عشق مثل غذای مسموم است

جام جم آنلاین: مجموعه شعر «جان غزل» سروده امید نقوی شاعر جوان شهریاری است که چندی پیش روانه بازار کتاب شد، مجموعه‌ای که سه دفتر را در خود جای داده و در مجموع ۴۷ شعر در قالب‌های سنتی را شامل می‌شود که بجز یک رباعی و چند غزل مثنوی بقیه در شاه بیت ادبیات فارسی ـ غزل ‌‌ـ‌ سروده شده‌است.

وقتی در سال ۹۱ بر پیشخوان کتابفروشی با مجموعه شعری روبه‌رو می‌شویم که از بین این همه تجربه‌های رنگارنگ و در میان این همه مظهر تکنولوژی، عنوانش را گذاشته‌اند جان غزل شگفت‌زده می‌شویم و از همان ابتدا ۲ احتمال به ذهنمان می‌رسد: یا این مجموعه خیلی سنتی است یا یک نگرش پسامدرن این عنوان را برای مجموعه انتخاب کرده است، اما پس از بازکردن کتاب و رسیدن به پیشانی نوشت مجموعه، گزینه دوم تا اندازه زیادی رنگ می‌بازد. نکته جالب‌تر آن است که این نام از یکی از ابیات معروف استاد محمدعلی بهمنی گرفته شده که خود او در سال‌های سنتی دهه ۶۰ با ساختارشکنی منحصر به فردی نام مجموعه غزل ماندگار خود را گذاشت «گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود» و در میان نام کتاب‌هایش با نام‌هایی به روز و تا اندازه‌ای متفاوت مخاطب را شگفت‌زده می‌کرد.

با این ذهنیت سراغ مجموعه غزل‌ها می‌رویم. دفتر سوم اشعار مناسبتی نقوی را در خود جای داده است و اشعار عاشقانه و غیرمناسبتی شاعر به تفکیک زمان سرایش در ۲ دفتر اول و دوم جا گرفته‌اند. با مطالعه یکباره کتاب این نکته بوضوح به چشم می‌خورد که دنیای دفتر اول که آثار جدیدتر شاعر هستند، با ۲ دفتر دیگر کاملا متفاوت است.

شعر‌های دفتر دوم زبان سخته و شسته رفته‌ای دارد و مشخص است که از ذهنی برگرفته شده‌ است که ادبیات و شعر سنتی ما را بخوبی می‌شناسد، اما در این فصل، چندان سراغی از نوآوری و تلاش برای آزمودن تجربه‌های جدید نمی‌توان گرفت.

این شعر‌ها بیشتر از جنس تجربه‌های خطاطی یک خوشنویس خوب در پایان دوره آموزش است که بخوبی نقش سرمشق را تکرار می‌کند، ولی خودش نمی‌تواند سرمشق بنگارد؛ مرحله‌ای که بی‌شک همه حرفه‌ای‌ها باید آن را گذرانده باشند وگرنه نمی‌توانند نوآوری‌هایی پایا و مانا به دنیای ادبیات عرضه کنند.

سرمشق اصلی دفتر دوم جان غزل جریان رایج دهه ۷۰ و شعرهای بهمنی و منزوی است و حتی در این دفتر گاهی شاهد عقبگرد از این جریان نیز هستیم. اما شعرهای دفتر اول، ما را با شاعری جسورتر روبه‌رو می‌کند. شاعری که دریافته است رونویسی از دست دیگران به اندازه کافی هنر نیست و جاه‌طلبی‌اش، او را به سمت تجربه‌های نوتری دعوت کرده است.

در این میان اغلب شاعر دغدغه محتوای رمانتیک خود را به همراه دارد و تلاش می‌کند در فضای نئوکلاسیک تجربه‌های جدیدی بیازماید:

فدای جزر و مد نیش و نوشت ماه و ماهی‌ها

به قربان نگاه تب فروشت، رو به راهی‌ها

مرا دریا به خود می‌خواند از دوری مه‌آلوده

بیا تا محو اعماق تو گردد این سیاهی‌ها

تب این آبی آرام رویایی جدا کرده

مرا با آیه تطهیر نامش از تباهی‌ها

تو اسم اعظم آرامشی؛ در گوش دریاها

نمی‌گویند چیزی غیر نامت گوش ماهی‌ها

خودم را می‌سپارم بر کف امواج و می‌دانم

به پایان می‌رسد دلشورهء خواهی‌نخواهی‌ها

کنار ساحلت پهلو گرفت این وال سردرگم

به ساحل زد دلش را در گریز از بی‌پناهی‌ها

در این غزل در کنار کلی‌گویی مرسوم غزل نئوکلاسیک در بیت دوم به جای «شدن»از فعل «گشتن» استفاده شده که ایرادی نگارشی ـ دستوری به حساب می‌آید.

هر چند این کلی گویی در اشعار دیگر کتاب هم گاهی به چشم می‌آید:

از هر طرف فقط نرسیدن به ایستگاه

گم بوده همیشگی انتهای راه

چرخیدن همیشه عبث یا عبوس چرخ

چاییدن بشر وسط سرفه سیاه

در دیگر شعر‌های دفتر اول همچنین به‌رغم تلاش‌های اول، شاهد ردپای پر رنگ نگاه عاشقانه شاعران نام‌آشنای دهه ۷۰ هستیم. به طور مثال در سال‌های دهه ۷۰ بسیار مرسوم بود که شاعران از عذاب وجدان عاشقانه و تکفیر و طردشدن به جرم عشق سخن بگویند که مثال معروف آن، این شعر آشنای «دکتر بهروز یاسمی» بود:

