سه شنبه, ۰۵ اردیبهشت ساعت ۰۱:۱۸ سید آریا قریشی
کافهسینما-سید آریا قریشی: شاید تلاش برای تقسیم بندی کارنامه هنری پربار بازیگر بزرگی چون آل پاچینو، پوچ و بی معنا به نظر برسد. ولی با نگاهی کلی به چهار دهه حضور پرقدرت آل پاچینو در سطح اول سینمای جهان، میتوان شاهنقشهای بازیگری او را به سه دسته تقسیم کرد.
در اولین مرحله، که نقشهای مهم دهه هفتاد او را دربر میگیرد، پاچینو بهترین نقشآفرینیهایش را در قالب جوانی به تصویر کشیده که پاکی و معصومیت درونیاش، در جوار جامعه یا محیطی بی رحم از بین میرود. پرسونای این مرحله از دوران بازیگری پاچینو، در اولین فیلم مهمش، «وحشت در نیدل پارک» (جری شاتزبرگ، ۱۹۷۱) شکل گرفت. در این فیلم، روند حرکت پاچینو و کیتی وین به سمت اعتیاد و نابودی، آن هم در دورهای که جنگ ویتنام تأثیر مهیبی بر جامعه آمریکا گذاشته بود، بسیار معنادار بود. بابی (پاچینو) در «وحشت در نیدل پارک» بیش از این که یک خلافکار خبیث باشد، یک جوانک قربانی به نظر میرسید. فرانسیس فورد کاپولا این بعد از حضور پاچینو را خیلی خوب تشخیص داد که او را برای ایفای نقش مایکل در «پدرخوانده» انتخاب کرد. در «پدرخوانده» (۱۹۷۲) و «پدرخوانده ۲» (کاپولا، ۱۹۷۴) پاچینو در نقش جوانی ظاهر میشود که روند استحاله آمریکا را در سیر حرکت او از یک سرباز وفادار و برجسته به یک قاتل بیرحم، مشاهده میکنیم. نکته کلیدی شخصیت مایکل در این دو فیلم این است که ورود او به حوزه جنایت، به هیچ وجه اختیاری به نظر نمیرسد. مایکل به خاطر اتفاقاتی که برای خانواده کورلئونه رخ میدهد، ناچار است تا به یک جنایتکار تبدیل شود. او باید آدم بکشد تا خانوادهاش را حفظ کند. برای بازی در نقش چنین انسانی، چه کسی بهتر از پاچینو؟ در «سرپیکو» (سیدنی لومت، ۱۹۷۳) پاچینو نقش پلیسی را دارد که در برابر سیستم فاسد و رشوهگیر مافوق خود ایستادگی میکند و در نهایت تا پای نابودی پیش میرود. او تسلیم خواستههای محیط اطراف نمیشود. اما به جایی میرسد که دیگر انگار هیچکس را در اطرافش نمیشناسد. همه ارزشهای اولیه، برای او رنگ باختهاند. او باز هم یک قربانی است. در «مترسک» (شاتزبرگ، ۱۹۷۳)، پاچینو جوانک معصومی بود که فشار وارده در طول فیلم، او را از شرایط روانی طبیعی خارج میکرد. در یک سکانس گویا، پاچینو به شدت از یک همجنسگرا کتک میخورد. لیونل «مترسک»، کودکی بیپناه است که اگر پشت و پناه محکمی نداشته باشد، به سرعت از بین میرود. در «بعدازظهر سگی» (لومت، ۱۹۷۵) داستان سرقت یک بانک، فرصتی است برای نمایش نابودی نسلی که اوج جوانیاش را در جنگلهای ویتنام گذرانده بود و حالا توسط سیستم، همچون تفالهای به دور انداخته میشد. نگاههای پایانی سانی (پاچینو)، زمانی که همه چیز برای او به پایان رسیده، شاید بهترین استفادهای به شمار برود که یک کارگردان تا آن روز از معصومیت غریب چشمان او کرده بود.
