فیلمی که به یک راز تبدیل شد

با وجودی که عنوان فیلم «روزی روزگاری در آناتولی» ساخته نوری بیلگه جیلان بر اساس عبارت یکی از معروف‌ترین کهن الگوهای داستان‌پردازی یعنی روزی روزگاری… شکل گرفته، اما قرار نیست برایمان داستان تعریف کند و پیرامون یک اتفاق بزرگ و مهم دراماتیک، قصه بسازد. بلکه در دل روایت قصه گریزش می‌کوشد ما را در فضای خواب گونه و خلسه وارش فرو بکشد و در دنیای رازآلودش غرق کند.
 
پس بی‌جهت نیست که نیمی از فیلم در شب می‌گذرد، در تاریکی مطلقی که بهترین محمل برای پنهان نگه داشتن رازهای سر به مهر است، برای گم کردن آدم‌ها در میان ظلمت فراگیری که نمی‌گذارد آن‌ها با حقایق دردناک درون خود روبرو شوند، برای گریختن از نگاه پرسشگر اطرافیان که می‌خواهند تمام زندگی دیگری را بکاوند و زیر و رو کنند.

اما گاهی آذرخشی زده می‌شود، نور چراغ‌های ماشین تابیده می‌شود و دختری با چراغ در دست ظاهر می‌شود و لحظاتی این تاریکی را کنار می‌زند و ما می‌توانیم در پرتو روشنایی آن‌ها بخشی از رازهای پنهان شخصیت‌ها را ببینیم.

بنابراین هر چه در فیلم جلو‌تر می‌رویم و به نظر می‌رسد که راز‌ها از دل خاک بیرون می‌آیند و آشکار می‌شوند، از تاریکی، فقدان و ابهام به سمت روشنایی، حضور و وضوح می‌رویم. شب به روز ختم می‌شود و پرسه زدن در لانگ شات‌های طولانی به تاکید بر کلوزآپ‌های پی در پی می‌رسد و تعدد شخصیت‌ها به اندازه تمرکز بر یک کاراکتر کاهش می‌یابد.
 

به طوری که وسعت و بیکرانگی دشت‌هایی که جنازه در نقطه‌ای نامعلوم از آن گم شده بود و آدم‌ها همچون نقاطی سرگردان و کوچک در دل آن دیده می‌شدند، به محدوده اتاق تشریح با جنازه‌ای تکه‌تکه شده و لکه خونی بر چهره دکتر که از پنجره به دور شدن زن و پسربچه مقتول می‌نگرد، ختم می‌شود. انگار تمام رازهای دفن شده در زیر این خاک وسیع و فرورفته در ظلمت در‌‌ همان قطره خون فرو افتاده بر چهره یک انسان در پرتو درخشش نور صبحگاهی خلاصه شده است.

اما درست وقتی که فکر می‌کنیم سر از رازهای فیلم درآوردیم، می‌بینیم هر رازی که گشوده شده، راز دیگری را با خود آورده و از دل هر پرسشی که برایش پاسخی یافته‌ایم، پرسش دیگری رخ نموده است. پس در انتهای فیلم گشایشی در کار نیست، افشاگری صورت نمی‌گیرد، وضوحی به چشم نمی‌آید. همه چیز به‌‌ همان اندازه آغاز فیلم و حتی بیشتر از آن، مبهم و ناشناخته به نظر می‌رسد. انگار فقط برای لحظاتی تاریکی کنار رفته، فاصله از میان برداشته شده و ابهام رنگ باخته است و همه چیز دوباره در رازوارگی خویش محو و ناپدید و گم شده است.

مثل لحظه‌ای که زیبایی سحرانگیز آن زن اثیری در زیر نور چراغ بر قاتل تجلی می‌کند و مقتولش را از سرزمین مردگان بیرون می‌آورد و مقابل قاتل می‌نشاند و او را به گریستن وامی دارد. این گریه نابهنگام‌‌ همان رازی است که برای لحظه‌ای آشکار می‌شود و دوباره محو می‌شود. شاید اگر آن مردان خسته در اتاق می‌توانستند این راز را بفهمند و از تجسس بیهوده‌شان برای علت جنایت دست بردارند، کار به آن اعتراف دردناک نمی‌کشید و آن سنگی که پسربچه مقتول بر پیشانی پدر قاتلش می‌زد، بر دل ما فرود نمی‌آمد.

پس به خودمان که می‌آییم، تازه متوجه می‌شویم که این رازگشایی‌ها نه تنها آراممان نکرده و زندگی را به روال عادی و معمول خود بازنگردانده، بلکه بیش از گذشته همه چیز را به هم ریخته و ما را دچار هراس و اندوه کرده است.

بعد از آن همه جستجو برای یافتن مکان جسد و تلاش برای بیرون کشیدن او از زیر خاک و تکه‌تکه کردن بدن آن برای کشف علت مرگ مقتول، حقیقت هولناکی معلوم می‌شود که بهتر است برای همیشه پنهان بماند و آشکار نشود. دقیقا شبیه گفت‌وگوی عبث دکتر و دادستان درباره سردرآوردن از علت مرگ مرموز زنی که از زمان مرگ خود خبر داده بود که نتیجه‌ای جز یک دلشکستگی و حسرت ابدی به دنبال ندارد.

بنابراین این نزدیک شدن‌ها، رازگشایی‌ها و وضوح یافتن‌ها نه تنها چیزی از درد و رنج ما کم نمی‌کند، بلکه آن‌ها را عمیق‌تر و جانکاه‌تر نیز می‌کند. انگار بهتر است که راز‌ها در‌‌ همان مکان‌های نامعلوم خود مخفی بمانند و هرگز از زیر خاک بیرون نیایند.

پس فیلم ما را با این چالش دشوار روبرو می‌سازد که آیا باید هر رازی را کشف کرد و برای هر پرسشی پاسخی یافت؟ و در چنین مسیری تا آنجا پیش می‌رود که خود فیلم به یک راز بزرگ تبدیل می‌شود، رازی که نباید به قصد کشف به آن نزدیک شد و به تماشایش نشست، بلکه باید در آن فرو رفت، غرق شد، محو گشت و جزئی از آن شد…
 

۵۸۵۸
 

دانلود   دانلود


خبرآنلاین

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.