جام جم آنلاین: آمده بود برای خداحافظی. ۱۰ سال شاید هم بیشتر بود که مدام از پلههای آن اداره بالا رفته بود و پایین آمده بود و امروز روز آخری بود که باید میآمد و میرفت و دیگر نمیآمد.
پیش از او آدمهای دیگری بودند که ۳۰ سال آمده بودند و رفته بودند و دیگر نیامده بودند. این حکایت، همیشه هست و خواهد بود. حکایت آمدنها و رفتنها. حکایت سلامها و خداحافظیها. حکایت آدمهایی که یک روز میآیند و روزی میروند.
آدمهای ماندگار انگار که کم شدهاند در این روزگار. پلک بر هم میزنی و میبینی که باید خداحافظی کنی. پلک بر هم میزنی و میبینی که آمدهاند برای خداحافظی. میان این همه سلامها و علیکها و رفتنها و خدانگهدارها، عمری است که میگذرد و تو دستپاچه میشوی که چه زود میگذرد؟ دستپاچه میشوی که کارهای زیادی مانده که نکردهای.
دستپاچه میشوی که دلت میخواست بیشتر میخندیدی. دلت میخواست بیشتر خوب بودی. دلت میخواست که قدر خودت را بیشتر بدانی و قدر دیگران را بیشتر بدانی. و این، حکایت همچنان باقی است، هر وقت کسی میآید که برود، تو هم دلت پر میکشد.
هر چقدر هم که خودت را بیخیال نشان دهی و هر چقدر هم که دلت را اسیر روزمرگیهایت کنی باز هم جاهایی هست و وقتهایی که با بعضی رفتنها، تو هم تا جاهای خیلی دور، تا سالهای خیلی دور میروی. خاطرههای خودت و آدمهایی که دور و برت بودهاند به سراغت میآیند.
بعضی رفتنها تو را ساکت میکند. میخندی و حرف میزنی اما دلت مدام شور بعد از رفتن را میزند. میدانی که دیگر آمدنی در کار نیست. میدانی که روزگار روزگار بدی است.
روزگار بدی بوده است وقتی که آدمها را به ناگزیر از هم جدا میکند. آنها میروند و تو میمانی. تو میروی و آنها میمانند.
و حالا آدمها چه زود میآیند و چه زود میروند. حالا احساس میکنی که باید زمان را کمی کش بدهند. یک جاهایی متوقفش کنند تا تو با آدمهای دور و برت بیشتر آدمیت کنی.
حالا دلت میخواهد از پشت میزت برخیزی و دست بعضی آدمها را تا نرفتهاند بگیری و بروی یک جای دور و نزدیک و کمی استراحت کنی.
کمی آمد و شد روزها را ببینی نه آمد و شد آدمها را. دلت میخواهد زیر سایه یک درخت بنشینی و نان و پنیر و گردو بخوری. دلت میخواهد اینقدر آدمها به بهانههای واهی نروند.
صولت فروتن – جامجم
jamejamonline.ir – 22 – RSS Version