اسلام هراسی طرح مشترک احزاب دمکرات و جمهوری خواه آمریکا

در این مقاله که به قلم “دیپا کومار” استاد “مطالعات خاورمیانه و مطالعات رسانه” دانشگاه روتجرز نیوجرسی نوشته شده است، نویسنده به شمایی کلی از چگونگی آغاز پدیده اسلام هراسی و تبلیغ آن توسط دستگاه دیپلماسی واشنگتن پرداخته و گفته است؛ اسلام هراسی مسئله ای است که هر دو حزب جمهوریخواه و دمکرات، آن را دنبال کرده اند و این موضوع برخلاف ادعاهای مطرح شده، سالها قبل از حادثه ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ طراحی شده است.

کومار می نویسد؛ ترسیم چهره مسلمانان به عنوان دشمن در ایالات متحده، مسئله جدیدی نیست. در حالیکه هالیوود و تلویزیون در انتقال این پیام به مردم نقش کلیدی دارد، اما آنها خالق چنین چهره ای نیستند. از مدتها قبل “دشمن مسلمان” جزء لاینفک تاریخ امپریالیسم آمریکا است.

*** دهه ۱۹۷۰: مسلمانان و رعب و وحشت

پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده آمریکا کنترل خاورمیانه را از فرانسه و انگلیس گرفت. برای انجام چنین کاری، تمام نیروهایی که در مسیر هژمونی آمریکا قرار گرفت، دشمن تلقی شدند.

در اکثر سالهای دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی، ملی گرایان عرب سکولار و چپ گرایان که از همکاری با آمریکا خودداری کردند، از سوی آمریکا آلت دست شوروی یا “تروریست” لقب گرفتند.

با تولد “سازمان آزادیبخش فلسطین” و توسل آن به مبارزات مسلحانه، تصویر “تروریست” مورد تاکید بیشتر قرار گرفت. به دلیل روابطی که میان آمریکا و اسرائیل وجود داشت، بلافاصله سازمان آزادیبخش فلسطین “تروریست” نام گرفت.

به دنبال حادثه المپیک ۱۹۷۲ مونیخ که در آن گروهی از فلسطینیان ورزشکاران اسرائیلی را گروگان گرفته و به قتل رساندند، دولت نیکسون به نهادهای مجری قانون آمریکا دستور داد، مهاجران عرب و آمریکائیان عرب تبار را مورد بازجویی و تحقیق قرار دهند تا هرگونه ارتباط با فعالیت های تروریستی مربوط به درگیری اعراب و اسرائیل را پیدا کنند.

بنابراین، اقدام خشونت بار چند فلسطینی در مونیخ بهانه ای شد تا به تمام اعراب به عنوان “مظنون” نگاه شود و فرآیند تبعیض نژادی به طور جدی آغاز شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۹۷۹، عنوان “تروریست عرب” به “تروریست اسلامی” تغییر یافت.

وقتی اعضای سفارت آمریکا در ایران به مدت ۴۴۴ روز گروگان گرفته شدند، این بحران تیتر اول اخبار و صفحه اصلی روزنامه ها شد و اسلام را با رعب و وحشت مرتبط کرد.

در دوران ریاست جمهوری جیمی کارتر، او “سیاست ضد تروریستی” را در قبال ایران اجرا کرد، عملی که در دوران ریگان هم ادامه یافت.

در جریان جنگ خلیج فارس در سال ۱۹۹۱، بوش برنامه نظارتی را علیه آمریکائیان عرب تبار را آغاز کرد و بیل کلینتون با قانون “ضد تروریسم و اقدام موثر جریمه مرگ (AEDPA)، آن را در سطح جدیدی ادامه داد که دیپورت مهاجران را براساس اسناد و مدارک سری قانونی ساخت.

*** بحث های سیاست خارجی

تا پایان دهه ۹۰ میلادی، دشمنم جلوه دادن مسلمانان از طریق ابزارهای قانونی، واکنش داخلی آمریکا به حوادث خارجی بود. این دهه شاهد بحث “برخورد گرایان” و “سازش گرایان” در نهاد سیاست خارجه آمریکا بود.

برخورد گرایان معتقد بودند که “اسلام گرایی” یک چالش جدید پس از دوران جنگ سرد است و ایالات متحده باید در چارچوب “برخورد تمدن ها” با این دشمن برخورد و مقابله کند.

ایدئولوگ اصلی این مسئله برنارد لوئیس بود که دیدگاه های خود را در سال ۱۹۹۰ در یک مقاله معروف تحت عنوان “ریشه های خروش مسلمانان” مطرح کرده و در مورد قریب الوقوع بودن برخورد تمدن ها هشدار داده و زنگ خطر را به صدا درآورد.

پس از او، هانتینگتون با انتشار مقاله ای تحت عنوان “برخورد تمدن ها” در مجله “فارن افرز” و سپس نگارش کتابی تحت همین عنوان، این پدیده شناساند.

هانتینگتون این نظریه را مطرح کرد که در دوران جدید پس از جنگ سرد، اختلافات فرهنگی میان تمدن های گوناگون شاخصه اصلی درگیری ها خواهد بود.