در دوره ی دوم، که از انتهای دهه هفتاد آغاز می شود و طولانیترین (و به زعم نگارنده) پربارترین دوره بازیگری پاچینو به شمار میآید، او متخصص بازی در نقش آدمهای بیپروایی بود که در زندگی کاری و شخصیشان، به یک اندازه جسورند و بیتوجه به موانع پیش رو، حرکت خودشان را ادامه میدهند. در این دوره، شخصیتهایی که توسط پاچینو جان میگرفتند، به خاطر بیپرواییشان، دارای فردیت و تشخصی میشدند که آنها را از محیط اطرافشان متمایز میساخت. «… و عدالت برای همه» (نورمن جویسن، ۱۹۷۹)، در بین فیلمهای پاچینو، حالت بینابینی دارد و انگار پلی است که به وسیله آن، پاچینو از مرحله اول بازیگریاش وارد دوره دوم شد. از یک طرف، شخصیت اصلی فیلم «… و عدالت برای همه»، سرپیکویی دیگر است. کارمندی که در برابر سیستم مافوقش میایستد و تاوان کارش را نیز پس میدهد. اما آرتور کرکلند در انتهای «… و عدالت برای همه»، مقصر اصلی را رسوا میکند، حتی اگر به قیمت از دست رفتن کارش تمام شود. در نمای پایانی فیلم، او را تنها روی پلههای ساختمان دادگاه میبینیم تا تمایز او و محیطش بیشتر مشخص شود. «سرپیکو» هم دارای چنین پایانی بود. فرانک سرپیکو به همراه سگش در حاشیه خیابانی نشسته بودند و مردمی که او را نمیشناختند، از کنارش رد میشدند، بدون این که حتی نیمنگاهی به او بیندازند. با این وجود بر خلاف «سرپیکو»، این بار در پایان «… و عدالت برای همه»، آرتور کرکلند نه تنها ارزشهایش را از دست نداده، بلکه آنها را در اواخر فیلم به خوبی به همه نشان داده است. طغیان پاچینو در سکانس دادگاه «… و عدالت برای همه» را میتوان در حکم آغاز دوران دوم کاری او دانست. در «گشتزنی» (ویلیام فریدکین، ۱۹۸۰)، او نقش پلیسی را ایفا میکرد که آن قدر بیپرواست که برای یافتن یک قاتل با گرایشات جنسی غیرمعمول، خودش را در نقش یکی از همپالگیهای او درمیآورد و وارد دسته آنها میشود. از طرف دیگر، برایان دیپالما برای بازسازی فیلم «صورت زخمی»، کلاسیک گنگستری هاوارد هاکس، احتمالاً هرگز نمیتوانست بازیگری بهتر از آل پاچینو انتخاب کند. پاچینو به ویژگیهای شخصیتی تونی مونتانا، کمی خشونت و اغراق در حرکات را اضافه کرد و نتیجه، کاراکتری شد که با جسارت تمام سعی میکرد قید و بندها را از پایش باز کند، اما سرانجام همان عواملی که بندهای قبلی را گشوده بودند، او را به نابودی کشاندند. در «انقلاب» (هیو هادسن، ۱۹۸۵)، پاچینو در نقش یک آدم عادی ظاهر شد که همه تلاشش را میکرد تا اندک داشتههایش (و در درجه اول، هویتش) را حفظ کند. اما نتیجه اصلاً خوب از