«اقبال» بودن اقبال می‌خواهد

جام جم آنلاین: این دفعه نوبت به خود خودمان رسید. که قلم به دست بگیریم و در مورد هر آنچه دوست نداریم و نمی‌پسندیم یا هر چه می‌پسندیم نظر بدهیم. راستش را بخواهید در این چند وقت که تمامی اعضای خانواده در مورد برنامه‌های مورد دلخواه و پسندشان یا برعکس آن نظریه صادر کردند ما خیلی به حال آنان غبطه خوردیم و اصلا نمی‌شود که خودمان پیشنهادش را بدهیم و دست آخر خودمان طبق معمول آخرین باشیم.

اصلا همین دیروز که بعد از مدت‌ها صبح زود از خواب ناز بیدار شده بودیم و طبق معمول این روزهایمان که باید بعد از دست و رو شستن، قبل از هر چیز دنبال ریموت کنترل تلویزیون بگردیم، دنبالش گشتیم و بلافاصله پس از روشن کردن این جعبه جادویی صدای عمو اقبال را شنیدیم. شاید باورتان نشود.

اشک در چشمان‌مان حلقه زد، از بس‌که این صدا نوستالژی داشت. آنقدر که خوب یادم نمی‌آمد من چند ساله بودم که اولین بار صدای عمو اقبال را شنیدم.

فقط خوب یادم هست که پدرم رو کرد به من و گفت: «ای کاش من هم یک اقبال بودم!» و بعد من را که با نگاه مات و مبهوتم، گیج و گنگ نگاهش می‌کردم برانداز کرد و ادامه داد: تو الان نمی‌فهمی من چه می‌گویم و راست هم می‌گفت.

آن روزها نمی‌دانستم اقبال بودن اقبال می‌خواهد. بزرگ‌تر که شدم، یعنی روز به روز که با عمو اقبال بزرگ شدم و او مدام از این شهر به آن شهر می‌رفت دانستم اقبال بودن اقبال می‌خواهد! پدرم همیشه آرزو داشت آنقدر پول و وقت داشته باشد که برود همه ایران را بگردد و حق داشت عمو اقبال را که می‌بیند حسرت بخورد.

اما هر روز که بیشتر گذشت و هر روز که بزرگ‌تر از دیروز شدیم و عمو اقبال هم با ما پا به سن گذاشت (البته نه در یک شهر، بلکه این شهر و آن شهر) درست است که مثل پدر، ما هم دوست داشتیم از این شهر به آن شهر شدن کارمان باشد، اما به نظرمان رسید حالا کاش ماه به ماه که نه، دست‌کم سال به سال عمو اقبال تغییر رویه‌ای می‌داد، حرکت جدیدی، حرف و سخن جدیدی، چیزی! گرچه خانم جان می‌گوید همین که از این شهر به آن شهر می‌روند تغییر نیست؟! دیگر تغییر از این بیشتر؟! همین جاست که با خودمان می‌گوییم حتما عمو اقبال هم همین فکر را می‌کند.

دقیق نمی‌دانم چند سال بعد بود که من بزرگ‌تر شده بودم و پدرم باز هم پای تلویزیون نشسته بود و حسرت می‌خورد، اما این بار داستان فرق داشت، چرا که پدر نه تنها حسرت سفر رفتن و از این شهر به آن شهر شدن را می‌خورد، بلکه آرام و زیر‌لب می‌گفت: «من اگر صدای او را داشتم» و دیگر توجهی هم به نگاه من نکرد چون انگار فهمیده بود من متظاهرانه به روی خودم نمی‌آورم از چه چیز این همه غصه و غبطه دارد و مدام در پی این هستم که اعترافی بکند و ما دلی بسوزانیم.

مادر اما اعتقاد دارد من و پدر بیخود و بی‌جهت غصه می‌خوریم، چرا که ما حتی حوصله مان نمی‌گیرد تا سرکوچه پیاده برویم و دو نان تازه بخریم، پس چطور می‌توانیم از این شهر به آن شهر برویم و همین جاست که پدر عصبانی می‌شود و می‌گوید: خانم شما چه فکر کرده‌اید؟ که قرار است دوستانمان که خوش‌اقبالند پای پیاده دور ایران بگردند؟ اتوبوس آنها را ندیده‌ای انگار! و همین که لب باز می‌کنم چیزی بگویم طوری نگاهم می‌کند که می‌دانم در هر صورت حق با پدر است و پدر همان طور ادامه می‌دهد: خبر نداری شاید همین روزها هتل سیار هم داشته باشند.

مادر هم که مثل من می‌داند اصلا از ابتدا دست روی نکته حساسی گذاشته و پدر دوباره یاد یکی از آرزوهای برباد رفته اش افتاده است سکوت می‌کند و پدر دوباره زمزمه می‌کند: اقبال بودن اقبال می‌خواهد! (جام جم – ضمیمه قاب کوچک)

پروانه عبداللهی


jamejamonline.ir – 22 – RSS Version

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.