وی هفت، هشت مورد از این تمدن ها را نام برد و گفت؛ در بین آنها تمدن اسلامی تهدید خطرناک تری برای غرب است.

دیگران نیز این نظر و دیدگاه را در مقالات دیگر مطرح کردند. یکی از آنها (جودت میلر) گفت؛ سیاستگذاران آمریکایی نباید سعی کنند بین اسلام گرایان “خوب” و “بد” تمایزی قائل شوند، زیرا بین همه اسلام گرایان برای شکست غرب اجماع وجود دارد.

بنابراین، تقابل و برخورد، بجای همکاری و گفتگو، تنها راه خنثی کردن این دشمن جدید است. چند مقاله نویس و کارشناس دیگر با این نظر موافقت کردند.

برخورد گرایان متعلق به هر دو حزب سیاسی آمریکا (دمکرات و جمهوریخواه) هستند.

تفاوت میان برخوردگرایان و سازش گرایان در مورد هدف هژمونی آمریکا نبود. اختلاف آنها بر سر راهبرد و الفاظ بود. در طول دهه ۹۰ میلادی خط سازش گرایان بر واشنگتن مسلط بود. دولت بوش و کلینتون درپی آن بودند که با توسل به ارزش های جهانی بر کشورهای مسلمان چیره شوند و دولت کلینتون قصد داشت از طریق سیاست های بازار آزاد این کار را بکند.

به هرحال، در طول این دوره، حمله علیه مسلمانان در آمریکا افزایش یافت.

به دنبال تلاش برای انفجار برج های تجارت جهانی در سال ۱۹۹۳، ترس از تروریسم باعث شد که در سال ۱۹۹۵، وقتی یک تروریست مسیحی راست گرای افراطی یک ساختمان فدرال در اوکلاهاما سیتی را منفجر کرد و ۱۶۸ نفر را کشت، بلافاصله اعراب و مسلمانان مقصر قلمداد شدند.

کنگره آمریکا در سال ۱۹۹۶ قانون AEDPA (ضد تروریسم و جریمه مرگ) را تصویب کرد.

به طور خلاصه، باید گفت؛ حتی قبل از حوادث ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱، بستر لازم برای مشروعیت هدف قراردادن اعراب و مسلمانان فراهم شده بود.

*** دهه “جنگ علیه تروریسم”

حوادث ۱۱ سپتامبر این ابزار قانونی را برای نهاد سیاست خارجه فراهم کرد.

پس از آنکه خاکستر برج های دوقلو فرونشست، این ادعا که “اسلام” تهدیدی برای ایالات متحده است، در بین عموم مردم به راه افتاد.

لفظ “برخورد تمدن ها” پایه ایدئولوژیک جنگهای عراق و افغانستان و نیز حملات داخلی علیه مسلمانان و اعراب شد.

اما جنگ عراق، آنطور که نو محافظه کاران می خواستند، پیش نرفت. مردم عراق به جای آنکه از سربازان آمریکایی به عنوان قهرمان استقبال کنند به مقاومت علیه آنها پرداختند و هژمونی آمریکا را نپذیرفتند.

جورج بوش در طول دوره دوم ریاست جمهوری اش، ابزار قدرت “سخت” را کنار گذاشت و سعی کرد “قلب و ذهن” عراقی ها را تسخیر کند.

اما با نزدیک شدن به پایان دوره دوم حکومتش، شکست در اشغال عراق و افغانستان و نیز بروز بحران اقتصادی _ پس از “رکود بزرگ” مشاهده نشده بود_ به این معنا بود که زمان تغییر گارد فرارسیده است.

پس از بوش، اوباما روی کار آمد، حتی اشخاص برجسته حاکمیت نیز از او حمایت کردند و امیدوار بودند که اوباما چهره دوستانه تری از امپریالیسم آمریکا را رد کند. دمکرات ها آماده بودند این نقش را برعهده بگیرند.

در ژانویه سال ۲۰۰۷، یک گروه به ریاست مادلین آلبرایت که در خصوص روابط آمریکا_ مسلمانان کار می کرد، سندی تحت عنوان” در روند تغییر: یک مسیر جدید برای روابط آمریکا با جهان اسلام” تهیه کرد.

این سند (یا گزارش) می گفت: بی اعتمادی که کشورهای مسلمان به ایالات متحده دارند، محصول “سیاستها و اقدامات است، نه برخورد تمدن ها”.

برای شکست دادن “افراطی های خشن” نیروی نظامی لازم است، اما کافی نیست و ایالات متحده نیازمند ابتکارات و طرح های دیپلماتیک، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است.

این گزارش، به سران آمریکا می گفت: “احترام و درک متقابل بین آمریکائیان و مسلمانان را بهبود بدهند و در کشورهای مسلمان “حکومت و مشارکت مدنی” را ارتقاء ببخشند”.

