نگاهی به سومین رمان فصیح

نگاهی به سومین رمان فصیح

داستان جاوید (۱۳۵۹) سومین رمان فصیح است و آن بر اساس سرگذشتی حقیقی نوشته شده است. بافت داستان و کثرت حوادث و تنیده شدن آنها با تار و پود خصوصیات اخلاقی و کردار چهره های داستانی به گونه ای است که هر نوع تلاش برای به خلاصه درآوردن قصه را نه تنها مشکل می سازد بلکه موجب خدشه واردشدن به زیبایی و یکپارچگی رمان می شود؛ زیرا، در هر نوع خلاصه نویسی، به بیان تداوم وقایع و رابطه علت و معلول اکتفا می شود؛ در حالی که، در رمان داستان جاوید، هرچند وقایع دارای نقش کلیدی در ایجاد و ساخت و بافت داستان اند، ظرایف ذهنیات حاکم بر این وقایع نقش مهم تر و پردامنه تری دارند و زیبایی و بافت درونی تری پدید می آورند. از این رو، در اینجا، برای القای مضمون و پیام رمان، تنها به نقل مقدمه موجز و بسیار زیبای نویسنده اکتفا می شود.

برخلاف سایر آثار این نگارنده، داستان جاوید روایت زندگی واقعی یک پسرک از آیین کهن زرتشتی است که در دهه اول قرن و اوج فساد قاجار به وقوع می پیوندد. مصیبت و مظلمه ای که بر یک انسان باایمان وارد گردید، بافت اصلی روایت را تشکیل می دهد. انعکاس های روحی او و نیروی ایمان او به سنت های دیرینه نیاکانش نیز در روایت حفظ شده است.

آشنایی نگارنده با قهرمان اصلی کتاب، در سال های آخر زندگی او در دانشگاهی در خارج از کشور صورت گرفت و الهام بخش خلق این کتاب شد. دست نویس اولیه این روایت در اوایل دهه ۵۰، پس از سال ها پژوهش و پی گیری، جداگانه آماده شد، ولی شروع چاپ اول کتاب تا اواسط نیمه دوم این دهه به تأخیر افتاد.

نگارنده، در خلق این اثر به صورت قصه، همچنین کوشش کرده بود که احساس ها، دردها، دل شکستگی ها، نومیدی ها و خشم های پسرک ایرانی را ساده و خام، همان طور که خود دریافت کرده و تحت تأثیر قرار گرفته بود، در زمان و مکان خاص خود، بازآفرینی کند. گذشت نیم قرن از تاریخ وقوع روایت و، به خصوص، تحولات عظیم تاریخ معاصر و انقلاب اسلامی ممکن است برخی از انعکاس ها، به عنوان مثال انعکاس های قهرآلود آخر کتاب هنگام خروج جاوید از درخونگاهِ سال ۱۳۰۹ را ناملموس جلوه گر سازد. یقین است خواننده روشندل ایرانی این نکات را درک خواهد کرد.

چنانچه خواننده خواست، این اثر ممکن است به عنوان یک رمان خوانده شود. ولی در ابعاد گسترده برداشت از یک رمان، خط ها باید کشیده شود و می شود. هر رمان دارای اشخاص (کاراکترهای) خاص، زمان خاص، محل خاص و پیامی خاص است. پیام خاص این داستان مظلمه ای است که از شاهزادگان «مسلمان نمای» قاجار به یک خانواده دست ورز آویخته به آیین های کهن ایران وارد می شود ــ و درگیری باید به نهایت برسد. شاهزاده ملک آرا، از رهبران درباری جامعه، با تظاهر به دست نماز گرفتن و عابدبودن، بعد از نماز مست می کند، خون می ریزد، و فساد نوکران و بی خدایی رفتار ولفاظی و فحاشی های آنها نشانگر زمینه دنیای آن روزگار است، که محکوم به فنا بود … تنها شخص مسلمان پاکدل و واقعی این جمع ثریای عفیف است که کوشش های او برای نجات جاوید نه تنها نوید رهایی نمی بخشد بلکه بدبختانه خود او را نیز در مظلمه مفسدین اطرافیان شاهزاده قرار می دهد و زندگانیش را تباه می سازد. جاوید شاهزاده را، در تاریکی وجود و دنیای فاسدش، به قصاص و درگیری را به منزلت تعالی می رساند. در نهایت، پیام آخر در اینجا پیروزی ایمان پاک و محکم است بر فساد روح گمراهی افراد، فتح نور است بر تاریکی، غلبه خوبی است بر بدی. داستان جاوید رمان زیبا و تأثربرانگیزی است که از چندین وجه شایان توجه است. نخستین وجه، مهارت نویسنده در القای فضای فاسد و خفقان آور اواخر حکومت قاجار است که نه تنها در ایجاد بسیاری از خصوصیات شخصیتی و منش های «ملک آرا» و نوکرانش دخیل است بلکه روند وقایع و تضعیف موضع ملک آرا را نیز توجیه می کند. دقّتی که در توجیه فضای خانه ملک آرا به کار رفته است و در تجسم و عینیّت بخشی وقایع نقش بسیار حساسی دارد نیز از همین مقوله است.