آب در نیامد. شاید به این دلیل که پاچینو هنوز در مرحلهای قرار نداشت که مناسب بازی در نقش یک «آدم معمولی» باشد. او در هر فیلمش باید نقش کسی را بازی میکرد که از دیگران متمایز بود. در «دریای عشق» (هارولد بکر، ۱۹۸۹)، پاچینو پلیس وظیفهشناس و منضبطی بود که برای حل یک پرونده جنایی، ناچاراً ژست بیخیالی و بی قید و بندی به خودش میگرفت و همین کار کمکم روی زندگی شخصیاش هم اثر میگذاشت. در «پدرخوانده ۳» (کاپولا، ۱۹۹۰) مرز بین کار و خانواده بیش از همیشه برای مایکل کورلئونه از بین رفته است. مایکل در اوج دوران کاری خود قرار دارد. ولی از آن سو تکلیفش با زندگی شخصیاش روشن نیست. در «گلن گری گلن راس» (جیمز فولی، ۱۹۹۲)، ریکی روما (با بازی پاچینو) از همه کارمندان آن بنگاه معاملات املاک، فردگراتر، بیپرواتر و صریحتر است و در نهایت به طرز کنایهآمیزی اوست که گلیم خودش را از آب بیرون میکشد. کلنل کور «بوی خوش زن» (مارتین برست، ۱۹۹۲)، آن قدر تکرو است که دوست ندارد جوانک همراهش، دستش را بگیرد و نهایتاً به تنهایی از عرض خیابان عبور میکند! در فیلم «راه کارلیتو» (دیپالما، ۱۹۹۳)، کارلیتو بریگانته میخواهد از گذشته پر شر و شورش فاصله بگیرد و زندگی آرام و محتاطانهای را آغاز کند. اما اصل او همان زندگی بی قید و بند گذشتهاش است و او را گریزی از این زندگی نیست. این بیپروایی و تمایز کاراکترهای آل پاچینو از محیط اطراف تا جایی پیش رفت که در فیلم «وکیل مدافع شیطان» (تیلور هکفورد، ۱۹۹۷)، پاچینو در نقش شیطان (احتمالاً بی قید و بند ترین کاراکتر تاریخ!) ظاهر شد. جان میلتون در این فیلم با اطمینان میگفت قرن بیستم متعلق به اوست و پاچینو با چنان اطمینان و استحکامی این جمله را میگفت که تن آدم میلرزید! در این میان، مایکل مان احتمالاً بیشتر از هر کس دیگری، قابلیت پاچینو برای درخشش در چنین نقشهایی را دریافته بود. بنابراین نقشی را به پاچینو سپرد که انگار اختصاصاً برای او نوشته شده بود. کاراکتر وینسنت هانا در «مخمصه» (مان، ۱۹۹۵)، جامهای بود که برای قامت پاچینو دوخته بودند و اینگونه شد که پاچینو یکی از بهترین بازیهای خود را در قالب نقشی آفرید که از قضا بیشترین نزدیکی را به ویژگیهای دوران دوم بازیگری او دارد. با همان تند و تیزی و به هم ریختگی و آشفتگی زندگی شخصیاش و از آن سو، هوشمندی و قاطعیت کاری او و تأثیر ناگزیری که این دو بر هم میگذارند. (که رد همه این ویژگیها را میتوان از زمان فیلمهای قبلی پاچینو، از جمله «صورتزخمی» و «دریای عشق» و «پدرخوانده ۳» دنبال کرد).
