داستانک/ کلکهای رفتن جبهه!

۷فروردین ۱۳،

با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم مسجد محل برای اعزام. گفتند اول یک رژه در شهر می رویم و بعدش اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگ پنهان شدم. موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آن ها متوجه من نشوند. بعدا که از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: خاک بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم که ببری جبهه!

برای ملاحظه مجله شبانه اینجا کلیک کنید


باشگاه خبرنگاران
باز نشر: پورتال خبری ممتاز نیوز www.momtaznews.com

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.