غرق شدن در یک انگشت‌دانه آب!

همه‌مان کم و بیش آدم‌های ساده‌ای هستیم با انگیزه‌های ساده و آرزوهای ساده؛ گاهی یک نفرمان می‌شود نویسنده، شاعر، تئاتری، نقاش، فیلمساز، نوازنده یا خواننده یا موسیقی‌دان و بقیه حال‌اش را می‌برند اما این تغییر وضعیت برای آن آدم به چه قیمتی تمام می‌شود؟
 
ظاهر قصه کار هنری این است که بقیه آدم‌ها فکر می‌کنند که همه چیز رو به راه است و هنرمند یعنی آدم خوشبخت. واقعاً این طور است؟ هنرمند‌ها [حتی مشهور‌هاشان که پول پارو می‌کنند در اروپا و امریکا و البته نه در ایران] خوشبخت‌اند و پدرهای خوب، مادرهای دوست‌داشتنی یا فرزندان عزیزِ دلِ والدین‌اند؟ فکر می‌کنید که شب‌ها راحت می‌خوابند؟ قرض ندارند؟ کم نمی‌آورند؟ سرشان را به دیوار نمی‌کوبند در عصری تابستانی یا زیر برف زمستانی؟

توی این مملکت که همه سوار یک قایق‌ایم و داریم آبِ جمع شده توی قایق را خالی می‌کنیم، هنرمندجماعت، هم باید آب خالی کند هم زندگی‌اش را بچرخاند هم خوب بنوازد، هم خوب بخواند، هم خوب بازی کند، هم خوب بنویسد، هم خوب روی صحنه ببرد، هم خوب فیلم بسازد و جواب همه را هم بدهد که: «هی یارو! هنرمند یعنی خوشگذرون! تن به کار بده؛ آب، قایقو گرفت! یه کم تعهدِ کار داشته باش!»

این تعهدِ کار، پدر هنرمند ایرانی را سوزانده! نه فکر کنید قصه مشروطه به این طرف است! همیشه این طور بوده؛ همه هم توقع این تعهد به کار را داشته‌اند حتی سران و سلاطین. فکر می‌کنید سلطان محمود چرا فردوسی را دستِ خالی برگرداند؟ می‌گفت که تعهد لازم را ندارد!

شاعرهای دیگر دربارش هم همین را می‌گفتند یعنی مثلاً همان‌ها که تا دو روز پیش با کاروان «حُلّه» و کلی زن و بچه و نان نداشته آمده بودند تا از دست طلبکار‌ها فرار کرده باشند! یعنی فردوسی از دست شاعر‌ها و هم‌صنف‌های خودش هم می‌کشید که دائم دم گوش سلطان محمود، چِرچِر و فِرفِر می‌کردند!

از مشروطه به این طرف، به عوضِ هر گروه و فرقه و صنفی [حتی صنف نانوا‌ها و بزاز‌ها] که به این کشور اضافه شد، هنرمندجماعت باید جواب آن آبِ پُر شده توی قایق را می‌داد و البته می‌دهد. آن موقع که مردمسالاری نبود و دربارسالاری بود، قصه آن بود و حالا که «رعیت» شده بود «مردم»، الله‌اکبر! [درخت گردوان، این قد و بالا/درخت خربزه، الله‌اکبر!]

چرا در مملکتی که خرج و دخل کردن از تراشیدن نهر شیر با تیشه فرهاد و در بیستون، سخت‌تر است هنرمند باید این قدر جواب پس بدهد به همه حتی به زن و بچه‌اش، به شوهر و بچه‌اش، به خانواده زن، به خانواده شوهر، به اهل محل، به شهرداری، به دولت، به ملت؟ همه یک تعهدی از هنرمند انتظار دارند حتی فک و فامیل‌های کسی که قرار است مجوز بدهد که کارت منتشر شود یا اکران بگیرد یا روی صحنه برود!

یک خاطره بگویم که حال‌اش را ببرید! سال ۸۰ بود یا ۸۱ که توی سرویس فرهنگ و هنر روزنامه ایران، یک صفحه شعر و قصه هفتگی داشتیم که پنجشبه‌ها در می‌آمد و کارش هم گرفته بود چون تلفن می‌شد و خودمان می‌دانستیم که قصه چه‌طور است. دوره اصلاحات بود و همه چیز گل و بلبل بود لااقل روی کاغذ! یک روز، حوالی ساعت دوی بعدالظهر بود که مدیر مسئول روزنامه را توی راهروی طبقه سه دیدم که عصبانی آمد طرفم: «این چرت و پرتا چیه که چاپ می‌کنی؟ آبروم رفت؛ هم‌کلاسی دخترم توی مدرسه بهش گفته که این شعرای روزنامه بابات خیلی چرت و پرته، هیچی آدم حالیش نمی‌شه!» خُب! مدیر مسئول بود، حقوقم را می‌داد! سرم را انداختم پایین و گفتم: «ببخشین! همیشه حق با مخاطبه! حالا مال کدوم روز بوده؟» کفری شد؛ گفت: «روز و شماره؟ بچهٔ کلاس پنجم که روز و شماره یادش نمیمونه!» می‌بینید؟! خودتان قضاوت کنید!
 

۵۸۵۸
 

دانلود   دانلود


خبرآنلاین

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.