امّا، بیشترین نمودِ هنر و خلاقیت فصیح را می توان در چهره پردازی او دانست.

تشریح دقیق و جزء به جزءِ شخصیت ها، خواه به لحاظ خصوصیات جسمانی و خواه به لحاظ به تحریر درآوردن کنش ها و بازتاب ها و ذهنیات آنان، به خلق چهره های بسیار زنده منجر می گردد. با این حال، شاید بتوان به جرأت گفت که سیاق سخن گویی برخی قهرمانان (نظیر «ملک آرا» و «لیلا») قوی ترین و برترین وسیله چهره پردازی در دست فصیح است. این سیاقِ سخن گویی زبانِ رمان را به منبعی پرمایه از تعبیرات و امثال قدیمی و عامیانه و گاه خلاف مشهور مبدّل می سازد و به آن تحرک و گیرایی خاصی می بخشد.

ویژگی دیگر رمانْ توصیف دنیای ذهنی جاوید است. ذهنیت جاوید با تشریح برخی مبانی دین زرتشت، بر خواننده روشن می گردد؛ ذهنیتی که، خواه در اثر سن اندک و بی تجربگی او و خواه به لحاظ تعالیم زرتشت، بر پایه درستی و راستی و ستیز با زشتی ها استوار است، اما دیری نمی گذرد که ذهنیت پاک و دست نخورده، با پیشرفت حوادث رمان و جریان رویدادهای تلخ و دردناک و رویارویی عملی با زشتی های زندگی، دچار نوسان و تزلزل می گردد. ستیزی که در روح و ذهن جاوید با یأس و نومیدی درمی گیرد و گاه او را به ورطه بی ایمانی می کشاند و پیروزی نهایی او بر این تردیدها، لایه درونی رمان را تشکیل می دهد که به اندازه بافت برونی آن زیبا و حقیقی است. شب ها روی صورت می افتاد، تا صبح فکر می کرد، و بی خوابی و فکرهای بد در مغزش، مانند آتش چرخانی که در دست عجوزه دیوانه ای در هوای طوفانی شب بی توقف چرخانده شود، دوران داشت.

در محله و بین مردمی مبارزه کرده و زخمه خورده بود که در آنجا و بین قاطبه آنها چیزی که وجود نداشت شرف، آبرو، ایمان، درستی و خداشناسی بود. سودپرستی، آز و خوارشمردن و تمسخرِ هستی حاکم بر همه چیز و انگیزه های آنی، دروغ و نادانی همه جا را گرفته بود. درگذشته، پیران خانواده و کیش او را با ترس گوشزد کرده بودند، هشدار داده بودند، که چه بلاها و دام هایی در این دنیا سر راه تک تک آنها هست ــ اما تا این اندازه؟ شنیده بود که برای هر فرد زرتشتیِ باایمان، زندگی، یک مبارزه پیگیر با دروغ اهریمن و زشتی ها و یک کوشش استوار در پابرجا کردن راستی هاست، امّا آیا، در وضع و دنیای فعلی، این امکان پذیر بود؟

آموزش های نخستین ۱۵ سال زندگی این پایه فکری را در مغز او فرو کرده بود که در این جهان، در نهاد آدمیزاد، گوهری از داد و از نیکی و مهر وجود دارد. پروردگار به آدمیزاد (برتر از دام و دد و خزنده و پرنده) خرد و مغزی بخشایش کرده بود که از کار بد رنج می بُرد و از کارِ نیک شادی روان احساس می کرد و این تمام سخن بود. در این شب های بی خوابی که در ژرفِ [کذا] گیر و دار مبارزه اش بود، احساس می کرد که این گوهر، اگر بود، در نهاد او مرده بود یا درحال مردن بود، همان گونه که در مردم این محله گوهرِ آدمی مرده و خاک شده بود. اکنون پوچی دنیا پایان سخن بود. فریب زمین روشنیِ آخر بود.