این گزارش عنوان می کرد که برای رئیس جمهور آینده بسیار مهم است که در سخنرانی افتتاحیه (مراسم تحلیف) خود این نظرات را منعکس و بر تعهد ایالات متحده در ممنوعیت از انواع شکنجه تاکید کند.

باراک اوباما در ارائه چنین موضعی بسیار پرفروغ ظاهر شد. اوباما در یکی از اولین سخنرانی های خود در قاهره، بحث “برخورد تمدن ها” را رد کرد و بر تاریخ و آرمان های مشترک شرق و غرب تاکید کرد.

در حالیکه گفتمان “برخورد” غرب و جهان اسلام را به عنوان دو قطب متضاد نشان می داد، اوباما بر “اصول مشترک” تاکید کرد.

او از “بدهی تمدن به اسلام که راه را بر رنسانس و روشنایی اروپا هموار کرد”، سخن گفت و به کمک های مسلمانان به توسعه علوم، پزشکی، معماری، موسیقی و خطاطی سخن گفت.

بدون شک، این اعتراضی مهم برای یک رئیس جمهور آمریکایی بود، اما اعترافی بود که اوباما آن را برای ترمیم و بهبود چهره بسیار مخدوش ایالات متحده در جهان اسلام، بسیار حیاتی می دید.

در حقیقت، این سخنرانی تغییر لفظی چشمگیری نسبت به دوره بوش بود. تغییر از دوره بوش به زبان امپریالیسم لیبرال و اسلام هراسی لیبرال.

شاخصه مهم اسلام هراسی لیبرال، رد نظریه “برخورد تمدن ها”، به رسمیت شناختن اینکه “مسلمانان” خوبی وجود دارند که می توان با آنها روابط دیپلماتیک برقارر کرد و تمایل برای همکاری با اسلام گرایان میانه رو است.

اسلام هراسی لیبرال ممکن است به لحاظ لفظی ملایم تر باشد، اما این حق را برای ایالات متحده محفوظ دارد که “علیه تروریسم اسلامی” در سراسر جهان جنگ به راه اندازد، بدون آنکه نسبت به حق استقلال مردم کشورهای هدف، کوچکترین نگرانی به خود راه دهد.

باراک اوباما یک بار در یکی از سخنرانی های خود، گفت: حقیقت این است که سیاست خارجی من در اصل بازگشت به سیاست سنتی دو حزبی بوش پدر، جان اف کندی و در مواردی رونالد ریگان است.

اوباما از وقتی به ریاست جمهوری رسید، سیاستهای دوره دوم ریاست جمهوری بوش را در دست گرفت و گسترش داد.

او ۳۰ هزار نیروی تازه نفس به افغانستان اعزام کرد و جنگ را به پاکستان کشاند و سعی کرد با قلدری و زورگویی به عراق، اشغال این کشور را تمدید کند (که شکست خورد)، حمله به پهپادها را انجام داد و در یمن و سومالی، دست به “عملیات های سیاه” زد و در جنگ ناتو در لیبی مشارکت کرد.

در داخل (آمریکا) نیز، اوباما سیاست های بوش یعنی شکنجه، بازداشت های غیرعادی و پیگردهای پیش دستانه را ادامه داد.

مسلمانان آمریکا همچنان مورد آزار و اذیت و پیگرد قانونی قرار گرفتند. باراک اوباما حتی در موارد فراتر از بوش رفت، او نه تنها شهروندان آمریکایی مظنون به ارتباط با تروریسم را بدون محاکمه اعدام می کند، بلکه با امضای (تصویب) قانون اقدام موثق دفاع ملی (NDAA) به ارتش و نظامیان اجازه داد، شهروندان آمریکایی را بدون “اتهام ترور” بازداشت کنند.

بالاخره اینکه، ترس از “اسلام” برای روغنکاری چرخ های امپراطور ساخته شد.

آمارها نشان می دهد که آمریکائیان بیشتر از آنکه در اقدام تروریستی جان خود را از دست بدهند در اثر صاعقه و گاز گرفتگی توسط سگ، کشته شده اند.

در طول ده سال پس از حوادث ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۱، مطالعات فراگیر نشان می دهد که ۱۵۰ هزار نفر در ایالات متحده به قتل رسیده اند و فقط ۱۱ مسلمان مسئول مرگ ۳۳ نفر (با احتساب خودشان) بوده اند.

با این وجود پیتر کینگ، نماینده کنگره بار دیگر در جلسه استماع کنگره، در ژوئن سال جاری از “افراطی گری مسلمانان آمریکا” سخن گفت.

وقتی رسانه ها و سیاستمداران و گروه های رادیکال به این سخنان اعتراض و انتقاد کردند، کینگ گفت: قصد او حفاظت از مردم آمریکا در برابر حملات تروریستی است.

او این مسئله را مسئله ای “غیر حزبی” و نگرانی اصلی مقامات امنیت ملی و ضد تروریسم دولت باراک اوباما توصیف کرد.

در واقع، کینگ چیزی را که سیاست دو حزبی در طول تاریخ آمریکا بوده، ادامه می دهد.


باشگاه خبرنگاران

نظرتان را در مورد مطلب فوق بنویسید. نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.