ز خود گریخته‌ام از شکنجه‌گاه همیشه

مرا دوباره تحمل کن ای پناه همیشه

به جرم عشق تو تکفیر و طرد گشته‌ام آری

به جرم عشق تو یعنی همان گناه همیشه

و با همین تفکر و نگاه بود که «همان گناه همیشه» نام مجموعه غزل تاثیرگذار یاسمی‌ در سال ۷۴ شد. این نگاه سال‌هاست در غزل معاصر رنگ باخته است، اما در غزل نقوی هنوز آن را شاهدیم:

نکته: وقتی در سال ۹۱ بر پیشخوان کتابفروشی با مجموعه شعری روبه‌رو می‌شویم که از بین این همه تجربه‌های رنگارنگ و در میان این همه مظهر تکنولوژی، عنوانش را گذاشته‌اند «جان غزل» شگفت‌زده می‌شویم

بیا دوباره به چشمان هم نگاه کنیم

بیا دوباره در این باره اشتباه کنیم

من و تو ایم که تنها گناهمان عشق است

عجب گناه قشنگی بیا گناه کنیم

تمام دفترمان را غزل غزل با عشق

کنار نامه اعمالمان سیاه کنیم

مانند این ردپاها در مجموعه کم نیستند؛ حال آن که هر کدام از اشعار نقشی از توانایی شاعر در نوآوری را هم بر پیشانی خود دارند.

توانایی نقوی در بازی با موسیقی کلمات در مواردی به‌کار می‌آید و ضرباهنگ موسیقایی عاشقانه‌هایش را پخته و جذاب می‌کند که نمونه آن در ادامه می‌آید؛ هر چند در این غزل با نزدیک‌شدن شعر به انتها روایت و ضرباهنگ بخوبی پیش نمی‌روند و سرانجام شعر دلنشین نیست:

دارم! ببین… چه خیر و چه شر دوست دارمت!

بی‌استخاره‌های پدر دوست دارمت

سوگند می‌خورم به اوستا به یشت‌ها

آتش به جان و خون به جگر دوست دارمت

احرام بسته‌ام حجرالابیض تو را

قدر تمام عمر بشر دوست دارمت

من… این منی که می‌روم از خود برای تو

من… این منی که بی‌ته و سر دوست دارمت

‌‌ـ ‌این شعر بی‌ملاحظه عاشقانه را

بی‌نقد ‌هارمونیک اثر دوست دارمت

دیگر رسیده است به اینجام… گوش کن!!

من این من مزخرف خر دوست دارمت!

لعنت به فیلم هندی تلویزیون و من…

لعنت به هر «ندارم» و هر «دوست دارمت»

اما در این مجموعه یک غزل با دیگران متفاوت است؛ غزلی که اقتدار ابر روایت را به زیبایی به سخره گرفته است و در متن خود با بازی زیبا با کلمات طنز تلخ اجتماعی می‌آفریند که از نشانه‌های غزل متفاوت و پست مدرن است؛ غزلی که ما را به توانایی‌های نقوی معترف می‌سازد و دعوت می‌کند تا کتاب بعدی او را منتظر باشیم:

اول مهر… اول آبان… یا که حتی اواسط آذر؟!

شاید… اما چرا به یادم هست چشم‌های مقابلم شد تر

گیج و سردرگم و پریشان و… سال هشتاد و پنج شاید شش…!

‌‌ـ‌ «دکتر او گریه کرد جان شما؛ دکتر او گفت می‌شود پرپر»

[شاعر این جای شعر می‌خندد]

به شما چه که خنده‌اش عصبی است؟!

به شما چه که او خودش حتی خنده‌اش را نمی‌کند باور؟!

[منتقد خط کشید بر این بیت]

‌‌ـ‌ «خط سیر روایتش گم شد»

من نگاه تو را چکار کنم!!! خط بکش… خط بکش… بکش… بهتر

من برایش بهانه‌ای بودم که سر زخم کهنه باز شود

فکر پرواز در هوایم بود باز می‌کردمش اگر از سر

«آسه» می‌رفتم و می‌آمدم و… گربه با این وجود شاخم زد

‌‌ـ‌ «آخ…! دکتر نکن…! ببین زخمه…!»

[پانسمان روی قلب سرد پسر]

من برایش «اتل متل» گفتم، با وجودی که «جر زنی» می‌کرد

با وجودی که با «زن کردی» جنگ‌هایش نشد تمام آخر

[بازبین بیت قبل را رد کرد؛ چون که سوءاستفاده از زن داشت!]

خط قرمز کشید بر «جر زن»

‌‌ـ ‌بنویسد به جاش «جر همسر»!!!

من سرم می‌شود چه می‌گویم؛ همسرم داشت هم سرم می‌شد

گر چه گیجم، ولی به یادم هست گفته بودم نمی‌کنم شوهر

خاطراتم اگرچه برفکی است، هیپنوتیزمم نکن به یادم هست

سردمان بود، قهوه بود و ق دم‌/‌زدن «بی‌خود» از قضا و قدر

[باز هم منتقد دهان واکرد…] بنده تسلیم می‌شود باشد

«بی‌خبر» بهتر است از «بی‌خود»؛ تو ولی دست توی شعر نبر

فلسفه بافتم برای خودم از تمام علایقم گفتم

گفتم و او که سر تکان می‌داد، داد از اتفاق تازه ای خبر

دره ای انتهای راهم بود؛ که نفهمیده بودمش؛ گرچه‌‌ـ‌

موج می‌زد درون چشمانش عشق مثل چراغ‌های خطر

[شاعر اینجا دوباره می‌خندد] عشق مثل غذای مسموم است

می‌خوری ابتدا و می‌فهمی ‌اثرش را دو ساعت دیگر…

دکتر محمدرضا شالبافان -‌ جام‌جم


jamejamonline.ir – 22 – RSS Version

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.