که اجرا کرد، بسیار مشهود است. سیاه انواع زیادی حرکت دارد و به قول معروف نمک معرکه است و می تواند از تلخی های رایج در زبان سیاه بکاهد. به هر حال او زبانش تلخ و گزنده است و اگر غیر از این باشد دیگر سیاهی در کار نخواهد بود و به جای سیاه، لودگی باب می شود. سیاه می آید که همه را بسوزاند تا آگاهی جمعی را بالاتر ببرد. داود داداشی هم شوخ طبعی و طنز گزنده اش را به همراه هم دارد. اما او باید با بدنش به دنبال خلاقیت های نمایشی باشد که در این نمایش چنین اتفاقی می افتد. او دیگر به شوخی کلامی و نقدهای تند بسنده نمی کند. بدنش هم به کار می آید تا شاهد لحظات تلخ و شیرین در روند اجرا باشیم. او حتا آواز هم می¬خواند که به نظر مکمل بازی است. یعنی هر چند توانمندی های بازیگر بیش تر و بیش تر بروز پیدا کند نتیجه درگیر شدن مخاطب با نمایش است. او هم دارد چنین کارکردهای نمایشی را به بازی اش می افزاید و افزایش این چاشنی ها در القای طعم رنگین بازی بسیار تاثیرگذار است.

قصه درباره پادشاهی است که بنابر نظر پیش گویان صاحب دختری می شود که با دیدن او مرگش حتمی خواهد بود. پس او تمام فرزندان دخترش را می کشد. از قضا چکاوک یکی از آن دخترها به نام بلورک را از گزند جلادان رهانیده و حالا دختر ۲۲ ساله شده است. او به کمک سیاه که غلامش است، و مردان درباری بر آن است که پدر را آگاه کند از خطایش چون ظرف این چند سال با زنده ماندن آن دختر هنوز مرگ و یا سوء قصدی پایه های تاج و تخت او را نلرزانیده است. اما پدر زیر بار نمی رود و دستور می دهد که هم چکاوک و هم بلورک را سر از تن جدا کنند. سیاه می پذیرد که خودش این کار را در بیرون از قصر انجام دهد. به عبارتی می خواهد آنها را از مرگ حتمی نجات دهد. آن ها در بیابان گرسنه و تشنه شده اند. چکاوک دنبال غذا و آب می رود. بعد هم سیاه درمی یابد که اشتباه نشانی او را داده است. او هم می رود دنبال چکاوک. بلورک با یک شمشیر در دست می ماند که از قضا دیوی می آید و دختر را با خود می برد. آن دو ازدواج کرده اند. چکاوک و سیاه که با خوردن آب چشمه جادو و تبدیل به زن شده اند، به کمک دختر پادشاه کشور همسایه به دنبال بلورک می روند و بلورک را در خانه دیو می یابند. دیو، سیاه و چکاوک را اسیر می کند، بلورک می گوید که آن ها کیستند اما دیو دلش می خواهد که سیاه را کباب کند و بخورد. دیو به دنبال راه انداختن آتش است که در همین اثنا پدر پادشاه و ملازمانش از راه می رسند. او به جلاد دستور می دهد که سر هر سه را از تن جدا کند. جلاد هم نافرمانی می کند. پادشاه شمشیر در دست می گیرد که خودش همه را قصابی کند. دیو از راه می رسد و با تبرزین اش پادشاه را از پای درمی آورد. او خود می¬شنود که بلورک برای پدر در حال جان دادنش گریه و زاری می کند. پادشاه صد افسوس می خورد که چنین دختر نازنینی را می خواسته از بین ببرد. پادشاه می میرد و …

حسن عظیمی در انتخاب بازیگران مرد موفق است، چون همه بازیگرند اما نقش های زن را نابازیگران بر عهده گرفته اند. نه صدا و نه تحرکی که بشود گفت بازی شکل گرفته است. هر دو بانوی فعال در گروه حتمن باید تلاش گسترده ای در تمرین ها و مشق های بدن و بیان بکنند، و از تربیت حس و دیگر مشق های بازیگری غافل نمانند.


آخرین مقالات آفتاب

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.