می ترسید؛ بی اندازه و دهشتناک می ترسید. برای نخستین بار در زندگانیش، به راستی خوف داشت. از فروریختن نهایی پایه های فکری خودش می ترسید. (در ۱۵ سالگی، وقتی مادرش مرد و خواهرش را بردند و خودش با پاهای شکسته گوشه باغ ثریاخانم به صورت یک نوکر اسیر افتاده بود، یک بار این سقوط پیش آمده بود)؛ اما، اکنون ورطه سقوط او چیز دیگری بود. آن دوره یک شکست و ترس بچگانه بود. این بار سقوط و یأس او شکست نهایی به نظر می رسید. نه تنها او را شکسته بودند، از پا انداخته بودند و با لگد زیر خاک لهش کرده بودند، بلکه او اکنون داشت از درون خودش هم می مرد. برای آینده اش اعتباری نمی دید و برای آینده مردم این سرزمین هم اعتباری نمی دید … و به مرور در یأس و نومیدی مطلقی فرومی رفت و تناقض اینجا بود که این همان ترس، یأس و نومیدی بود که در تک تک مردم دور و برش هم بود … در ملک آرا هم یک جور نومیدی از وضع و ترس بود. در لیلا هم یک جور ناله و نومیدی و ترس وجود داشت. در همه ناله و نومیدی و ترس بود. گیرم آنها بدون این که از اول ایمان درستی داشته باشند در این ترس و یأس فرو رفته بودند یا آیا اول ایمانی چیزی داشتند؟

از اینها بدتر، جاوید از این می ترسید که این ترس و یأس لابد جهانی بود و ابدی بود. چه در وجود او، و چه در وجود بقیه آدم های این جهان، یأس و نومیدی، تیره دلی و ناباوری سرشت روحی، و راه زندگی و محکومیت این دنیا می شد … جاوید از اینها می ترسید. در پایان این دوره شوم، شبی که با چشم های خودش در روزنامه خواند که قرار دستگیری و جلب فوری ملک آرا به کلانتری محل ابلاغ شده بود، برای اولین بار، پس از یک ماه و خرده ای بی خوابی، بالاخره آن شب اندک خوابی به چشمش آمد … اما این خبر هم دردی را به راستی برای او دوا نمی کرد … ملک آرا اکنون فراری و پنهان بود. خواب آن شب و سخنان آن شبِ پیرمرد سفیدپوش زرتشت مانند رویه یک سند و نبشته ای روی یک آینه، در لوح مغز جاوید مانده است ــ آینه ای که از آن شب به بعد تا پایان زندگیش با خود به همه جا برد.

خواب های آن شب او، با همان کابوس های تکرارشونده آغاز شد، درباره افسانه و درباره قناتِ آبِ آلوده که از زیرِ زمین به ابدیت می رفت و او تشنه بود و با مرگ تدریجی می نوشید. بعد باز پیرمرد سفیدپوشِ دشت های ایران آمد و امشب، جاوید کوچک ترین تردیدی نداشت که این مرد که بود و پیام پیرمرد کلمه به کلمه در لوح خاطر او نقش بست. «به زودی تو از اینجا خواهی رفت.» «به زودی از این خانه بد بیرون خواهی رفت و به دنیای تازه ای خواهی رسید. تو از این مکان، که برزخِ گذرانی است و دست دیوهاست، می گذری. در جایی که در آینده به آن می رسی دیو نخواهی یافت، چون دیگر دروغ نخواهد بود. دیگر بدنت رنج نخواهد برد، چون همه جان و روان خواهی بود. دیگر در تاریکی نخواهی ماند، چون همه نور خواهی بود. دیگر زشتی نخواهی دید، چون چشمان تو پر از زیبایی خواهد بود. دیگر خداناشناسی نخواهی یافت، چون همه چیز اهورا خواهد بود.»

«تو از آتشکده آمدی، از خانواده و گوهر پاک آمدی. رنج های این دوران تو، از یورش روح نابودکننده اهریمن بود. تو باید با روح نابودکننده مبارزه کنی، باید نبرد کنی و از آیین پاک پاس داری کنی … یک بار که او را نابود کردی، دیگر بدی، دروغ، درد، تاریکی، زشتی، و خداناشناسی از بین خواهد رفت ــ و بهترین بهره های مینوی، همه نیکی ها، راستی ها، شادی ها، نورها، زیبایی ها ــ که از اهورامزداست ــ از آنِ تو خواهد بود.» «تو از این برزخِ تنگ می گذری و در جهان بی کران، در زمان بی زمان، زندگی خواهی کرد. تو به پروردگارت خواهی رسید. تو به پروردگارت، که همه چیز است، خواهی پیوست. در مرکز این دنیای محدود، نترس. درچشم تیره این شب تاریک که تخم مرگ و نابودی ترا کاشته اند، نترس، عزیز من، نترس. فرجام خوب از آنِ تو خواهد بود. چشم پروردگار به توست. او، که نگهدارنده توست، از تو می خواهد که از این تاریکی با درستی و پاکی بیرون بیایی، آزاد شوی، و در ابدیت بی کران به او برسی. باید به او برسی. نترس!» وقتی از خواب بیدار شد، چشم هایش پر از اشک بود؛ اما باز خودش را یافته بود و می دانست در این نقطه از تاریخ جهان او خودش کجاست و چه باید بکند. (ص۲۹۴ـ۲۹۷)


آخرین مقالات آفتاب

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.