انتهای دهه ۹۰ را میتوان پایان دوران دوم بازیگری پاچینو دانست. در این مرحله هم مایکل مان با فیلم «افشاگر» (۱۹۹۹)، تأثیر بهسزایی در تغییر مسیر پاچینو داشت. نمای پایانی این فیلم، که در آن پاچینو از کارش در تلویزیون کنار میکشد و از آن در گردان خارج میشود، را شاید بتوان آغاز دوران سوم بازیگری او دانست. پاچینو در این دوره، بهترین بازیهایش را در نقش آدمهایی انجام داد که به آخر خط میرسند و در مقابل فشار محیط یا تقدیر، تاب مقاومت ندارند. آدمهایی که انگار هر چه بیشتر دست و پا میزنند، بیشتر فرو میروند. اشخاصی که در مسیر حرکتشان (کاری یا شخصی) دچار لغزشی میشوند و این لغزش در نهایت منجر به تباهی آنها میشود. نقش لوئل برگمن در «افشاگر» البته به طور کامل متعلق به دوره سوم بازیگری پاچینو نیست و حالتی بینابینی دارد. اما از سال ۲۰۰۲ است که ماجرا عوض میشود. در «بی خوابی» (کریستوفر نولان، ۲۰۰۲)، مرگ ویل دورمر در پایان ماجرا، حالتی تقدیری و آگاهانه دارد. از آن دست اتفاقاتی که تماشاگر از اواسط فیلم متوجه وقوع آن میشود و فقط آرزو میکند چنین اتفاقی در پایان رخ ندهد. کارآگاه ویل دورمر اشتباه مرگباری انجام داده و باید تقاص این کارش را پس بدهد. در «مردمی که میشناسم» (دانیل آلگرانت، ۲۰۰۲)، آل پاچینو وکیل مجرب و کارکشتهای است که برای یک شب مسئولیت خطیری را میپذیرد و تاوان آن را پس میدهد. در «تازهکار» (راجر دونالدسون، ۲۰۰۳) هم قضیه چیزی جز این نیست. ورود آن مأمور تازهکار به بازیهای خطرناک، فرجامی جز سرنوشت نهایی والتر برک باقی نمیگذارد. در «تاجر ونیزی» (مایکل رادفورد، ۲۰۰۴) حتی دختر شایلاک یهودی هم علیه رسم و رسوم او عمل میکند تا شایلاک به این بیندیشد که در مسیر پرورش دخترش، دچار چه خطا یا اشتباهی شده که کار به اینجا کشیده است. در نهایت هم در آن نمای بهیادماندنی، میبینیم که او دیگر نه در میان مسیحیان جایی دارد و نه در بین یهودیان.
در سالهای اخیر، اوضاع کمی پیچیدهتر شده است. پاچینو در این سالها دو سه بار سعی کرده تا کاراکترهایی از جنس دورههای قبلی بازیگریاش را جان ببخشد. اما نتیجه عملاً به کاریکاتوری از دوران اوج بازیگری او تبدیل شده است. (از جمله «۸۸ دقیقه» (جان آونت، ۲۰۰۷)، «قتل عادلانه» (آونت، ۱۰۰۸) و «پسر هیچکس» (دیتو مونیتل، ۲۰۱۱).
این روزها به نظر میرسد پاچینو بی قید و بند تر از همیشه، نقشهایش را در فیلمهای سینمایی انتخاب میکند و به هیچ وجه سختگیری همیشگی را ندارد. بازی او در نقش خودش در فیلم «جک و جیل» (دنیس دوگان، ۲۰۱۱)، سرانجام کار را به جایی رساند که کابوس همه طرفداران او بود: دریافت جایزه تمشک طلایی. اما به نظر میرسد برای پاچینو هیچکدام از اینها مهم نیست. او در «جک و جیل» آشکارا اسطوره خودش را مورد تمسخر قرار میدهد. به سکانسی توجه کنید که آدام سندلر، مجسمه اسکار پاچینو را میشکند، یا جایی که پاچینو با یکی از جملات معروف و تأثیرگذاری که در «پدرخوانده ۲» گفته بود، شوخی میکند، یا رقص پایانی پاچینو در این فیلم. چنین اقدامی یکی از خطوط قرمز تمشک طلایی است و مسلماً در رسیدن تمشک طلایی به پاچینو نقش مهمی ایفا کرده است. انتخابهای پاچینو در سالهای اخیر صدای خیلی از طرفداران او را درآورده است. اما چه باک وقتی خود پاچینو از کارهایش لذت میبرد و بیتوجه به قید و بندهایی که به دست و پای هر بازیگر شناخته شدهای بسته است، نقشهایش را انتخاب میکند؟!
کافهسینما – تهران امروز
Tags:
کافه سینما-آخرین اخبار و یادداشت های سینمای ایران و جهان